در بخشی از این کُرۀ خاکی، خشکسالی چهرۀ کریه خود را به مردم نشان داد و روزبهروز بر میزانش افزوده میشُد. همۀ نشـانهها حاکی از این بود که وضعیت رو به بحران است. پس باید کاری انجام میشد تا بارندگی آغاز شـود. اما چه کاری و چگونه؟
تا اینکه شـخصی از راه رسـید و گفت:
ـ ایهالنّاس! بدانید و آگاه باشید که من وِردی میدانم که اگر خوانده شود باران خواهد بارید.
مردم با خوشحالی و شعف، یکصدا فریاد زدند: خب بخوان!
اما آن شخص در پاسخ، با لبخندی زهرآگین چنین فرمود:
ـ من به جای خواندن، خدمت بزرگتری در حقّتان میکنم. آن وِرد را در چند جلسـه به شـما آموزش خواهم داد تا خود بخوانیدش و بارش باران رحمت الهی را نظاره نمایید.
و چنین شـد که گروهی از مردم به دنبالش رهسـپار شدند برای فراگیری این وِرد معجزهگر. اما در این میانه، شـخص دیگری از راه رسید و گفت:
ـ ای مردم! آگاه و بههوش باشید که این کار بیهوده است. زیرا آنچه برای رفع خشکسالی نیاز دارید نامش بـرف است نه باران؛ و وِرد بارش برف را فقط من میدانم. پس بشتابید تا زیان نکنید.
خلق کمی در خلوت خویش غور نموده و سپس به دنبالش رفتند تا در پیشـگاهش تلمّذ نمایند. اما دگر روز، دگر بزرگی از دگر ایالت از راه رسـید و ندا داد:
ـ ای خلق غافل! آگاه باشید که اینها کلاهبردارند. زیرا آموزههایشان فقط زمانی به کارتان خواهد آمد که از یک راز بزرگ آگاه باشید
مردم پرسـیدند آن راز چیسـت؟ و بزرگ در پاسخشان چنین فرمود:
ـ آن راز بزرگ، رنـگ شورت شما و هماهنگیاش با رنگ جورابتان است که بسیار مهم بوده و خواندن هر وِردی بدون دانستن این رنگها بیاثر خواهد ماند.
مردم، کنجکاوتر از قبل پرسـیدند آن رنگها کدام است؟ و آن بزرگ در پاسخ، ضمن رونمایی از انگشت شست خویش(!) چنین فرمود:
ـ بشـتابید به مکتبخانهام و سرِ کیسـههای زر و دینار و دِرَم را شـُل کنید تـا بگویم.
زمان زیادی نگذشـته بود که استاد دیگری از گرد راه رسـید و گفت:
ـ چـه نشـستهاید ای زیانکاران! تا زمانی که از علم DISC بیاطلاع باشـید تمام زحماتتان همانند کوبیدن آب در هاون و زدن خشت بر دریاست. چرا که دانستن این علم ضامن سعادت دنیا و آخرت شماست.
طبق بعضی روایات، شنیده شده که استاد اعظم، علم مذکور را دیسک(!) نیز تلفّظ نموده که بعید نمیدانم جماعت دنبالهرو با خود گفته باشند چه بسا هـزینۀ تعمیرات صفحهکلاچ و دنده برنجی گیربکس خودرویمان را نیز از راه تلمّذ در محضر این پیر فرزانه به دست آوریم.
…
باری. در زمانی کوتاه، آن جامعه پر شد از کرورکرور آموزشدهندگانی که به جای دادنِ ماهی، اصرار و ادعایشان بر آموزش ماهیگیری بود، آنهم به صورت دلسـوزانـه! اسـاتیـدی کـه صـرفاً بـه دیـگران، وِرد و دعا مـیآموختـند و دیگر هیچ، و چنین شـد کـه روز به روز بر میزان خشـکسـالی افزوده شد و تنها برکتی که آمد، پُرشـدن جیب آموزشدهندگان بود.
اعتـقاد دارم وضعیت امروز حوزۀ مدیریت و کسبوکار در کشورمان، مصداق بارزی از همین داستان دردناک اسـت. یعنی جامعهای مملو از آموزشدهندگان و [مثلاً] اساتیدی که توان راهبری موفق حتی یک سازمان پنج نفره را در عمل و دنیای واقعی نداشته، ولی در کسوت و ردای «آموزگارانِ وِرد باران و برف» مشغول پـُرکردن جیب خود بوده و سازی را مینوازند که برای شنیدن صدایش نیازی بـه صبرکردن تا صبحِ فردا نیست. چرا که صدای سازِ ناکوک آن را هماکنون میتوانیم در عملکرد سازمانهای مختلف کشورمان بشنویم.
کلمات زیبا، واژههای رنگارنگ، عبارتهای نو، جملات انگیزشی، سادهسازیهای کودکانه یا دشوارسازیهای توهّمآمیز، همه با هم در کنار چاشنیهایی از جنس مثبتاندیشی که پایه و اساس این سریال شوهای تکراری را تشکیل داده و نهایتاً موجب کمی بـالا رفتن هورمون سروتونین خـون و انـدکی تـحوّلات سـریع در ذهن مخاطبین میگردد و صد البته عمر مفیدشان هم چیزی است بین فاصلۀ محل برگزاری سمینار تا سردرِمنزل.
امروز حوزۀ مدیریت بسیار مظلوم واقع شده. شاید اگر سه دهۀ پیش کسی برایم از مظلومیّت این حوزه سخن میگفت و اینکه درازدستیِ کوتهآستینان چه بر سـر آن خواهد آورد، صحبتهایش را چندان جدّی نگرفته و به راحتی از آن عبور میکردم. بماند که امروز هم این فاجعه چندان جدی گرفته نمیشود، تا زمانی که صبحِ فردایی برسد و صدای ساز را واضحتر و رساتر بشنویم.
صد البته شکی نیست کـه تعمیم این موضوع به همۀ جوانب، نه اخلاقی است و نه منطقی. باید یادآور شوم که منظور اینجانب از متن فوق، افرادی هستند که حتی یک نقطۀ کوچکِ مثبت در پیشینه و رزومۀ کاریشان وجود ندارد و بدون هیچ توان عملیاتی و اجرایی، در کسوت و ردای مشاور سازمانها مشغول اتلاف سرمایه دیگران بوده و در وقت آزاد خود نیز به برگزاری سمینارها و آموزش ِورد برف و باران میپردازند.
اما از آنسو، اساتید بزرگواری هم هستند(به معنای واقعی کلمۀ استاد) با پیشینهای درخشان که معتقدم برزمیننهادن دو زانوی تلمّذ در محضرشان، از نعمتهای بزرگی است که باید سعادت یاری کند تـا نصیبمان گردد. ازجمله دکتر محمود محمدیان عضو هیأت علمی دانشگاه علامه طباطبایی که از وزنههای سنگین حوزۀ مدیریت کشورمان بوده که دو عنصر اخلاق و تخصص را به زیبایی تمام در خود دارند (امتزاج این دو عنصر از هنرمندیهای نایابی است که از عهدۀ هرکسی برنمیآید) و بسیاری دیگر از بزرگان؛ که اعتراف میکنم تا پایان عُمر، این حسرت را با خود خواهم داشت که ایکاش در ایام جوانی و دهۀ سوم زندگیام میتوانستم از محضر چنین اساتید بزرگواری بهره ببرم که در این صورت، راه طیشدهام تا امروز بسیار متفاوتتر بود. افسوس!
باری
در این وانفسای غریب وِردآموزی و انتشار محتواهای تکراری و کپیبرداریهای مهوّع در حوزههای گوناگون مدیریتی، اینجانب تصمیم گرفتم بر اساس سوابق دو دهه حضور در حوزههای مختلف کاری(از کارمند جزء تا مدیر ارشد) برخی از دستنوشتههایم که طی چندسال گذشته درحال خاکخوردن بود را منتشـر کنم. به این امید که شاید برای یک نفر مفید واقع شود. دستنوشتههایی از جنس تجربه، بدون هیچ کلام و واژۀ تخصصی. چرا که به جد معتقدم سادهنویسی و همهپسندبودن یکی از بهترین و موثرترین ارکان انتقال محتواست.
علیرغم اینکه این کتاب، ماحصل هزینههای سنگین اینجانب از عمر، جوانی و حتی سلامتیام بوده و برحسب «از جنس تجربه بودن» اعتقاد راسخی به تکتک جملاتش دارم، اما بر اساس باور درونی خود به اصل عدم قطعیت در حوزۀ علوم انسانی، سپاسگزار خواهم بود کـه تمامی مطالب را صرفاً عقاید و نـظرات شـخصی نگارنده بدانید. عقایدی که هیچ اصراری بر صحّت آنها توسط دیگران ندارم و قطعاً نظرات ارزشمند تمام مخالفان را به دیدۀ منّت ارج مینهم.
اجازه میخواهم برای شفافیت و تنویر ذهن دوستان عزیز، از زاویۀ دیگری این موضوع را عرض کنم:
تصور بفرمایید درحال رانندگی هستید. شخصی را کنار خیابان میبینید که دست بلند کرده. شما هم برای رفع تنهاییِ خود یا به هر دلیل دیگری، سوارش میکنید. بعد از دقایقی همپیمایی، سکوت داخل خودرو کمی آزاردهنده میشود. مسافرتان بیش از حد ساکت است. لذا برای تغییر جوّ محیط و شکستنِ این سکوت سنگین، تصمیم به صحبت با او میگیرید. از شغلش میپرسید، از وضعیت جامعه و موارد مشابه. اما سریعاً درمییابید که نه تنها شغل و حرفهاش با شما همخوانی ندارد بلکه دغدغهها و تصوراتش نیز با شما از زمین تا آسمان متفاوت است و حتی بعد از ردوبدل کردن دومین جمله متوجه میشوید که سواد و اطلاعاتش هم درحدی نیست که به درد همصحبتی با شما بخورد. چرا که شما استاد دانشگاه هستید و دارای سواد بالا و او یک فرد عامی و بیسواد. بنابراین سکوت را ترجیح میدهید!
دقایقی میگذرد. شما با سرعت زیاد درحال نزدیک شدن به یک تقاطع هستید که ناگهان مسافر فریاد میزند:
مراقب باش! موتور…
شما بلافاصله و بدون توجه به میزان اطلاعات و سواد آن شخص ترمز میکنید و متوجه میشوید که آن موتورسوار را ندیده بودید. خدا رحم کرد. هم به شما و هم به موتورسوار. صد البته بینایی شما هیچ مشکلی ندارد. بلکه آن موتورسوار در نقطۀ کور (Blind Spot) شما قرار داشته و مسافر کناری توانسته او را ببیند اما شما نتوانستید. به همین سادگی.
واقعیت این است که در بسیاری اوقات، دیدن نقطۀ کور دیگران، نه نیاز به سواد بالا دارد و نه هیچ چیز دیگر. کافیست فقط «سرنشین صندلی کناری» باشیم. چه باسواد چه بیسواد. چه کودک چه بزرگسال. چه زن چه مرد.
بنابراین توصیه میکنم نگارندۀ این سطور را فقط در نقش «سرنشین صندلی کناری» ببینید که نه سواد بالایی دارد و نه از مخاطبش بیشتر میداند و میفهمد. بلکه فقط قصد دارد بعضی نقاط کور دیگران را بر اساس تجربهاش به رشتۀ تحریر درآورد. شاید مخاطبانش نیش ترمزی بگیرند و یک عمر حسرت را با خود همراه نکنند. ضمن اینکه اعتراف میکند، خود بیش از هرکسی نیازمند و مشتاق «دیگرانی» است که نقاط کورش را گوشزد فرمایند.
در خاتمه، از اینکه بـا بیان نظرات و انتقادات ارزشمند خـود از طریق نشانی زیر، اینجانب را در مسـیر درسـتتر هدایت میفرمایید پیشاپیش سپاسگزارم و بیصبرانه منتظر دیدن نقاط کور خود توسط شما بزرگواران هستم.
Yeganeh.delta@yahoo.com
سعید یگانه