اوایل ازدواج بین چند خونهای که برای سکونت دیده بودیم، یک انتخاب بین من و همسر گرامی مشترک بود. طبقۀ همکف منزلی نسبتاً قدیمی با حیاط بزرگ و اختصاصی و صاحبخونهای که از همکاران قدیمی پدرم بود. درواقع هردومون اهل آپارتماننشینی و لوکسگرایی و تجملّات نبودیم و هنوزم نیستیم و اساساً با زندگی سنّتی راحتتریم. مخصوصاً خود من که خراب باغبونی و جکجونور و اینچیزا هستم. طوریکه هرزمان خونۀ حیاطدار داشتم، در کمترین زمان ممکن، شعبۀ دوم باغوحش شهرمون در اونجا تاسیس میشد!
طبقۀ بالا (صاحبخونه) دارای ۴ یا ۵ دختر بود که البته هنوزم تعداد دقیقشونو نفهمیدم. همیشه خونه ما پلاس بودن و وقتی که از سرکار برمیگشتم مثل شغالی که چشمش به سگ گلّه میفته چهارنعل درمیرفتن. به همسرم گفته بودن که شوهرت مثل برج زهرماره و ازش میترسیم 😕
البته هرازگاهی هم حاجخانوم طبقۀ بالایی (زن صاحبخونه) میومد پایین و کلّی خاطرات از برخوردش با اجنّههایی که تو حیاطمون زندگی میکردن(!) بازگو میکرد. (انگارنهانگار که ما داریم اینجا زندگی میکنیم) هرچند خداروشکر ما هم مشکل خاصی با این موضوع نداشتیم.
یه شب نشسته بودیم تو خونه که دخترای طبقه بالایی ریختن پایین و با خودشون یه فیلم ویدئویی ترسناک آوردن. اون زمان هنوز CD نبود و اوج حکومت فیلمهای VHS بود. اگه فیلمهای ترسناک رو به دو گروه ترسناک صحنهدار و دلهرهآور تقسیمبندی کنیم شخصاً با اینکه مشکلی با دیدن فیلمهای دلهرهآور (مثل ارّه) ندارم اما هدر دادن وقت برای دیدن فیلم ترسناک صحنهای (چیزایی مثل اسکلت، قبر، روح، سر بُریده و این مزخرفات) رو نوعی حماقت میدونم. والا بخدا. اعصابمونو که از تو جوب(جوی) آب پیدا نکردیم.
خلاصه اینکه دخترا اومدن با خوشحالی فیلمو تو دستگاه گذاشتن (تا بترسن و بلرزن) و منم به بهانۀ اینکه اونا راحتتر باشن و مثلاً دود پیپ اذیتشون نکنه رفتم ته سالن نشستم به کتاب خوندن. ولی هرازگاهی از بالای عینک نگاهی به فیلم مینداختم. از اون فیلمای قدیمی ترسناک صحنهای و اعصاب خوردکنی که در باز میشد و یکی با سر بریده میومد تو و از این طرف یه روح میومد کله اینو گاز میگرفت و از اون طرف یه جن میومد لقد(لگد) تو شیکم اون یکی میزد و این چشم اونو میخورد و اون پای اینو گاز میگرفت و اون گوش اینو میجوید و خلاصه از این مزخرفات. مهمانان عزیز ما هم مدام جیغ میزدن و چشماشونو میگرفتن و مشغول صرف فعل خودآزاری بودن و منم که ناسلامتی تنها مرد توی جمع بودم مثلاً داشتم کتاب میخوندم و اهمیتی نمیدادم! (حتی چندباری هم به حالت تمسخر بهشون تیکه انداختم که مگه مرض دارین وقتی میترسین و دل و جراتشو ندارین این چیزا رو میبینین) اما با این حال اعتراف میکنم که اعصاب خودم هم به شدت تحتالشعاع این صحنهها قرار گرفته بود.
نصفه شب فیلم به پایان رسید و مهمونبازی تموم شد و مهمونای گرامی رو درحالیکه مسابقۀ اعتراف به این گذاشته بودن که تا مدتها از تاریکی خواهند ترسید و حتی تنهایی جرات رفتن به دستشویی ندارن(!) بدرقه کردیم. شریک زندگی در حال جمعکردن ظرف و ظروف بود و منم خواستم برم مسواک بزنم که ندا فرمودند: “یه نمکدون از بعدازظهر زیر تخت حیاط افتاده. اگه میشه بیارش که ظرفا رو جمع کنم”
نصفه شب؟! تخت؟! حیاط تاریک؟! …
(بعدازظهر اون روز مهمون دیگهای داشتیم و روی تخت چوبی قدیمی حیاط که به سبک اجدادمون برای پذیرایی از مهمانان آمادهسازی شده بود نشسته بودیم و میوه میخوردیم که گویا این نمکدون فلانفلانشده افتاده بوده زیر تخت)
از شما چه پنهون اولش خواستم از زیر بار این مسوولیت خطیر فرار کنم. اما از طرفی دیدم که خیر سرم تازهداماد هستم و اگه بخوام بهونهای بیارم ممکنه هزار و یک فکر نامربوط به ذهن عیال محترم خطور کنه که شاید مثلاً (زبونم لال) میترسم! (نخیر آقا. من و ترس؟!) خلاصه رفتم به سمت حیاط. اما اشتباه مرگبارم این بود که مثل بچۀ آمیزاد از در نرفتم. بلکه پنجرۀ هال رو باز کردم و خزیدم روی تخت حیاط که دقیقاً پشت پنجره قرار داشت. نمیدونم چرا در اون تاریکی و ظلمات چیزهای عجیب و غریبی میشنیدم! انگار تو باغچه چند نفر انسان زنده ایستادن و منو تماشا میکنن! زیر تخت رو نگاه کردم دیدم نمکدون اون طرف افتاده. به صورت سینهخیز و کشونکشون رفتم اون طرف تخت و نمکدون رو برداشتم و آهسته سرمو بالا آوردم تا از جا بلند شم که ناگهان چیزی پشت گردنم رو نوازش کرد. با وحشت سرم رو برگردوندم. خشکم زد. دوتا پای سیاه بالای سرم بود!
تابحال به صداهای ناخودآگاهی که موقع ترس و وحشت از حنجرهمون درمیاد توجه کردین؟! صداهایی که در حالت عادی هرچقدر هم که سعی کنیم محاله بتونیم با اون کیفیت و وضوح تکرارشون کنیم. همچنین رفتارهایی مثل پریدن و جستزدن و حرکات موزونی که در این مواقع از خودمون بروز میدیم که در حالت عادی بازهم تکرارناپذیره. خواستم عرض کنم که در اون لحظه همۀ اینها رو باهم انجام دادم! درواقع با دیدن دو پای سیاه بالای سرم، به صورت کاملاً ناخودآگاه و در کسری از ثانیه و با نعرهای وحشتناک و تکرارنشدنی و جَستی شدید، از روی تخت پریدم وسط باغچه!
چراغا روشن شد و ملت ریختن پایین و بنده رو در حال شوک آوردن تو خونه. آب قندی بود که تو حلقم ریخته میشد و خارهایی بود که از بدنم درمیاوردن و حاجخانوم صاحبخونه هم لنگانلنگان دوروبر اتاق راه میرفت و ذکر خروج جن میخوند! شب عجیبی بود. درنهایت چیزی به نام آبرو و حیثیت و شرف و اعتبار در پیشگاه تمام کسانی که اون شب موقع دیدن فیلم مسخرهشون کرده بودم و همچنین حاجآقا و حاجخانوم همسایه و صدالبته عیال گرامی باقی نموند. اون دوتا پای سیاه هم شلوار خودم بود که روی بند رخت در انتظار خشک شدن زمان رو سپری میکرد! درنهایت به فاصله یکی دوماه بعد، آبروریزیِ ایجاد شده نزد همسایهها رو با اسبابکشیِ زودهنگام به بهانۀ نزدیکتر بودن منزل جدید به محل کارم(!) حل کردیم و دیگه ندیدمشون. همسر گرامی هم هیچوقت در مورد اون صحنه حرفی نزد!
مقدمۀ بالا رو عرض کردم برای روشنتر شدن موضوع پرایمینگ ذهنی. برای بازکردن بیشتر این واژه، گریزی میزنم به تعریف معروف محمدرضا شعبانعلی عزیز: « اتفاقات و تجربیاتی که ساعتها، دقایق و ثانیههای قبل داشتیم که بر روی نگرش و قضاوت و رفتارمون در همین لحظه خاص تاثیر زیادی داره» محمدرضا در ادامه از کلاسیکترین مثال در زمینه پرایمینگ صحبت میکنه که در یکی از دانشگاههای بلاد کفر بر روی دو گروه دانشجو انجام شد و جلوشون جدول کلمات متقاطع گذاشتن تا حل کنن. به گروه اول کلماتی مثل “شجاعت، تهور، مردانگی، ریسکپذیری” و امثالهم داده شد. به گروه دوم کلماتی مثل “حماقت، بیشعوری، نادانی، سفاهت و ….” ارائه گردید. دقایقی بعد از حل جداول، به دانشجویان هر دو گروه، عکس یک کوهنورد درحال صعود از یک صخره رو نشون دادن و گفتن که در چند جمله نظر خودشون رو در مورد این کوهنورد بگن.
پاسخهای گروه اول: عجب مرد شجاعی… شهامت زیادی داره… آفرین… ریسک پذیریاش قابل احترامه… و خلاصه انواع و اقسام جملات مثبت در ستایش این کوهنورد.
پاسخهای گروه دوم: عجب آدم احمقی!… چقدر بیشعوره!… مگه این مردک زن و بچه نداره؟… و جملاتی از جنس منفی برای قضاوت کوهنورد.
درحقیقت ما انسانها بیشتر از چیزی که تصوّر میکنیم، ذهنمون در حال پرایمشدن توسط دیگرانه. به عبارت دیگه حیات بسیاری از قدرتهای بزرگ سیاسی و رسانهها و سازمانها و برندهای معروف به میزان پرایمشدن ذهن من و شما بستگی داره. اینکه چقدر بتونن جهتگیری ذهن ما رو به سمت اهداف خودشون سوق بدن. اجازه بدین با چند مثال ملموس ادامه بدم:
اول
هنوزم خیلیها این تفکر غالب که “جنس خارجی بهتر از جنس ایرانیه” در ذهنشون ریشه کرده. درصورتیکه امروز، در بسیاری از موارد اینطور نیست. مثلا در حوزه لوازمخانگی، پوشاک، شویندهبهداشتی، ابزارآلات، قطعات خودرو و بسیاری حوزههای دیگر، همیشه و به طور ۱۰۰درصد این موضوع صدق نمیکنه (شاید تا ۳۰ سال پیش صدق میکرد) امروز، پوشاک یا کفشِ تولید کشورمون نسبت به اجناس تایلندی یا چینی کیفیت بالاتری داره (هرچند شکی نیست که پوشاک تُرک همچنان بهتره). بسیاری از قطعات خودرو که توسط قطعهساز ایرانی تولید شده بسیار مقاومتر و باکیفیتتره تا برندهای گمنام خارجی (بدونشک با تولیدات آلمان و کُره قابل رقابت نیستیم. منظورم همون کشوریه که خودتونم میدونین!) در بسیاری اوقات، برندهای ایرانی در زمینه لباسشویی، اجاقگاز و حتی یخچال یک سروگردن بالاتر از رقبای غیر ایرانیشونه (قطعاً منظورم مقایسه با میله و بوش و الجی و سامسونگ نبود) اما با این حال، همۀ ما در زمان خرید، حتی اگه ادعا کنیم که به کالای تولید ملّی تعصب داریم (که این نوع تعصب هم از نظر خودم کار درستی نیست) بازهم در برابر واژۀ “خارجی” کمی زانوهامون سست میشه. کاریشم نمیشه کرد. سالهای زیادیست که این موضوع در ذهنمون ریشه کرده.
دوم
زمان کودکی و نوجوانی من و همنسلانم، آنچنان ذهنمون توسط رسانهها پرایم شده بود که هر ریشداری رو خوب و مومن و درستکار تصور میکردیم و هر چپهتراشی رو کافر و آدمکش و بیوجدان! (نخندین! جدی عرض کردم) حتی اینکه باباهامون هم چپهتراش بودن بازم تاثیری در این ذهنیت نداشت! البته بهتره اینم بگم که در اون زمان تنها رسانۀ موجود برای ما فقط یک تلویزیون اکثراً سیاه وسفید با برنامههای آبگوشتی بود و حتی حمل ویدئو هم جرم محسوب میشد. بنابراین کسی نمیتونست به دلخواه و انتخاب خودش فیلم ببینه و دیگران از خیابون جامجم تهران برامون تعیین میکردن که در هر لحظه باید چه چیزی ببینیم یا به عبارت دیگه ذهنمون رو طبق سیاست های خودشون پرایم میکردن. هیچوقت یادم نمیره کلاس سوم یا چهارم دبستان (اوایل دهه۶۰) با دوتا از دوستام از مدرسه برمیگشتیم و از کوچه باریکی درحال عبور بودیم که دیدیم یه پیرمرد با کت و شلوار و جلیقه و کلاه شاپو داره از روبرو میاد. چهرهاش هم کمی شبیه عنایت بخشی بود! من و همکلاسام یه خورده به هم نگاه کردیم. نگاهی حاکی از این سوال که این یارو ساواکیه؟! (امان از سریالهای اون زمان) و بدون اینکه به جمعبندی خاصی برسیم ناگهان هرسهتامون چهارنعل زدیم به فرار! واقعاً ترسیده بودیم. فکر میکردیم الان میاد و میگیره ما رو شکنجه میکنه!
سوم
امروز، اکثر کسانی که تمام اخبار و اطلاعاتشون رو از رسانههای استکبار(!) به دست میارن بدون اینکه خودشون بفهمن، تصوّر میکنن که به زودی در این مملکت همۀ ما بر اثر جنگ یا گرسنگی یا بیآبی خواهیم مُرد! برعکسِ اونها، کسانی که اطلاعات و اخبارشون رو فقط از رسانههای داخلی به دست میارن، تصوراتشون متفاوتتره و اینجا رو مملکت گل و بلبل میدونن. البته اینکه کدوم درسته یا غلط موضوع صحبت اینجا نیست (هرچند نظر شخصیم اینه که یک آدم عاقل در دنیای امروز، اصلاً اخبار گوش نمیکنه)
چهارم
صحنههای انفجار بمب، حملات انتحاری، نشون دادن خون یا تکههای بدن قربانیان و سربریدن گروهکهای افراطی و بلافاصله بهتصویرکشیدن خانۀ کعبه و ندای اللهاکبر! عجب! هرچند امروز اکثریت ما میدونیم که این برش تصاویر بر چه اساسی ساخته میشه و چه تفکر کثیفی پشتش قرار داره. ولی بهرحال نتیجهاش این شده که تعداد افرادی که در دنیا مسلمونها رو تروریست و آدمکش و در یک کلام مزاحم آرامش دنیا میبینین یک رقم میلیاردی بشه. تقصیری هم ندارن. امان از ذهنی که پرایم بشه.
پنجم
سینمای هالیوود یکی از بهترین مصداقهای پرایمینگ ذهنی تماشاگره. زنان زیبا با اندامی باربی، مردان قوی، پلیسهای بسیار باهوش که یک نفره ۱۰۰ نفر رو حریف هستن و همچنین زندگی در خونههای رویایی کنار دریاچه و … همه با هم تصویر جالبی از امریکا ارائه میده. (مثلا فیلم کازینورویال که بعید میدونم هیچ انیمیشنی هم بتونه چنین صحنههای محیرالعقولی خلق کنه!) چند وقت قبل مهندس کاشانی به زبان شوخی و کنایه یه راهحل برای مشکل مهاجرت به ترامپ نوشته بود بر این اساس که سینمای هالیوودت رو درست کن و دستور بده مثل آدم، امریکای واقعی رو به تصویر بکشن. اونوقت مطمئن باش نصف بیشتر مشکل مهاجرت هم حل میشه و دیگه هرکسی هوس نمیکنه بیاد امریکا. حتی اضافه کرده بود که اگه از این به بعد یک فیلمساز امریکایی، امریکا رو به صورت بهشتِ روی زمین به تصویر کشید به ایران تبعیدش کن!!! تا حساب کار بقیه دستشون بیاد 🙂
ششم
یه سوال: به نظر شما چرا همۀ ما زبان انگلیسی رو بیشتر از زبان عربی دوست داریم و باکلاستر میدونیم؟!
هفتم
البته هیچ ادعایی در رابطه با شجاعت و شهامت ندارم و مثل مرغ از سایۀ خودمم میترسم. اما واقعیت اینه که در خاطره اول پست، ذهن بنده بر اثر دیدن اون فیلم ترسناک، پرایم شده بود.
نتیجه اخلاقی:
امروز، بیش از هر زمان دیگری ذهن من و شما توسط رسانههای مختلف درحال پرایم شدنه. بنابراین بد نیست با دیدن هر کلیپ در شبکههای اجتماعی یا شنیدن هر خبری، قبل از قضاوت و انجام وظیفه به سبک دنیای امروز (یعنی حرکت انگشتان دست بر روی صفحه موبایل بدون تفکر) کمی به موضوع پرایمینگ ذهنی فکر کرده و اجازه ندیم صرفاً در مقام یک موش آزمایشگاهی برای دیگران ایفای نقش کنیم.