داستان کوتاه
چرخهای هواپیما کمی خشنتر از انتظارم باند فرودگاه رو لمس کرد، طوریکه احساس کردم خلبان هم مثل من از برگشتن به کشورش راضی نیست. اصلاً به نظرم هر بازگشتی الزاماً نباید خوشحالکننده باشه، مخصوصاً اینکه بعد از دو هفته زندگی بیاسترس در سواحل وارنای بلغارستان، حالا در مسیر برگشت به ایران باشی!
روزمرّگیها شروع شد. دارایی، بیمه، چکهای برگشتی، ناز و عشوۀ مشتریان، درگیریهای تامین مواد اولیه، خرابی وقت و بیوقت ماشینآلات و هزار و یک کوفت و زهرمار دیگه که باعث میشن آب خوش از گلوت پایین نره.
با اینکه یه عمر دنبال پول سگدو زدم که اتفاقاً نتیجۀ موفقی هم داشته، اما امروز، داشتن کارخونۀ بزرگ و زندگی مجلّل و خدم و حشم و اِهِن و تُلُپ برام عادی شده. تهِ دلم دنبال نوعی آرامشم. خودمم نمیدونم چه آرامشی، یا بهتر بگم قادر به تعریف دقیقش نیستم. ولی مطمئنم این آرامش گمشده، هرچی که باشه در اینجا و شهر خودم به دست نمیاد.
البته این نوع افکار منفی، در زمان بازگشت از هر سفر خارجی به ذهنم هجوم میارن که خاک بر سرت مسعود! چرا برگشتی؟ تو که نیازی به کار و پول درآوردن نداری… اما بعد از مدتی که درگیر کار بشم از ذهنم محو میشن. انگار در جوهرۀ کار و تلاش و دوندگی در این کشور، نوعی مخدر قوی وجود داره که باعث فراموشی خیلی چیزها ازجمله اصل زندگیکردن میشه.
امان از کار. امان از غرق شدن در دنیای مادیات. وقتی وارد منجلاب بشی به این راحتیها بیرون نمیای. مثل خری که تو گِل گیر کرده باشه.
.
از هواپیما پیاده شدم و با اینکه نسیم خنک صبحگاهی روحم رو نوازش کرد اما همچنان دلتنگ آب و هوای ساحل وارنا بودم. عجب بهشتی بود سگپدر! در اولین فرصت دوباره میرم.
نیم ساعتی منتظر شدم تا نقالۀ فرودگاه، هوس پسدادن امانتیها رو کرد. بیزارم از این انتظار. اگه به خودم باشه با یک کولۀ جمعوجور دنیا رو میگردم و کاری به قسمت بار پرواز ندارم. ولی امان از نقش مهم و حیاتی خالقزی و عمقزی و اره و اوره و شمسی کوره در زندگی ما ایرانیها. باز خداروشکر هنوز مجردم وگرنه به همین تعداد بهشون اضافه میشد.
تاکسی گرفتم و چمدونها رو تو صندوق عقب گذاشتیم. باید سریع میرسیدم خونه تا لباسها رو عوض کنم و قبل از ساعت 2 ظهر برسم کارخونه. جلسۀ مهمی داشتیم. یک قرارداد نونوآبدار برای فروش محصول خط جدیدمون.
.
راننده سرِ صحبت رو باز کرد. آدم خوبی بود ولی زیاد حرف میزد. گیر سهپیچ داد که چهرۀ من خیلی براش آشناست. چندتا نشونی هم از حوالی محل سکونتش داد که مشترک نبود. محل پادگان دوران خدمت هم نتیجۀ خوبی نداشت. چون من اهواز خدمت کرده بودم و اون بیرجند. کار به دبیرستان کشید ولی به جایی نرسیدیم. به دوران راهنمایی رجوع کرد، بازم هیچی. وِلکُن ماجرا نبود که. گیر داد دبستان کجا میرفتی! بهش گفتم دبستان تهران نبودم. مشخص بود که ما در تمام عمرمون یک بار هم از کنار همدیگه رد نشدیم. خداوکیلی اینجا دیگه باید بیخیال میشد. ولی پیگیرتر از این حرفا بود. بازم اصرار داشت که چهرۀ من خیلی براش آشناست
آخرش گفتم: « احتمالاً زندان دیزلآباد باهم بودیم! کدوم سلول بودی تو؟!»
دیگه هیچی نگفت! معمولاً این روش خوب جواب میده.
.
وزش باد کمکم شروع شد و نگرانم کرد. یک نگرانی بیمورد اما پایدار. چندسالی هست که هیچ چیز به اندازۀ وزش باد اذیتم نمیکنه. یه جور فوبیای باد و توفان دارم انگار. کلاً اعصابم بهم میریزه. علیرغم اینکه فروشنده با هزار آیه و قسم خودش رو پاره کرد که وزش باد و توفان، هیچ اثری روی این کلاهگیس نداره، اما همچنان از وزش باد نگران میشم. دست خودم نیست.
.
رسیدم خونه. سریع دوش گرفتم و صورتم رو اصلاح کردم و رفتم سراغ کمد لباسها تا ببینم چی پیدا میکنم. آهان خودشه! کت شلوار آبی و پیراهن سفید. در سفر قبلیم از ترکیه خریده بودمشون. چقدر هم گرون. راستِکار جلسۀ امروز بود. با وسواس زیادی پوشیدمشون. فتبارکا… چه خوشتیپ بودم و خودم نمیدونستم!
برای آخرین بار تو آینه نگاهی به خودم انداختم. همهچی مرتب بود. از همه مهمتر، کلاهگیس هم در وضعیت خوبی قرار داشت. زیر لب زمزمه کردم: «زلزله هم تکونش نمیده چه برسه به باد» هرچند بازم نگران بودم از اینکه وسط حیاط کارخونه باشم و باد شدیدی بیاد و کلاهگیس جلوی پرسنلم بره هوا. بعد از چندسال که همهشون منو با موهای پرپشت و خوشحالت دیدن و از چهرۀ واقعیم خبر ندارن خیلی زشته که آبروریزی بشه. کاش از روز اول افتتاح کارخونه و استخدام نیرو، این کلاهگیس لعنتی رو سرم نمیکردم تا چند سال مصیبت بعد از اون رو تحمل نکنم.
از آسانسور پیاده شدم و رفتم طرف پارکینگ. از صدای قرچ قروچ در و پنجرهها معلوم بود که باد شدیدتر شده. صدای افتادن چیزی مثل بشکه به گوشم خورد. احتمالاً مربوط به زمین کناری بود که درحال بنّایی بودن. با خودم گفتم حتی کل تهرون هم بره رو هوا مهم نیست، فقط کلاهگیس منو باد نبره!
خودم از این تفکر حقیرانه خندهام گرفت و با لبخندی محو و کمرنگ وارد پارکینگ شدم که با دیدن رخش سفیدم، این لبخند تا بناگوش رسید. دلم براش تنگ شده بود. لکسوس NX200 توربو مدل 2016. موقع خرید، عاشق وقار و ابهتش شدم. هرچند خرید خودروی گرونتر هم برام مشکلی نداشت. اما نمیدونم چرا مِهر این افتاد تو دلم. دستی به سقفش کشیدم. کمی خاک گرفته بود. یادش بخیر. روزای اولی که خریده بودمش ذوق عجیبی داشتم. با اینکه مدتهاست از اون ذوق خبری نیست و برام عادی شده، ولی همچنان دوستش دارم. سوار شدم و حرکت کردم به سمت کارخونه.
ترافیک سبک بود و زودتر از چیزی که انتظار داشتم وارد جاده شدم. ورود به جاده مصادف شد با ورود مزاحمین بزرگ زندگی به درون مغزم! یعنی فرشتههای چپ و راست زندگیم که هیچوقت با هم به تفاهم نرسیدن.
.
مثل همیشه هم فرشتۀ شونۀ سمت چپ شروع به وزوز کرد:
مسعود!… تو دیروز همین موقع کجا بودی پسر؟ الان کجایی؟…خاک بر سرت! … چرا زندگی رو اینقدر سخت میگیری؟ … تو که نیاز به پول نداری … چرا باید کار کنی؟… اونقدر داری که تا هفت نسل بعدت بیمه هستن… چرا باید درگیر این همه استرس باشی؟… میتونی همین الان بری هرجای دنیا که بخوای راحت زندگی کنی… عاقل باش!… کارخونه رو واگذار کن… برو به زندگیت برس… این موقعیت نصیب هرکسی نمیشه… قدر بدون…
.
و ندای درونی سمت راست هم بلافاصله پرید وسط:
مسعود!… پول همهچیز نیست… تو در برابر هشتاد کارمند و کارگر کارخونهت مسوولی… تو این سفره رو پهن کردی تا دهها خونواده از این سفره ارتزاق کنن… این لذت رو با چه چیزی در دنیا میتونی عوض کنی… خداروشکر کن که چنین لیاقتی رو بهت داد… این نعمت نصیب هرکسی نمیشه… قدر بدون…
.
.
هر زمان این دو فرشته شروع به دعوا میکنن و با چماق به جون هم میفتن، ضرباتشون وسط فرق سر من بدبخت فرود میاد و سردرد میشم. بود و نبود کلاهگیس هم هیچ تفاوتی در کم شدن شدت ضربات نداره.
البته تا امروز که برندۀ نهایی این رویارویی، همیشه ندای سمت راست بوده. به هر حال خودم این مدل زندگی رو انتخاب کردم. هم به تولید علاقه دارم و هم اینکه تونستم گروهی رو دور یک سفره جمع کنم و فارغ از میزان درآمد کارخونه، لذت خاصی از این کار میبرم.
یاد جلسۀ آخرم در اداره صنایع افتادم که معاون اداره ازم خواست پسرش رو در کارخونۀ خودم استخدام کنم. میگفت بین کارخونهدارهایی که میشناسه فقط منو قبول داره. شایدم راست میگفت. معروفیتم در بین اهالی شهرک صنعتی به اینه که با پرسنلم بسیار مهربون و خوشبرخوردم. هیچ وقت سابقه اخراج در تمام دوران کاریام نداشتم. اگه وضع اقتصادی خراب بود و محصولات فروش نمیرفت، از جیب مایه میذاشتم و حقوق و مزایاشون رو تمام و کمال و سروقت پرداخت میکردم. حتی اتفاق افتاده بود که از دست بعضی کارمندانم به مرز جنون رسیده بودم اما اخراجشون نکردم. بلکه به پست دیگهای منتقلشون کردم…
وای خدای من! انتقال به پست دیگه!
.
جرقهای در مغز دردناکم زده شد: خانوم خوشحال! منشی حواسپرت و خُل و چِلی که بارها من رو تا مرز جنون رسونده بود. پاک یادم رفته بود ازش. نه دیگه این یکی رو واقعاً نمیشه تحمّل کرد. قرص لازم شدم.
.
جلوی سوپرمارکت حاشیه جاده توقف کردم. خوشبختانه شدت باد کم شده بود و جای نگرانی وجود نداشت. یک بطری آب معدنی خریدم. تو داشبورد قرص مسکّن بود. دوتا قرص انداختم بالا و همزمان با خوردن آب، چهرۀ خانوم خوشحال اومد جلوی چشمم. یاد آخرین شیرینکاریش افتادم که روز قبل از پروازم به جای شکر، اشتباهاً نمک تو چاییم ریخت و منم بعد از اولین جرعه بالا آوردم رو میز کار و زندگیم به گند کشیده شد. هرکی دیگه به جای من بود همونجا با اردنگی اخراجش میکرد ولی به اعصابم مسلّط شدم و هماهنگ کردم وقتی از سفر برگشتم، منتقل بخش حسابداری بشه تا جلوی چشمم نباشه. بهرحال زمانی هم برای آگهی و استخدام نیرو نداشتم.
بنابراین نه تنها امروز، بلکه شاید چند روز دیگه تا پیدا شدن نیروی جدید باید تحملش میکردم. چقدر سخت! خودم رو دلداری دادم: اشکالی نداره مسعود، چندماه تحملّش کردی یکی دوروز دیگه هم روش.
.
رخش سفید رو استارت زدم و راه افتادم.
رسیدم جلوی کارخونه. قبل از رفتن سپرده بودم در ورودی و دیوار بیرونی رو رنگ بزنن. فکر نمیکردم به این خوبی دربیاد. همونی شده بود که میخواستم. ترکیب رنگ نارنجی و مشکی رو همیشه دوست داشتم. آفرین به جنم بچهها. یادم باشه یه پاداش خوب بهشون بدم. دو دقیقهای محو تماشا شدم و بعد هم مثل همیشه سه تا تک بوق زدم.
در باز شد و با دیدن چهرۀ مثبت و پرانرژی مشکاظم (نگهبان کارخونه) بی اختیار لبخندی روی لبم نقش بست. دلم واسهش تنگ شده بود. در تمام این چندسال همکاری، بعضی وقتها که کاری نداشتم یا دلم گرفته بود، میرفتم اتاقک نگهبانی و یکی دو استکان چای با هم میخوردیم. مهربونی و صفای عجیبی تو وجودشه این پیرمرد.
در اصلی رو باز کرد و با همون لبخند همیشگی اومد به استقبالم و گفت:
.
ـ سلام آقای اسقاطیان. رسیدن بخیر. سفر خوش گذشت آقا؟
ـ سلام مشکاظم. مرسی. چه خبرا؟
ـ امن و امان. بفرمایین چای حاضره.
ـ ممنون. کار دارم. اگه فرصت شد میام.
خواستم حرکت کنم که مشکاظم گفت:
ـ راستی آقای اسقاطیان. میلاد رو میشناسین؟
ـ کدوم میلاد؟
ـ میلاد …
.
هرچی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید. پرسیدم:
ـ کدوم قسمت کار میکنه؟
ـ از تراشکارهای سالن سومه.
بازم به مغزم فشار آوردم. ولی چیزی یادم نیومد. احتمالاً جزء نیروهایی بود که بعد از توسعه فاز جدید اضافه کرده بودیم.
ـ نه نمیشناسمش. مشکلی پیش اومده؟
ـ همسرش چند روز قبل فوت کرد. البته زمانی که شما سفر بودین مراسم هفتمش هم تموم شد و الان برگشته سرکار.
ـ خدا رحمتش کنه. باشه. ممنون که گفتی.
.
وارد حیاط شدم و ماشین رو زیر سایهبون پارک کردم و پیاده شدم. فکر میلاد ذهنم رو مشغول کرده بود. با خودم گفتم تا قبل از رسیدن مهمونا و شروع جلسه بگم میلاد بیاد. هم کنجکاو بودم ببینمش و هم اونقدر زمان داشتم تا بتونم نیمساعتی باهاش حرف بزنم و تسلیت بگم و ببینم پولی چیزی لازم داره یا نه. طفلکی! مرگ همسر خیلی دردناکه. خیلی. اصلاً با هیچ مصیبت دیگهای نمیشه مقایسهش کرد. بهرحال چه بخوایم چه نخوایم والدینمون زودتر از ما میرن و قرار نیست تا آخر عمر کنارمون باشن. بچهها هم همینطور. اونام میرن سر خونه و زندگیشون. تنها کسی که تا آخر عمر کنارت میمونه فقط همسره که رفتنش داغ وحشتناک و سنگینی به دلت خواهد گذاشت. نمیدونم، شاید من خیلی حساسم. اما فکر میکنم اگه این اتفاق برام بیفته نتونم تحملش کنم. اصلاً همون بهتر که مجردم.
.
به خودم اومدم و دیدم ایستادم و محو تماشای باغچۀ کوچیک پشت دفتر کارم شدم. قبلِ رفتن از مشکاظم خواسته بودم حسابی بهش برسه و تا جایی که میتونه توش گل بکاره. چقدر تغییر کرده و زیبا شده بود. دست مریزاد مشکاظم. آفرین.
راهم رو ادامه دادم و پیچیدم سمت دفتر که با دیدن پراید قرمز خانوم خوشحال که گوشهای پارک شده بود آه از نهادم دراومد. بیشتر دقت کردم. ای داد بیداد! دهنکجی گلگیر ماشین نویددهندۀ این واقعیت دردناک بود که دوباره ماشین رو کوبونده. معلوم نیست اینبار به ماشین کدوم بدبختی زده. چندماه پیش هم از عقب کوبونده بود به یه سوناتا و بعد از تصادف، تازه فهمیده بود که بیمهش تموم شده. خسارت سوناتا رو خودم دادم. قرار شد ماهیانه از حقوقش کم بشه. یادمه صاحب سوناتا بعد از گرفتن خسارت و موقع رفتن، بهم گفت خدا صبرت بده با این منشی! یعنی اونم فهمیده بود چی میکشم از دست این جانور.
.
نفس عمیقی کشیدم و از پلههای دفتر بالا رفتم و به خودم گفتم: صبور باش مسعود! یکیدوروز بیشتر تحملش نمیکنی تا منشی جدید استخدام بشه.
حاضر بودم قسم بخورم که الان یا داره لاک میزنه یا ابرو برمیداره. همینکه در رو باز کردم بوی لاک رفت تو دماغم! امان از دست این جونور. میدونه از بوی لاک بیزارم ولی باید رو اعصابم اسکی بره.
خانوم خوشحال با دیدن من از جا پرید و با صدای تودماغیای که جدیداً و بعد از عمل بینی، بیش از پیش روی اعصاب بود گفت:
ـ سلام آقای اسقاطیان!
نمیدونم چرا، ولی همیشه وقتی نگاهش میکنم تو ذهنم تصوّر میکنم که دکتر جراح، احتمالاً این موجود رو تو اتاق عمل خوابونده و با چندتا لگد دماغش رو جا انداخته. چون دماغش قبل از عمل، هرچند زیبا نبود اما حداقل قابل تحمّل بود.
.
ـ سلام خانوم خوشحال. باز دوباره لاککاری راه انداختی؟
ـ ببخشید. آخه فکر کردم شما فردا تشریف میارین.
از این توجیه و بهانۀ احمقانه اونقدر عصبی شدم که یه لحظه میخواستم برگردم و کیفم رو تو سرش بکوبم. امروز مهمون داریم و مثلا هماهنگیها رو اون انجام داده، اونوقت جلوم واستاده و میگه فکر کردم شما قرار بود فردا بیاین. ترجیح دادم این توهین به شعورم رو نادیده بگیرم. حوصلۀ جنگ اعصاب نداشتم. عیبی نداره. یکی دوروز دیگه تموم میشه. بنابراین نفس عمیقی کشیدم و بعد از تسلّط به اعصاب گفتم:
ـ اگه ناراحتی میخوای برم فردا بیام؟!
ـ نه. خواهش میکنم. این چه حرفیه؟ الان پنجرهها رو باز میکنم.
و پرید به سمت پنجرهها. خواستم وارد اتاق بشم که یاد میلاد افتادم. برگشتم و بهش گفتم:
ـ راستی خانوم خوشحال. مشکاظم گفت که یکی از بچهها به اسم میلاد اتفاق بدی براش افتاده و …
حرفمو قطع کرد و گفت:
ـ آره آقای اسقاطیان. همه ناراحت شدیم بخدا. طفلکی! آخِی! حیوونی!
ـ بگو بیاد دفتر.
ـ چشم.
.
وارداتاقم شدم. اتاقی که بالای سردرش این تابلو وجود داشت:
مسعود اسقاطیان
مدیرعامل
کتم رو درآوردم و نشستم پشت میز. فکرم همچنان مشغول میلاد بود. به سرم زد چندروزی بهش مرخصی بدم که از این حال و هوا دربیاد. یاد پسرعموی مرحومم افتادم که بعد از فوت همسرش به یک ماه نکشید که دق کرد و مُرد. اونم در سی و سه سالگی.
.
صدای زنگ تلفن رشته افکارم رو پاره کرد. گوشی رو برداشتم. خانوم خوشحال گفت:
ـ آقا فرشاد پشت خط هستن.
ـ وصل کن
.
فرشاد یه جورایی شریکم محسوب میشد. البته سهم بالایی نداشت. کمتر از10 درصد. سالی یک بار هم به کارخونه سر نمیزد. براش مهم نبود که کارخونه باشه، نباشه، سود بده، زیان بده یا اصلاً آتیش بگیره و خاکستر بشه. اونقدر ثروت داشت که نگاه به سود آخر سال اینجا نمیکرد. اما نمیدونم چرا جدیداً گیر داده بود که تمام سهم منو بخره. قبلِ سفر دوبار تماس گرفت و پیشنهاد خرید سهم منو داد. یعنی کل کارخونه رو. جوابم منفی بود. اونم اصرار پشت اصرار. چون سرم شلوغ بود گذاشته بودم برای بعد از سفر که با هم جدی حرف بزنیم.
.
گوشی رو برداشتم.
ـ الو
ـ سلام مسعودجوووووون! تو هنوز زندهای؟!
ـ به کوری چشمات میبینی که هنوز زندهم.
ـ سفرخوش گذشت ناقلا؟
ـ آره خوب بود. تو چطوری؟ خانومت خوبه؟ بچهها خوبن؟
ـ مرسی. همه خوبن. زنگ زدم موبایلت در دسترس نبود. خواستم حالتو بپرسم.
ـ ببین. هردومون میدونیم که حال من واسه تو مهم نیست. حرف اصلی رو بزن.
ـ فکراتو کردی؟
ـ بعله
ـ خب؟
ـ نُچ!
ـ بمیری مسعود.
ـ تا حلوای تو رو نخورم خیال رفتن ندارم.
ـ خب مرد حسابی. تو اون کارخونه تخم گذاشتی که مثل مرغ کُرچ نشستی و از جات تکون نمیخوری؟ تو که نیازی به اون خرابشده نداری. پاشو برو کانادا پیش مهران و علی
ـ چرا اینقدر اصرار میکنی فرشاد؟
ـ حالا
ـ نه جدی میخوام بدونم. واسهم معما شده.
ـ واقعا میخوای بدونی؟
ـ آره خب
ـ یعنی بگم؟!
ـ دِ بنال دیگه
ـ عزیز من! تو مجردی و …
ـ چه ربطی داره؟
ـ خب بذار زر بزنم! داداش من. تو مجردی و افسارت دست خودته. ولی من نه. مدتیه جنگ و دعوا دارم تو خونه. نتونستم زنمو راضی کنم که بریم. از یه ماه پیش که مادرش زمینگیر شد گفت اگه یه بار دیگه حرف مهاجرت بزنی طلاقمو ازت میگیرم. مجبورم بمونم مسعودجان. افسارم دست زنمه! خب وقتی مجبورم ایران بمونم، کجا بهتر از کارخونۀ تو؟ هرقیمتی هم که بدی رو چشمام. نقد تقدیم میکنم. اگه بد میگم بگو بد میگی.
با اینکه حرفاش منطقی بود و علامت سوال ذهنیم برطرف شد ولی خب واگذاری کارخونه چیزی نبود که بتونم انجام بدم.
ـ ببین فرشاد. حرفات درست و منطقی. ولی من نمیتونم.
ـ چرا؟ یه دلیل موجه بیار، من خفه میشم.
خط دوم زنگ خورد. از فرشاد خواستم گوشی رو نگه داره تا خط دوم رو پاسخ بدم. خانوم خوشحال بود که گفت میلاد اومده. گفتم منتظر باشه تا بگم بیاد داخل و صحبت رو با فرشاد ادامه دادم:
ـ فرشادجون. دلیل منطقی من ممکنه برای تو خندهدار باشه. من به اینجا وابستگی دارم. چندسال زحمت کشیدم. کارمندام مثل بچههای خودم هستن.
ـ (صدای شیشکی از طرف فرشاد)
ـ زهرماااااار!
ـ خیلی خری مسعود! مردحسابی. این دلیل منطقی تو رو به مرغ پخته بگن قهقهه میزنه و پا میشه بندری میرقصه. این همه کارگرو پررو کردی که چی بشه؟
دیگه داشت حوصلهم رو سر میبرد. با سردی بهش گفتم:
ـ آخه اینا به تو چه ربطی داره؟
ـ ربطش به اینه تو که آخرش میفروشی. منِ بدبختم که باید با اون جماعت متوقع سروکلّه بزنم.
ـ اصلاً فرض کن اینجا مال تو. مطمئن باش نمیتونی با بچههای اینجا کار کنی. اینا بجز من با هیچکس دیگه نمیتونن کار کنن.
ـ فکر کردی. بسپرشون به من. حالیشون میکنم که مسجد جای نماز خوندنه.
ـ نمیدم فرشاد.
ـ باشه. منم بهشون میگم تو کچلی و کلاهگیس میذاری!
هردو از این حرف خندهمون گرفت و چند ثانیه مشغول قهقهه زدن بودیم. در جوابش گفتم:
ـ عیبی نداره. تو جریان کلاهگیسو بگو. منم جریان اون پرستار آلمانی رو به خانومت میگم!.
دوباره خندیدیم. جریان پرستار آلمانی، یک راز بین من و فرشاد بوده و هست. حدود ده سال قبل دوتایی یه سفر تفریحی رفتیم سنگاپور. یه شب دل درد گرفت و بردمش درمونگاه که با یک نظر، عاشق پرستار آلمانی اونجا شد! حتی نزدیک بود کار به جاهای باریک بکشه. البته اون موقع فرشاد مجرد بود. ولی صرفاً برای خنده، هرازگاهی سربهسرش میذارم.
فرشاد ادامه داد:
ـ مسعود. من که میدونم آخرش کارخونه رو واگذار میکنی.
ـ مگه خوابشو ببینی.
ـ فعلا باید برم دخترمو برسونم کلاس موسیقی. امشب یه برنامه بذار دورهم باشیم و صحبتکنیم.
کمی فکر کردم و گفتم:
ـ امشب نمیشه. این هفته سرم خیلی شلوغه. واسه جمعه برنامه میذاریم.
ـ جمعه دیره.
ـ نمیتونم فرشاد. خیلی شلوغم.
ـ مسعود
ـ چیه
ـ مسعود
ـ بنال
ـ مسعود
ـ خب زهرمار. چه مرگته؟ (خودشم میدونه که بیزارم از این حرکت مزخرفش که اسمم رو صدا کنه. ولی بهرحال نقطه ضعفیه که پیدا کرده)
ـ نمیدونم چرا یه حسّی بهم میگه تو همین امروز زنگ میزنی و بهم میگی فرشادجون! بیا کل کارخونه مال تو
ـ زرشک
و با حالتی محکم ادامه دادم:
ـ اصلاً یه شرطی میذاریم. اگه من تا قبل از پنچشنبه، به هر دلیلی بهت زنگ زدم شرطو باختم و کارخونه مال تو
ـ مردونه؟؟
پوزخندی زدم و با اطمینان کامل از اینکه تا آخر هفته بهش زنگ نمیزنم گفتم:
ـ میدونی که من حرفم حرفه. کاری نداری؟
ـ نه داداش. پس تا امشب!
ـ خفهشو! گفتم آخر هفته!
ـ باشه. ببینیم چی میشه. کاری نداری؟
ـ قربونت. سلام برسون. راستی به دخترت بگو عمو مسعود واسش یه عروسک خوشگل خریده و به شرطی میده که یه آهنگ قشنگ براش بزنه.
ـ مرسی عموی مهربون. بهش میگم. فعلا
ـ خدافظ
گوشی رو قطع کردم و بلافاصله داخلی منشی رو گرفتم و به خانوم خوشحال گفتم بگه میلاد بیاد تو.
.
پسر جوانی وارد شد و سلام کرد. چهرهاش کمی آشنا بود. چندباری در قسمت انبار دیده بودمش. برخلاف انتظارم، لباس مشکی نداشت. صورتش هم سهتیغه بود. ولی خب به من چه. شاید زنش وصیت کرده مشکی نپوشین و عزاداری نکنین. با لهجۀ دلنشین و آشنای جنوب تهران پرسید:
ـ چاکریم آقا اسقاطی! امری بود؟
.
از پشت میز بلند شدم و رفتم سمتش. کمی نگاهش کردم و خیلی آروم و شمرده و با حالتی اندوهگین گفتم:
ـ میلادجان. جریانو شنیدم. خیلی متاسفم از این اتفاقی که برات …
.
حرفم رو قطع کرد و گفت:
ـ به درک! فدا سرت آقا اسقاطی!
.
جا خوردم. چندثانیهای طول کشید تا خودم رو پیدا کنم. با ناباوری پرسیدم:
ـ یعنی چی؟ متوجه نمیشم میلاد.
ـ اصلاً فکرشم نکنین آقا. این نشد یکی دیگه! فدای یه تار موی شما!
.
احساس ضعف بهم دست داد. روی اولین صندلیِ کنار در نشستم و بهش خیره شدم. یعنی آدم تا این حد میتونه راحت و بیخیال باشه؟
همزمان، در باز شد و خانوم خوشحال یک لیوان قهوه آورد و چون پشت میز خودم نبودم، گذاشت روی میز عسلی جلوی پام. حساسیت عجیبی داشت به اینکه آبدارچی برای من چای و قهوه نیاره. خودش میاورد. تازگیها روش تهیه یه قهوه جدید رو یاد گرفته بودکه مزۀ زهرمار میداد و چپ و راست به خیکم میبست. دوباره ادامه دادم:
ـ ببین میلاد! راستش نمیتونم بفهمم چرا اینقدر راحت از این موضوع حرف میزنی و…
.
دوباره پرید وسط حرفم و گفت:
ـ آقا اسقاطی! این چیزا موندنی نیس. بخدا نیس. به ولله نیس. مهم معرفت و مرامه آقا. رفت که رفت فدا سرت. وجود خودتو عشقه!
.
کمکم داشتم عصبی میشدم. از زیر یقۀ پیراهن شروع کردم به مالش گردن. مواقعی که عصبی میشم، قسمت پایین گردنم تیر میکشه و باید ماساژش بدم. در حال ماساژ گردن بهش گفتم:
ـ تو حالت خوبه میلاد؟
ـ عالی آقا. عالی. مگه میشه زیر سایه شما حالمون بد باشه؟!
.
عصبیتر شدم و ناخودآگاه شدت ماساژ گردن بالاتر رفت که ناگهان صدایی تو اتاق پیچید: تق!
دکمۀ دوم پیراهنم بود که بر اثر فشار ماساژ، از جاش کنده شد و خورد به میز و بعد هم شیشۀ کمد. دوباره سکوتی مرگبار در اتاق حکمفرما شد. با نگاهم ردّ دکمه رو دنبال کردم تا بعد از رفتن میلاد سریع برش دارم و بدم همسر مشکاظم تا قبل از اومدن مهمونها بدوزه. قبلا هم مشابه این اتفاق تکرار شده که نخ و سوزن همسر مشکاظم به دادم رسیده بود. نفس عمیقی کشیدم و برای تغییر مسیر صحبت، پرسیدم:
ـ بچه هم داری میلاد؟
ـ سه تا آقا. یه دوقلو دختر داریم با یه پسر. دستبوسن آقا.
.
خیلی ناراحت شدم. مردک دیوانه با سه تا بچه، درمورد مرگ همسرش طوری حرف میزنه که انگار سوسک حموم خونهشون مرده. ولی خب اختلافات خونوادگیش به من ربطی نداره. هرچند کارش درست نیست. آخه کینه تا چه حد؟ اگه زنت هرچقدر هم که بد بوده باید بیای پشت سرش به منِ هفت پشت غریبه اینطور بد بگی؟
یه قلپ از قهوه خوردم و صحبت رو ادامه دادم:
ـ ببین میلاد. من کاری ندارم که اون خوب بود یا بد. اصلاً تو چقدر بهش علاقه داشتی و شاید هم اصلاً نداشتی. ولی درست نیست که …
.
دوباره حرفم رو قطع کرد و گفت:
ـ شما خودتو ناراحت نکن آقا اسقاطی. اون قسمتِ من نبود. اصلاً مال من نبود!
.
چشمام گرد شد. با تعجب پرسیدم:
ـ یعنی چی مال من نبود؟
ـ مال یکی دیگه بود آقا اسقاطی! نوش جونش!
.
در یک لحظه دچار تیک عصبی شدم و ناخودآگاه پای راستم از جا پرید که خورد به زیر میزعسلی و لیوان قهوه رفت رو هوا و پخش شد روی کتشلوار و پیراهنم و فاتحۀ تموم هیکلم خونده شد! متاسفانه این تیک عصبی سالهاست که همراهمه و علیرغم چندبار مراجعه به دکتر، نتونستم درمانش کنم.
ـ ای بابا. آقا اسقاطی! لباساتون کثیف شد.
در اون لحظه تنها چیزی که اهمیت نداشت لباسهام بود. بلکه مهم، تسلّط به خودم بود که از شدت خشم، زیر مشت و لگد نگیرمش. با عصبانیت گفتم:
ـ تو واقعاً خجالت نمیکشی میلاد؟ این چه طرز حرفزدنه؟
ـ نوکرتم آقا اسقاطی. اصلاً ارزش حرف زدن نداره!
.
از این حرفش خیلی داغ کردم و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و داد زدم:
ـ خجالت بکش مردک! یعنی چی ارزش نداره؟
طفلکی یه جوری بهم نگاه کرد که خودم از فریادی که زدم شرمنده شدم. تابحال هیچکدوم از پرسنل بداخلاقی من رو ندیده بودن. سرش رو انداخت پایین و گفت:
ـ من که چیز بدی نگفتم آقا.
ـ دیگه چی میخواستی بگی احمق؟ اون تنها موجود باارزشی بود که تو دنیا داشتی.
خنده احمقانهای کرد و گفت:
ـ ببین آقا اسقاطی! بهرحال هرچی باشه ما بچۀ جنوب شهریم. مرام معرفت حالیمونه. خاک پاتیم آقا. ولی تکخور نیستیم! حتی واسۀ باارزشترین داشتههامون!
.
هنگ کردم. با چشمان گشاد و صدای خفهای که به زور از حنجرهام بیرون اومد پرسیدم:
ـ یییییعنی چ چچچی تتت تکخور نیستی؟
ـ ای آقا اسقاطی. حالا که رفت گور پدرش! ولی شما که غریبه نیستین. اون مال من نبود. از در و همساده تا همین بروبچههای کارخونه نفری حداقل یه بار سوارش شدن بودن!!! اصلاً هرجور که حساب کنی…
.
.
دیگه هیچی نمیشنیدم. احساس کردم نفسم بالا نمیاد. کمی بهش خیره نگاه کردم. بعد هم از جام بلند شدم و رفتم پشت میزم و سرم رو بین دودست گرفتم. مونده بودم چی بگم به این موجود. نفهمیدم چی شد که از شدت عصبانیت چنان چنگی به موهام انداختم که ناگهان چسب کلاهگیس کنده شد و کلهماجمعین اومد تو دستم!
ـ هه هه هه هه! شما کچلین آقا اسقاطی!
نعره زدم:
ـ گمشو بیرون مرتیکۀ…
و منگنۀ روی میز رو برداشتم و پرت کردم سمتش که جاخالی داد و رفت تو پنجره دفتر. صدای شکستن شیشه همهجا رو پر کرد. میلاد نگاهی از ناباوری بهم انداخت و سریع پرید بیرون.
.
خانوم خوشحال از صدای شکستن شیشه سراسیمه اومد تو و درحالیکه دست چپش رو بالا نگه داشته بود که لاکش خشک بشه گفت:
ـ چی شده آقای اسقاطیان؟ اوا خاک عالم! خدا مرگم بده. این چه قیافهایه؟ هارهارهارهار! شما کچل بودین من نمیدونستم؟
ـ زهرمار خانوم! این مردک چه مرگش بود؟
ـ چرا؟
ـ مطمئنی زنش مُرده؟
ـ کی گفته؟
ـ مشکاظم گفت که زن میلاد چند روز قبل مُرده.
ـ نه آقای اسقاطیان.آهاااااااان اون یه میلاد دیگهست که تراشکار سالن سومه.
.
با تمام وجود نعره زدم:
ـ مگه من نگفتم اون میلاد که زنش مُرده رو بگو بیاد؟
ـ اوا چرا داد میزنین؟ بخدا شما گفتین میلاد که براش اتفاق بدی افتاده رو بگو بیاد. راستش شما که مسافرت بودین موتور این آقا میلادو دزدیدن! چندروزم همه کارخونه رو بسیج کرده بود دنبال موتورش بگردن که آخرشم پیدا نشد. من فکر کردم این میلادو میگین. ولی کچل بودن خیلی بهتون میاد! هرهرهرهر. من عاشق مردای کچلم!
نفهمیدم چی شد که یه لحظه مشت دست راستم ناخودآگاه رفت بالا و محکم کوبیدم به میز که شیشه میز خورد شد و در کسری از ثانیه، تمام میز و کاغذها رنگ خون گرفت.
ـ اوا چی شد؟
مثل گرگ عصبانی بهش خیره شدم و درحالیکه دندونام رو بهم فشار میدادم غریدم:
ـ من اول تو رو میکُشم بعد خودمو!
و حمله کردم سمتش که شلوارم گرفت به میخ کنار میز و تا زیر زانو جر خورد. اونم نامردی نکرد و دررفت. درحالیکه همچنان دست چپش رو بالا نگه داشته بود، از دفتر پرید بیرون به طرف نگهبانی و داد میزد: کمک!
.
منم سر به دنبالش گذاشتم. در اون لحظه فقط یک چیز میفهمیدم. اینکه اون نباید باشه! عواقبش اصلاً مهم نبود. مثل شغالی که دنبال مرغ میکنه دنبالش میدویدم.
رسیدیم وسط حیاط که دیدم مشکاظم با یه چماق (تنها سلاح سرد مورد اعتمادش برای حفاظت از کارخونه) از راه رسید. خوشحال شدم و همینکه خواستم بگم مشکاظم اون جونور رو بگیر تا من برسم و خفهش کنم یه ضربه چماق اومد وسط فرق سرم و ضربه بعدی وسط کمر. افتادم و دیگه هیچچیز نفهمیدم.
********
نمیدونم چقدر گذشته بود. صدای همهمه میشنیدم. صحنهها محو بود و کمکم شفاف شد. دیدم تو اتاقک نگهبانی خوابیدم و چند نفر بالا سرم هستن. کمرم خیلی درد میکرد. مشکاظم رو دیدم که با نگرانی نگاهم میکرد و همین که دید چشمام رو باز کردم گفت:
ـ توروخدا ببخشین آقای اسقاطیان. نفهمیدم شمایین.
ـ چی شده مشکاظم؟ من اینجا چیکار میکنم؟
ـ راستش آقا دیدم درِ دفتر باز شد و خانوم خوشحال جیغ میزنه و درحال فراره و یه کچل با دستای خونی و لباس پاره پوره دنبالش کرده. بخدا نفهمیدم شمایین. آخه بابامجان. من سه ساله اینجام تا الان نمیدونستم شما کچلین!
با صدای ضعیفی گفتم:
ـ عیب نداره مشکاظم.
.
با کمک مشکاظم از جا بلند شدم و نشستم. چه درد عجیبی. سرم گیج میرفت.
ـ آقا اسقاطی! ببرمتون درمونگاه؟
صدا آشنا بود. برگشتم به طرف صدا. دیدم میلاده! به زور لبخندی زدم و گفتم:
ـ نه میلادجان! لازم نیست. حالم خوبه.
.
به کمک مشکاظم و میلاد بلند شدم و ایستادم. کمی صبر کردم تا سرگیجه از بین بره. تلوتلوخوران از اتاقک نگهبانی اومدم بیرون. نگاهی به شیشه انداختم و تصویر خودم رو دیدم. چقدر وحشتناک! خون روی سرم خشک شده و باریکه قرمز رنگی روی صورتم ایجاد کرده بود. نصف پیراهن از شلوار پاره زده بود بیرون. دست راستم با تکهای از کهنههای خونه مشکاظم باندپیچی شده بود. احتمالاً وقتی که بیهوش بودم اونو بسته بودن تا جلوی خونریزی رو بگیره. درمجموع هیچ تشابهی با تیپ یک ساعت قبلم نداشت.
.
با خودم فکر کردم مشکاظم حق داشته. شاید اگه منم بودم همین کار رو میکردم. پاشنه کفشهام رو خوابوندم و لنگانلنگان از پلههای نگهبانی اومدم پایین. دیدم خانوم خوشحال نشسته رو سکوی باغچه و آینهای جلوی صورتشه و ابرو برمیداره. منو که دید به سرعت برق ابزارش رو گذاشت تو کیف و گفت:
ـ حالتون خوبه آقای اسقاطیان؟
نگاهی عمیق بهش کردم و گفتم:
ـ آره خوبم.
و ادامه دادم:
ـ یه زنگ بزن مهندس رضوانی. بگو جلسه امروز رو بچرخونه. من یه مدت نمیام.
و دوباره نگاهی عمیقتر بهش کردم که ناگهان یاد حرف مرحوم مادربزرگم افتادم که میگفت بعضیوقتا اونقدر باید تو این دنیا بکِشی که پاک بشی و یه راست بری بهشت! و پشت سرش به این نتیجه رسیدم که وجود این دختر سر راه من احتمالاً تقدیر الهی بوده!
در ماشین رو باز کردم. قبل از سوار شدن، برگشتم و نگاهی به کارخونه انداختم. خاطرات خوبی که داشتم یکی یکی از جلوی چشمم رژه رفت.
.
سوار ماشین شدم. کمرم خیلی درد میکرد. زیر لب گفتم: مردهشورتو ببرن مشکاظم با این ضرب دستت!
مشکاظم درحالیکه میرفت تا درِ کارخونه رو باز کنه پرسید:
ـ تشریف میبرین آقای اسقاطیان؟
ـ آره یه مدت نمیام. میخوام برم سفر.
ـ خیر باشه آقا. شما که تازه از سفر برگشتین.
.
همونطور که به روبرو خیره شده بودم آهسته گفتم:
ـ دوباره میخوام برم.
ـ کجا؟
خیلی آروم گفتم:
ـ جهنم مش کاظم. جهنم!
و درحالیکه از گوشی موبایلم شمارۀ فرشاد رو میگرفتم راه افتادم.