حوالی سال ۸۶ برای مدتی کوتاه در کارخونهای کار میکردم که کنار محل دپوی زبالههای شهرمون بود. یعنی افتخار همجواری با یک سرزمین معطّر! با اینکه روزهای اول از بوی وحشتناک اونجا دچار سردرد شده بودم، ولی بعد از مدتی این موضوع برام کاملاً عادی شد. یادمه یه بندهخدایی از شرکت بیمه اومده بود برای…
جِنهای خوشخوراک!
چندسال قبل مدیری داشتیم اعجوبه. بخوام بهتر عرض کنم ضربالمثل معروف «سوراخ سوزن و دروازۀ شهر» در موردش مصداق عجیبی داشت. اتفاق میفتاد که برای چندرغاز کارگر بیچاره رو به صلّابه میکشید، اما وقتایی هم بود که ناگهان کُتش رو درمیآورد و فردین خونش میزد بالا و بذل و بخششهای عجیبی میکرد (بیشتر زمانایی که…
دود و کُنده
اردیبهشت ۹۶ بود و نزدیک زمان سفر سالیانه شرکت. سفرهایی که نه فقط ما، بلکه تمامی شرکتهای فعال در حوزه کاریمون به صورت سالیانه انجام میدن و مشتریان برترشون رو به سفرهای خارجی می برن. این بار نوبت به کشور دوست و برادر (ببخشید دوست و خواهر!) تایلند رسیده بود. مشغول جمعآوری گذرنامهها و مدارک…
تجربهای به وسعت حمام وکیل
زمان: سال ۱۳۹۳ شمسی مکان: فـرودگـاه شــیراز البته اصل ماجرا از لنگ ظهر یک روز سهشنبۀ دلانگیز آغاز میشه که توی خونه در خواب ناز بودم و با صدای منحوس و نخراشیدۀ زنگ تلفن چسبیدم به سقف. چندروزی میشُد که از محل کار قبلیم استعفا داده و مشغول استراحت و جبران کمخوابیها بودم. البته موبایل…
اسطورۀ بینیازی
در ایام طفولیت که مثل دیگر همسن و سالان خود، بزرگترین دغدغهام کیفیت بازیها و صبح را به شب رساندن بود، بعضی از جمعهها یا روزهای تعطیل، پدرم مرا همراه خود به خانهای قدیمی در حومه شهر نیشابور میبُرد. در آن ایام و در ذهن کوچک خود(که هنوز هم بزرگ نشده) همین را میدانستم که…
بازداشت به جرم حمل آفتابه
بهنظرمیرسه دوران خدمت مقدس(!) سربازی برای همۀ ما مردان ایرانی یک وجه مشترک داره. اینکه قبل از اعزام، به زمین و زمان و عالم و آدم فحش میدیم و احساس میکنیم وقت گرانبهامون تلف خواهد شد و تا آخرین روزنههای امید به دنبال گرفتن معافی میدویم. اما نهایتاً بعد از اینکه مجبور شدیم و رفتیم،…
خانومدکتر یا حوریبهشتی؟!
دوران دبیرستان، بنا به فرمودۀ دوست عزیزی که بهم گفت گروه خونی تو کمیابترینه (AB) دچار اندکی توهّم گردیـده و با ایـن تصورخام که من خیلی کمیاب و ارزشمند هستم(!) پام به سازمان انتقال خون باز شد و این پروسۀ ایثار و فداکاری تا سالها ادامه داشت. یادمه اولین باری که رفتم انتقال خون، از…
دستمزد جرّاحی
سالها قبل (دوران مجردی) یکی از دوستان، یه واحد بزرگ دامداری صنعتی و مکانیزه داشت که شامل حدود ۵ هکتار زمین، استخر، خونه ویلایی، تاسیسات گاوداری و حدود ۳۰۰ راس گاو شیری نژاد هولشتاین (Holstein) بود بعضی وقتا میرفتم اونجا سر میزدم. معمولاً پنجشنبهها و روزهای تعطیل بیشتر. حس خوبی بهم میداد. یادش بخیر همنشینی…
یکیشون خیلی خوبه
بعضی وقتا انتخاب خیلی سخت و دردناک میشه. مخصوصاً زمانی که همۀ گزینهها دارای شرایط یکسان باشه. خدا این درد رو نصیب دشمن آدم هم نکنه. بذارین برای بهتر شدن عرایضم یه مثال پیشپااُفتاده بزنم: فرض کنیم دخترخانومی قصد ازدواج داره. ولی موجودی به نام خواستگار در کار نیست. خب وقتی نیست یعنی نیست دیگه….
حجّکم مقبول حاجی
جزئیات ماجرا رو از زبان قهرمان داستان عرض میکنم که میگفت حسابی هوس تایلند و پاتایا کرده بودم. از طرفی میدیدم جلوی چشمام ملت زرت و زرت میرن سفر پاتایا و این وسط سر منِ بدبخت بدجور کلاه رفته. از طرف دیگه وضع مالیمون هم خیلی خوب بود (بهرحال پسر حاجی بازار بودیم دیگه) اما…