بخش اول
تابهحال به این پیرمردای بیکار دقت کردین که اکثراً دم درِ مسجد میشینن و تمام هنرشون در زندگی، پس انداختن یک دوجین بچه و توسری زدن به همسر (یا همسرانشون!) و ضعیفه خطاب کردن اونهاست؟ همونایی که سگرمههاشون توی همه و وقتی از کنارشون رد میشی اول باید سلام کنی و اگه خدای نکرده سلام ندی، در بهترین حالت چنان نگاهت میکنن که خودت به غلط کردن بیفتی. یعنی یک غرور متعفّن مخلوط با یک جمود مغزی وحشتناک. غروری برگرفته از ۶۰ – ۵۰ سال اقامۀ نماز اول وقت در مسجد محلّه (و احتمالاً در صف اول) که باعث ایجاد نوعی طلبکاری اجتماعی شده. حالا جرات داری بهش یادآوری کن که پدرجان این چهره و رفتار تو مغایر با آموزهها و رفتارهای پیامبرته. با چوب دنبالت میکنن و تا اون چوب رو از محل خروج غذا وارد بدنت نکرده و از محل ورود غذا خارج نکنن دستبردار نیستن.
از اون طرف، حاجخانومهایی که اونقدر در ظاهر احکام غرق شدن که خودشون رو از همین الان روی نیمکت ذخیرۀ جانشینی چهار بانوی بزرگوار عالَم میبینن و نهایت افتخارشون اینه که هیچ نامحرمی (از کلاغ نر بالای درخت گرفته تا ماهی نر توی حوض) بیشتر از یک چشم و بخشی از دماغش رو ندیده. اینها در هر مناسبتی اعم از عروسی، ختم، مولودی، پاتختی، سفرۀ فلان حضرت و امثالهم، آنچنان غیبتی پشت سر دیگران میکنن که تمام سلولهای گوشت اخوی مرحومشون از خجالت، آب شده و جایی برای خوردن باقی نمیمونه. حالا جرات داری بهشون یادآوری کن که حاجخانوم، این کار شما اسمش غیبته و طبق تعالیم مکتب خودت، جزو گناهان کبیره است. گناه کبیره هم فرقی نمیکنه که غیبت باشه یا دزدی یا شرابخواری یا زنا یا هر مورد مشابه. گناه گناهه. اونوقته که آنچنان روی دیگر سکه رو بهت نشون میدن که … بگذریم!
خوشبختانه به مدد انقراض نسل این افراد، امروز کمتر میبینیمشون. قبلا خیلی زیادتر بودن. البته باید یادآوری کنم که بنده و شما در قبال این عزیزان، فقط یک وظیفه داریم. اینکه احترامشون رو نگه داریم. مثل سر تکون دادن از نوع تایید یا کنجکاوی در زمان شنیدن نصایحشون (میدونم خیلی سخته) بهرحال امکان تصحیح افکار پوسیده و ترمیم جمود مغزی در این سن و سال امکانپذیر نیست. همون بهتر که بذاریم این چند صباح باقیمونده رو هم با خیال خوش سپری کنن و خیالشون راحت باشه که به مدد رعایت چند مورد احکام روزمرّه (و نه چندان سخت) از الان سبدشون رو در بهشت و کنار اولیاءالله در صف انتظار قرار دادن.
البته منظورم الزاماً به افراد مومن و ظاهرالصّلاح نیست. فقط خواستم اشاره کنم که مومن بودن در مورد این عزیزان، باعث طلبکاری بیشتری میشه. وگرنه به نظر میاد که خود پارامتر پیر بودن به تنهایی برای باردار کردن(!) جوانان بخت برگشته کافیست. برای بیان بهتر عرایضم، بذارین چندتا مثال بزنم:
مثال اول
حدود بیست و اندی سال قبل که تهران زندگی میکردم، سر کوچهمون یه حموم عمومی قرار داشت. مالکش پیرمردی محترم با مو و محاسن سفید بود که اکثراً جلوی درِ حموم مینشست و آفتاب میگرفت. علیرغم احترامی که براش قائل بودم، اما بدون استثناء اگه از دور میدیدم که نشسته جلوی درِ حموم، راهمو از هفت کوچه اونورتر کج میکردم که به پستش نخورم. یعنی اگه به دامش میفتادی، با صحبتهای صد من یه غازش بیچارهت میکرد. یادمه یه بار سیگار دستم دید و با نصیحتهاش بلایی سرم آورد که ۹ ماه و ۹ روز و ۹ساعت بعد اثرش نمایان شد! خدابیامرز در توهّمات خودش فکر میکرد که احتمالاً جبرئیل توی همون حموم بهش نازل شده و رسالت داده که هر جوونی که میبینی باید یکی دو ساعت مخشو کار بگیری و درس زندگی بهش بدی. خب حاجیجون! درسته که سواد در حدِ خوندن و نوشتن و حفظ بودن ۵۰ بیت شعر از سعدی همراه با چند ضربالمثل بیخاصیت، در کنار مطالعه چند کتاب داغون قدیمی، در زمان خودت (عهد رضاخان) نشونۀ یک شهروند باسواد عهد بوق بوده. ولی قرار نیست که الزاماً در دنیای امروز هم وضعیت همینطور باشه.
مثال دوم
یه بار در شهری غریب راهمو گم کردم و بالاجبار رفتم از پیرمردی که کنار خیابون روی صندلی نشسته بود آدرس بپرسم که ایکاش پام میشکست و نمیرفتم. چهل دقیقه مخمو کار گرفته بود و درس خداشناسی میداد! پدرجان من یه غلطی کردم و جسارتاً کمی هم شکر تناول کردم و اومدم ازت آدرس یه خیابون بپرسم نه آدرس ورودیۀ بهشت برین رو.
مثال سوم
عزیزانی که زیاد با قطار سفر میکنن احتمالاً صابون ترکشهای ویرانگر و مخرّب همکوپهایهای مسن رو به تن خود لمس کرده و کلّی خاطرات در ذهنشون دارن. زمان جوانیام زیاد با قطار سفر میکردم که یک بار افتادم تو کوپهای که من بودم و یک پیرمرد و یک زوج نسبتاً جوان که بعد از یکی دو ساعت نفهمیدم این زن و شوهر کجا غیبشون زد و من موندم و پیرمرد؛ و چنین شد که شهوت حاجآقا در بخش کلامی فوران کرد و ادامه ماجرا. فکر میکنم اون شب، از معدود شبهایی در زندگیم بود که بارها به روشهای مختلف خودکشی بدون درد به طور جدی فکر کردم که چون گزینۀ قابل اعتمادی نداشتم مجبور به تحمل بیانات حکیمانه حاجآقا شدم (بهرحال هر نوع خودکشی در زمان سفر ریلی، با درد زیادی همراهه!) و صد البته خداروشکر میکردم که شهوت این بزرگوار همانند اکثر قریب به اتفاق همسن و سالانش فقط در بخش کلامی فوران کرده بود، وگرنه شاید امروز قادر نبودم با این افتخار و سرافرازی از تجربۀ سفر با شما عزیزان صحبت کنم!
مثال چهارم
چندین مورد به سر خود یا دیگر همکارانم (و قطعاً بسیاری از شما) اومده که پدر مالک کارخونه یا شرکتی که اونجا کار میکردیم وقت آزاد پیدا کرده و عصازنان وارد محیط کار شده و برحسب اتفاق، یقۀ یکی از پرسنل بختبرگشته (یعنی من و شما) رو گرفته و بیچارهمون کرده و ما هم اجباراً نشستیم و از بیانات گهربار و افاضات حکیمانه (و صد البته بیخاصیت) این پیر فرزانه بهرهها بردیم. چندسال پیش مسوول فروش سازمانی بودم که تمام مشتریانمون مالکین و مدیران کارخانجات بودن (همون حوزه B to B خودمون). یه شب سمینار کوچیکی داشتیم و یکی از همکاران، پدر محترمش رو که ویلچرنشین هم بود آورد (احتمالاً برای اینکه پیرمرد از خونه بیاد بیرون و هوایی تازه کنه). همکارم، منو به پدرش معرفی کرد و با ذکر عنوان مدیرفروش سازمان، فلاکت اون شب من هم آغاز شد! بنده خدا پیرمرد با شنیدن واژۀ فروش، احتمالاً چیزایی توی ذهنش گذشت که تصمیم به نصیحت من گرفت: «… پسرم. یک فروشنده باید با مردم مهربان باشه!… یک کاسب(!) باید پاشکسته باشه و مغازهشو ول نکنه! و …» علیرغم اینکه مودبانه ایستاده و به بیاناتش گوش میدادم اما چندبار نزدیک بود به زبونم بیاد که پدرجان. جون مادرت از ما بکش بیرون! چند دقیقه بعدش باید میرفتم بالای سن و کمی صحبت میکردم که آخرشم نفهمیدم چی گفتم و ملت بیچاره چی شنیدن.
به علت روانشناسی ماجرا کاری ندارم. ولی از یک دیدگاه میشه اینطور گفت که اونها (پیران قدیم) متعلق به دورانی هستن که شنیدن پند یا نصیحت از یک بزرگ یا پیر، به نوعی برگ برنده محسوب میشد. حتماً دیدین که در نوشتههای اون دوران، همیشه یه نفر میره سراغ یه بزرگ (حالا از هر نوعش) و میگه: « یا شیخ! منو نصیحتی بکن تا عاقبتبخیر بشم…» و منظورش هم اینه که تمام ماحصل زندگیتو در یک جمله بهم بگو. (که البته خود این تفکر، نشوندهندۀ نوعی گشادی! و راحتطلبی و ایضاً میانبُر زدن نسلهای قبلی ماست)
البته پند و اندرز یک پیر در اون دوران، ارزش بالایی داشت. اما در دنیای امروز چه بخواهیم چه نخواهیم، واقعیت اینه که در قریب به اتفاق موارد هیچ خاصیتی نداره. ضمن اینکه پند دادن هم در زمانهای مختلف، میتونه کاملاً متفاوت باشه. مثلا اگه کسی بیاد و به خود من بگه: «سعید! مرا پندی ده تا عاقبت بخیر گردم » قاعدتاً جوابم با توجه به سن و سالم، اینهاست:
اگه ۵ ساله بودم میگفتم مواظب باش تو شلوارت ن.ش.ا.ش.ی!
اگه ۱۵ ساله بودم میگفتم مواظب باش از بقیه بچهها کتک نخوری.
اگه ۲۵ ساله بودم میگفتم مواظب باش از همسن و سالانت عقب نمونی.
اگه ۳۵ ساله بود میگفتم زندگی شوخیبردار نیست. جدی باش.
و در ۴۵ سالگی (یعنی امروز) با اطمینان عرض میکنم: هیچ چیز رو جدی نگیر که بد میبازی!
و نهایتاً اگه ۷۵ ساله باشم (که قطعاً به اون سن نخواهم رسید) و احتمالاً بعد از عمل “رادیکال پروستاتکتومی” به طرف مقابل میگم: فقط مراقب باش تو شلوارت ن.ش.ا.ش.ی!
بگذریم. مثل همیشه از بحث اصلی دور شدم. خواستم اینو عرض کنم که گذشتگان ما چون تشنۀ شنیدن یک نصیحت یا پند و اندرز از بزرگترهای خودشون بودن، احتمالاً تصور میکنن که نسلهای بعد هم دارای این تشنگی هستن. درصورتیکه واقعاً نیستن.
بخش دوم
یک واقعیت دردناکی هم این وسط وجود داره. مثالهایی که عرض کردم غالباً در مورد افراد مسن بالای ۷۰ سال صدق میکرد که تنها داراییشون برای اطرافیان، مشتی تجربیات ناکارآمد و نخنما بود. اما واقعیت اینه که سن فسیل شدن در دنیای امروز، بسیار کمتر شده. راه دوری نریم. منِ متولد دهه پنجاه، امروز در بسیاری موارد احساس فسیل بودن میکنم (نگران نباشین. چندسال بعد هم نوبت دهه شصتیهاست!)
آیا من باید به مدد چند پیراهنی که بیشتر از دیگران پاره کردم، دوره بیفتم و یقۀ افراد ۲۰ یا ۳۰ سال کوچکتر از خودمو بگیرم و بهشون درس زندگی بدم؟
آیا زمانی که یک نوجوون ۱۵ ساله میبینم که هندزفری به گوشش وصل کرده و سرشو با آهنگ تکون میده، باید جلوشو بگیرم و از متانت و وقار حرف بزنم؟! فقط به این دلیل که در زمان ۱۵ سالگی من، این حرکت بسیار چیپ و احمقانه بوده؟!
آیا زمانی که یک دهه شصتی یا هفتادی رو میبینم باید عقدههام سرباز کنه که من در دورانی زندگی کردم که یک دهم امکانات شما نبوده؟ یا بیام از دورانی بگم که امروز با دوستام از مدرسه برمیگشتیم و فرداش برای جای خالیش روی نیمکت کلاس اشک میریختیم، چون خودش و خونوادهش زیر موشکبارون رفتن هوا؟
اینکه زمان ورود به خونه، ببینیم که فرزندمون درحال درازکش و گذاشتن پاها روی دیوار با زاویه قائمه و بازی با موبایل، بهمون سلام میکنه، آیا باید سرش داد بزنیم که بچۀ بی ادب! چون من هرگز جلوی پدرم این کار رو نکردم پس تو هم باید مثل من باادب باشی؟
چندسال پیش استخدام نیروی فروش داشتیم. آقای جوانی اومد. حدوداً بیست و سه چهار ساله. متاهل و دارای یک دختر کوچولو. این بنده خدا چنان ابروهاشو برداشته بود که انگار یک موش، دُمش رو کرده تو ظرف جوهر و دو تا خط نازک براش به جای ابرو کشیده بود. تمام مدت مصاحبه، غرق در ابروهاش بودم و به این فکر میکردم که روزی چند ساعت زمان میذاره واسه این کار؟! برام قابل هضم نبود چطور ممکنه یک پدر، چنین کاری کنه؟ فردا واسه همون بچه چه جوابی داره؟ اما واقعیت اینه که این موضوع، مشکل من بود نه مشکل اون. من باید با تغییرات دنیای جدید هماهنگ بشم و اگر نشم باید بمیرم. این قانون دنیاست. هیچ دلیلی وجود نداره که چون مردان نسل من و نسلهای قبلتر من، دست به ابروهاشون نمیزدن و این رو یک فاجعه و خط قرمز میدونستن (و هنوز هم میدونیم) پس دیگران باید با تفکرات ما پیش برن. اتفاقاً همون آقای ابرو نازک(!) رو استخدام کردیم و جالب اینکه جزء موفقترین و بهترین نیروهای فروش شرکت شد. من بعد از چندماه از اونجا اومدم بیرون، ولی بعدها شنیدم که ارثیه خوبی بهش رسید و وضعیت مالیش عالی شد. امیدوارم هرجا هست موفق باشه.
در پست تغییر (اینجا) اشاره داشتم به اینکه نپذیرفتن یا اعتقاد نداشتن به تغییر تفاوتی در اصل موضوع نمیکنه و باید بفهمیم که عدم درک بعضی تغییرات، فقط مشکل ماست.
باید بپذیریم که تعاریف بسیاری از واژهها با تغییرات نسلها متفاوت میشه. عباراتی مثل سوسول در نسل پدربزرگهای ما یک معنی داشت. در زمان پدرانمون معنی متفاوت و در زمان ما نوعی دیگر. قطعاً برای نسلهای بعد تعریفی کاملاً متفاوت خواهد داشت. همونطور که واژههای سواد، موفقیت، آراستگی، همسر خوب و حتی اخلاق قرار نیست واسه اونا همونی باشه که برای ما بوده.
یک نوجوون دوست داره تتلو گوش کنه. دوست داره مدل موهاشو شکل خرس قطبی بزنه. دوست داره شلوار پاره بپوشه. دوست داره شورتش از بالای شلوار بزنه بیرون(!) دوست داره تو اینستا بچرخه و در یک کلام: دوست داره (و حق داره) که خیلی چیزها رو خودش تجربه کنه. به من و شما چه ربطی داره؟ تا زمانی که ازمون راهنمایی نخواسته، خیلی بهتر و سنگینتره که دهان مبارک رو باز نکرده و نقش پیرمردهای زیر آفتاب جلوی درِ حموم رو بازی نکنیم.
نسل جدید نه نیازی به پند و اندرزهای ما دارن و نه قراره آیندهشون رو بر اساس تعالیم گرانبهای ما بسازن. پند و اندرز امثال ما برای نسل جدید دقیقاً همون حکایت خشتک دریدن مریدان در واکنش به سخنان پیرشونه!
اصلاً مگه ما چه گُلی به سر جامعهمون زدیم که حالا به زور و بدون اینکه اونا ازمون بخوان اصرار به نصیحتشون داریم؟
چرا نمیخوایم بفهمیم که واژه نصیحت برای نسل جدید، یکی از منفورترین واژههاست؟ چه حقی داریم برای این کار؟
ای کاش اجازه بدیم آینده رو کسانی بسازن که متعلق به همون آینده هستن و مطمئن باشیم که اگه از ما باهوشتر نباشن (که قطعاً هستن) کمهوشتر نیستن.
درنهایت شاید بشه این حرکت پیران قدیم (یعنی به زور چپوندن تعالیمشون در حلق دیگران) رو با کمی اغماض در حوزۀ معروف شهوت کلام مرحوم فروید طبقهبندی کنیم.
ولی حرکت پیران جدید رو چطور؟
بیاییم سن پیرشدن، فسیل شدن و بیخاصیت شدن رو کمی عقب بندازیم.