پردۀ اول
زمان: حوالی سال ۷۷
مکان: یکی از سازمانهای دولتی کشورمون
همه مصطفی رو دوست داشتیم. من بیشتر از بقیه. کلاً پسر دوستداشتنی و باصفایی بود. آدم دوستداشتنی رو هم که همه دوستش دارن دیگه. دیپلم ردی داشت و حسابدار اداره که چند سال قبلش ازدواج کرده بود. خیلی همسرشو دوست داشت. هر زمان تنها میشدیم کلّی برام حرف میزد و از همسرش تعریف میکرد. با عشق و پشتکار عجیبی تا آخر وقت اضافهکاری میموند تا مخارج دانشگاه همسرش رو تامین کنه. از حق نگذریم، بهرحال هزینههای دانشگاه آزاد در یک رشتۀ فنی و در یک شهر دورافتاده خرج کمی نبود. ضمن اینکه در اون دوران، برچسب دانشجو بودن به تنهایی و بدون نون اضافه، ارج و قرب خاصی داشت.
اما مصطفی هرگز تصور نمیکرد که همین همسر عزیز، بعد از مدت کوتاهی جلوش واسته و بگه: «تو در حد من نیستی. من تحصیلات دانشگاهی دارم! خجالت میکشم شوهرم دیپلم ردی باشه»
یک بعدازظهر پنجشنبه که کسی تو اداره نبود، در اتاق حسابداری تنها بودیم. مثل بچه گریه میکرد و فقط به دنبال پاسخ به این سوال:
چرا انسان اینقدر سریع میتونه عوض بشه؟
الان ازش بیخبرم. ولی یادمه بعد از جدایی، حداقل یکسال زیر نظر پزشک داروی ضد افسردگی مصرف میکرد. فکر میکنم هنوزم بعد این همه سال همسر سابقشو دوست داره.
پ.ن این قسمت:
البته اسم واقعیش مصطفی نبود. عمداً عوض کردم تا خدای نکرده به احتمال یک در میلیارد، کسی نشناسش! (حالا اینکه تو این خرتوخر دنیای اینترنت، کی میخواد مصطفی نامی رو بشناسه خودمم نمیدونم!)
پردۀ دوم
زمان: اواخر سال ۸۶
مکان: همین دوروورا
یکی از آشناها تعریف میکرد که رفته بودیم یه تیکه زمین بر اساس بودجه و پسانداز محدود کارمندیمون بخریم؛ به این امید که کمکم باغچه کوچولویی در حاشیه شهر درست کنیم و آخر هفتهها با زن و بچهمون بریم عشق و حال (اصطلاح عشق و حال در اینجا به معنای کاملاً مثبت و پاستوریزه به کار رفته!) نظرمون هم روی یک زمین ۶۰۰ متری بود.
رفتیم دنبال مالک اونجا تا بریم بنگاه برای قولنامه و تشریفات قانونی. بنده خدا (مالک زمین) همین که نشست تو ماشین ما (سمند) یه نگاه تحقیرآمیزی انداخت و گفت:
ــ شما چطور این گاریها رو سوار میشین؟!
چند دقیقه بعدشم نالههاش بلند شد که آخ کمرم! من عادت به صندلی این ماشینا ندارم و مدام غُر میزد.
البته راست هم میگفت. وقتی ماشیناشو دیدیم فهمیدیم حق داشته. یه تویوتا کمری گرند و یه هیوندای سانتافه جلوی منزلش پارک بود.
اما بخش دردناک داستان اینجاست که وقتی از افراد محلی استعلام گرفتیم تازه متوجه شدیم که تا همین چند ماه قبل، تنها داراییش چند زمین پراکندۀ کشاورزی و یک تراکتور بوده!
پ.ن این قسمت: (از نوع یادآوری) :
سال ۱۳۸۶ سال عجیبی برای ملّت ما بود. زمینها به طرز وحشتناکی گرون شد و خیلیها عوض شدن.
پردۀ سوم
زمان: بیست و اندی سال قبل
مکان: همین خرابشده! (مملکت خودمون)
امید چندانی برای راهیابی به جام جهانی نبود. مثل بچۀ آدم بازی میکردیم. یکی میبُردیم و دوتا میباختیم. ادعامون هم فراتر از آسیا نمیرفت.
به عبارت دیگه جایگاه و حدّ خودمونو (حداقل بهتر از امروز) میشناختیم.
اما یک مشکل هم وجود داشت. باختهای آخر تیم ملّی آزاردهنده و پشت سرش فشار افکار عمومی زیاد شد.
البته اون زمان افکار عمومی مثل امروز تا این حد فشار وارد نمیکرد. شاید به این دلیل که هر ننه قمری (منظور خودم بودم) تریبونی در اختیار نداشت تا در هر مورد بیربط و باربطی اظهارنظر کنه.
خلاصه اینکه وضعیت به جایی رسید که مایلی کهن باید میرفت و رفت؛ یا بهتر عرض کنم انداختنش بیرون و ما موندیم و یک تیم بدون مربی.
مثل همیشه انواع گزینهها روی میز بود (البته اون موقع هنوز گزینه نظامی اختراع نشده بود تا همیشه روی میز باشه)
چند نشریۀ محدود اون زمان هم شروع کردن به پیشبینیِ اینکه فلانی سرمربی میشه یا بهمانی. به عبارت دیگه در ذهنمون منتظر ایکس و ایگرگهای آشنایی بودیم تا هدایت تیم ملی رو به دست بگیرن که ناگهان با گزینۀ عجیب و غیرمنتظرهای روبرو شدیم:
والدیر ویهرا (المتخلّص به بادو)
یک مربی دست چندم کشور برزیل که نفهمیدیم از کجا پیداش کردن (چون اون زمان هنوز لُپلُپ هم اختراع نشده بود)
قرار نبود شقالقمر کنه. قرار هم نبود اتفاق خاصی بیفته. مهم فقط این بود که تیم ملّیمون بدون سرمربی نمونه. راهیابی به جام جهانی پیشکش.
اما ناگهان ورق برگشت!
طی مدت کوتاهی، کیفیت بازیهای تیم ملّی فوتبال ما از زمین تا آسمون فرق کرد.
هنوزم بازی ایران و ژاپن (سال ۷۶) رو به صورت محو و کمرنگ در خاطرم دارم. علیرغم اینکه “استاد اسدی” پاس به دروازهبان(عابدزاده) رو کمی محکمتر فرستاد و یک گل به خودی مامانی تقدیم ژاپن کرد (البته تا جایی که یادم میاد و اگه اشتباه نکنم این گل مورد قبول داور واقع نشد) در نهایت با اینکه بازندۀ میدون بودیم، اما بازی استثنائی و عجیبی از خودمون نشون دادیم. بازیای که شاید تا چندماه قبلش تصوّر نمیکردیم که بتونیم اینقدر عالی باشیم.
هرچند ما به عنوان تماشاگرِ پای تلویزیون از این تغییر مثبت در کیفیت بازی لذت میبردیم، اما همچنان برای رسیدن به جام جهانی امید زیادی نداشتیم.
آخه مگه میشد بریم استرالیا و توی خاک اونا حداقل ۲ تا گل بزنیم و برگردیم؟ مگه کشکه؟ کسی جرات فکر کردن جدی به این موضوع رو هم نداشت.
تا اواخر بازی ایران و استرالیا همه چیز طبق همین پیشبینی جلو رفت. استرالیا بهتر بازی میکرد و از همه نظر پیروز میدان بود. ضمن اینکه ۲ گل از استرالیا خورده بودیم و امید صعودمون نزدیک به صفر بود که ناگهان یک گل زدیم و بعد از دقایقی هم خداداد عزیزی (با پاس علی دایی) گُل معروف به استرالیا رو زد و یک ملت رو منفجر کرد. البته همراه با انفجار نعرههای جگرخراش جواد خیابانی که بازی رو گزارش میکرد و بقیه داستان رو که بهتر از بنده میدونین.
ویهرا هم با کمال خونسردی از کنار زمین، بازی رو هدایت میکرد و فکر میکنم نهایت هیجانش جایی بود که بعد از گل دوم، سیگاری که انداخته بود زمین رو برداشت و دوباره شروع کرد به کشیدن!
خلاصه اینکه ناگهان و در کمال ناباوری، ما رفتیم جام جهانی. ویهرا هم تبدیل شد به یک مربی محبوب ملّی.
مردی متواضع، کاردان، بدون ادعا و هیچگونه حاشیه. بچههای تیم ملی براش سر میدادن. فرزند نداشت ولی بچههای تیم، انگار بچههای خودش بودن. یادمه برای ورود یکی از بازیکنانمون به ایران (نمیدونم عزیزی بود یا باقری) دسته گل خرید و با همسرش رفتن برای استقبال به فرودگاه.
اما از اونطرف:
ما بُرده بودیم.
ما استرالیا رو زده بودیم.
ما خیلی شاخ بودیم.
ما دیگه خدا رو بنده نبودیم.
ما مثل همیشه خودمونو گم کردیم
و یادمون رفت تا چند ماه قبلش چه وضعیتی داشتیم و به چه حداقلهایی راضی بودیم.
طبق معمول، کارشناسان همیشه در صحنه اومدن وسط و انواع و اقسام مصاحبهها و افاضات شروع شد در راستای اینکه تیم ما خیلی قدرتمنده و “اصلاً ما برزیلی بودیم واسه خودمون و خبر نداشتیم!” و نهایتاً استحقاق ما خیــــلی بالاتر از ویهرا ی گُمنامه!
نتیجه چی شد؟
ویهرا رو انداختن بیرون! (هنوزم نفهمیدیم چرا)
و پیروزمندانه رفتن دنبال یک مربی معروفتر برای اینکه مثلاً وضعیت بهتر بشه اما نشد! و در آخر هم دیدیم بعد از مدت کوتاهی که مرحوم ایویچ (رضیاللهعنه) هدایت تیم رو بر عهده گرفت سرانجام عنوان سنگین سرمربی تیم ملی در جام جهانی فرانسه به دستان توانمند جناب جلال طالبی سپرده شد! البته بنده برای ایشون بسیار احترام قائلم. مرد بسیار باشخصیتی بود و نمیدونم الان در قید حیاته یا خیر.
گویا همسر ویهرا جایی گفته بود که من و شوهرم یه گوشه نشسته بودیم و داشتیم زندگیمونو میکردیم (و به قول امروزیا پفکمونو میخوردیم) که ناگهان نامهای از فدراسیون فوتبال ایران اومد که از شوهرم دعوت به کار کرده بودن. نمیدونستیم بریم ایران یا نه. اما فقط به این دلیل که نامه با عبارت “به نام خدا” شروع شده بود به همسرم گفتم بریم. کشوری که نامههاش با اسم خدا شروع میشه مردم خوبی داره! خلاصه اومدیم و علیرغم موفقیتهای همسرم در هدایت تیم ملی، اما نمیدونم چی شد که آخرش شوهرمو با اردنگی انداختن بیرون! … [طفلکی حاج خانوم، گویا هنوز ذات ایرانی رو نمیشناخت]
پ.ن این قسمت:
شخصاً به عنوان یک ایرانی، اگه روزی در هر کجای دنیا، ویه را رو ببینم ترجیح میدم سرمو بندازم پایین و راهمو کج کنم!
نتیجه اخلاقی:
بر اساس شواهد تاریخی، به نظر میرسه که این درد تازهای نیست. مثال بارزش رو میشه در قرن هشتم دید که شخص شخیص و بزرگواری از سر سوزِ دل و ترس اینکه اشک ناشی از این سوز دل، سرانجام باعث پردهدری (آبروریزی) نشه، خیلی جلوی خودشو میگیره تا از کوره در نره. ولی گویا بعد از کمی تحمّل فشار ناشی از نخوت و تکبّر رقیب، آخر سر داغ میکنه و میزنه به سیم آخر و عبارت معروفش رو به زبون میاره:
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود …
نکتۀ پایانی:
نمیدونم فیلم بربادرفته رو دیدین یا نه. البته اگه ندیدین چیز خاصی رو از دست ندادین. چون منم کامل ندیدم و اینور و اونور، چندتا صحنه ازش دیدم. تو یکی از اون صحنهها یه آقایی که شلوار استرج زنونه پاش کرده سوار اسبی میشه به رنگ قهوهای. خواستم عرض کنم که سواد بنده حقیر در حوزۀ فوتبال از اون اسب قهوهای هم کمتره و غرض از مزاحمت، چیز دیگری بود که امیدوارم منظور رو رسونده باشم.
آخرین بازیهای فوتبالی که دیدم مربوط به جام جهانی ۱۹۹۸ فرانسه بود. بعدش دیگه سعادت نصیبم نشد تا بازیهای ۲۰۱۸ دوبی. اونم فقط به این دلیل که شرکتمون کلّی هزینه کرد و تعدادی از مشتریان رو برد اونجا برای دیدن یکی از بازیها از داخل استادیوم. از شما چه پنهون، علت واقعی دیدن بازیهای اخیر ایران این بود که دوستان رو در بین تماشاچیها ببینم! که آخرشم ندیدم. غلط نکنم به اسم بازی رفته بودن … بگذریم 🙂
در بحبوحۀ بازیها و بعد از پیروزی عجیب ایران در بازی اول (در برابر مراکش) یاد خاطرات گذشته افتادم و احساسم میگفت اگه اتفاقی بیفته و رانش زمینی وسط بازی بعدی انجام بشه و بادی بیاد و یکی این وسط عطسهای بکنه و درمجموع، ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست در دست یکدیگر دهند به مهر تا توپی اشتباهاً وارد دروازه طرف مقابل بشه، به احتمال قریب به یقین، داستان ما هم به سرعت متفاوت خواهد شد و جناب کیروش برامون بسیار کم و حقیر خواهند بود! مخصوصاً الان هم که پاسخ تمام زحمات(!) رو گرفتیم و صدرنشین هستیم(خدایا کمی جنبه لطفاً) و چه بسا بریم یقۀ زیدان رو بگیریم که هی تو! بهت افتخار میدیم و منّت سرت میذاریم که هدایت یوزهای ایرانی رو بهت بسپاریم.
حالا بماند که طبق تجربه، نمیدونیم چی میشه که هدایت تیممون سرانجام، به جای زیدان به دست استاداسدیها خواهد افتاد!
پ.ن نهایی:
این پست رو در زمان بازیهای آسیایی ۲۰۱۸ و بعد از پیروزی اول ایران (در برابر مراکش) در وبلاگ قبلیم نوشته بودم که امشب اینجا بازنویسی کردم.