بعضی وقتا انتخاب خیلی سخت و دردناک میشه. مخصوصاً زمانی که همۀ گزینهها دارای شرایط یکسان باشه. خدا این درد رو نصیب دشمن آدم هم نکنه. بذارین برای بهتر شدن عرایضم یه مثال پیشپااُفتاده بزنم:
فرض کنیم دخترخانومی قصد ازدواج داره. ولی موجودی به نام خواستگار در کار نیست. خب وقتی نیست یعنی نیست دیگه. تکلیف مشخصه.
اما از اونطرف، دخترخانوم دیگهای هم هست که قصد ازدواج داره و در انتخاب بین ۳ اسب سفید (ببخشید منظورم ۳ شاهزادۀ سوار بر اسب سفید بود) با شرایط یکسان گیر افتاده، طوریکه حتی یکی از اونها مثلاً اسبش سیاه نیست تا نقطه تمایزی بوجود بیاد برای سهولت در تصمیمگیری.
به نظر شما کدومشون احساس بدتری رو تجربه میکنن؟
شخصاً مورد دوم رو (صرفاً برحسب تجربه) بسیار سختتر و دردناکتر میدونم. هرچند اگه وارد بحثهای تخصصی در حوزۀ تصمیمگیری بشیم (که این وبلاگ جای این جلافتها نیست!) به همین نتیجه میرسیم.
مشابه این وضعیت وحشتناک رو چندباری در زندگیم تجربه کردم. البته برای بنده به تبع مباحث فیزیولوژی و فرهنگی، بحث خواستگار و اسب سفید درمیان نبود بلکه در زمینۀ انتخاب شغل به این وضعیت دردناک دچار شدم.
چند سال قبل بدون جایگزین کردن شغل جدید، از محل کارم استعفا داده و چند روزی بیکار بودم که یکی از شرکتهای معروف داروسازی پیشنهاد همکاری با شرایط عالی داد. با خوشحالی و بشکنزنان رفتم مصاحبه و همونجا هم به توافق رسیدیم. حتی مدیرعامل هم کلّی خالی بست و گفت بیشتر از ۴۰ گزینه روی میز داره (البته به جز گزینه نظامی!) ولی خوشبختانه الان به کیس موردنظرش (یعنی بنده حقیر) دست پیدا کرده و خلاصه کلی هندونه بار ما کرد. به عبارت دیگه میشد گفت که داشتیم به یک رابطۀ دوسر بُرد میرسیدیم. ولی متاسفانه این خوشحالی دوام چندانی نداشت. چون فردای همون روز پیشنهاد دیگه ای از یک شرکت معتبر و معروف در حوزۀ لوازم خانگی بهم شد که با نهایت تاسف، اونم شرایط عالی داشت.
یک هفته خواب و خوراک نداشتم. صبح با خودم میگفتم که برم شرکت A اما ظهر به این نتیجه میرسیدم که شرکت B بهتره و شب دوباره میشد A و نصفهشب از خواب میپریدم و نعره میزدم: B (که بلافاصله صدای همسایه درمیومد که زهرمااااار. بگیر بکپ!)
مشاوره با دوستان هم نتیجۀ بدردبخوری نداشت. یه گروه میگفتن این، یه گروه میگفتن اون (منظورم ضمیر اشاره بود نه رهبران دو کُره) البته حق هم داشتن. چون شرایط هردو یکسان و عالی بود.
تا اینکه یکی از دوستان بهم زنگ زد و گفت کسی رو میشناسه که تلفنی استخاره میکنه و پیشنهاد کرد که بهش زنگ بزنیم. گفتم پسرجان، من با حضوریش هم مشکل دارم. اونوقت تو میگی تلفنی؟ گفت: تو چیکار داری؟ بهرحال باید به یک نتیجهای برسی دیگه. از بلاتکلیفی که بهتره. درنهایت قبول کردم. واقعاً مستاصل بودم. حکایت غریقی که به هر خس و خاشاکی چنگ میندازه.
رفتم شرکت دوستم. زنگ زد به اون شماره و گوشی رو داد دستم. آقایی (با لحن طلبکارانه) گوشی رو برداشت:
ــ الو!
من: سلامٌ علیکم حاج آقا (آنچنان با غلظت گفتم که تا چند روز لوزالمعدهم درد میکرد)
اون: بفرمایید (البته تا جایی که یادم میاد از قدیمالایام جواب سلام واجب بود)
من: حاج آقا ببخشید استخاره میخواستم.
اون: برای چه چیزی؟ (و ایضاً تا جایی که میدونستم طرف نباید بپرسه واسه چه موردی استخاره میخوای)
من: برای کاره حاجآقا. بین دو تا پیشنهاد شغلی با شرایط یکسان گیر کردم.
اون: بسیار خوب. تو دلت نیّت کن. یکیشو بگو شمارۀ ۱ ؛ یکیشم بگو شمارۀ ۲
من: نیّت کردم حاج آقا
اون:بسماللهالرحمنالرحیم…(صدایزمزمه)… شمارۀ یک بسیار عالیه
بسماللهالرحمنالرحیم…(دوبارهصدایزمزمه)… شمارۀ ۲ هم بسیار عالیه!
ترق (صدای گذاشتن گوشی تلفن بدون خداحافظی. بنده از طرف ایشون از شما عذر میخوام)
من (همچنان گوشی در دست) : ممنونم حاج آقا بسیار لطف فرمودین! کمک بسیار بزرگی در حق بنده کردین! (زشت بود دوستم خراب بشه. کلّی با ذوق و شوق از کرامات حاجی گفته بود )
باری. درنهایت وارد حوزۀ لوازمخونگی شدم و هرچند الان مثل اون جونوری که در هوای گرم لهله میزنه پشیمونم، ولی خُب هیچ دلیلی هم وجود نداره که اگه مورد بعدی رو انتخاب میکردم امروز وضعیت بهتری داشتم.
مشابه این جریان و حتی بدترش بازهم سرم اومده. جایی که بین ۳ گزینه کاری گیر کرده بودم! بگذریم. درنهایت امیدوارم قرارگرفتن در این شرایط رو خداوند نصیب گرگ بیابون هم نکنه.
پ.ن) یادی هم بکنیم از استاد حسن شماعیزاده با آهنگ معروف خواستگاری. اون بندهخدا هم مونده بود به کدومشون جواب بده و همهش میگفت: یکیشون خیلی خوبه! هرچند آخرشم نفهمیدیم کدومشونو میگفت.