از سرطان فستفود تا سرطان فستبوک
در دنیای امروز و به لطف اطلاعرسانیهای قدرتمند و فراگیر، بعید است بتوان کسی را یافت که از مضرّات فستفودها آگاه نباشد. هرچند جمع کثیری از ما مردم، اگر چیزی به ضررمان باشد بازهم آن را استفاده میکنیم. شاید ازدحام افراد مختلف از قشرهای گوناگون در فروشگاههای عرضۀ فستفود، بهتـرین مؤید این واقعیـت بوده و به ضرسقاطع میتوان گفت که همۀ آنها از زیانهای محصولی که برایش در صف انتـظار ایستادهاند بخوبی آگاه میباشند.
با این حال، به نظر شما علّت تقاضای زیاد برای فستفود با وجود اینهمه ضرر و زیانی که برای سلامتی دارد چیست؟
به نظر میرسد یک دلیل، سازگاری با ذائقۀ اکثر مردم خصوصاً جوانان بوده و علّت دیگر، کمبود زمان در زندگی پیچیده و ماشینی امروز است. هرچند هنوز هم نفهمیدهام علیرغم چنین پیشرفت شگرف در تکنولوژی که گویا قرار است یکی از بارزترین دستاوردهایش صرفهجویی در زمان باشد، چرا هرچه جلوتر میرویم، بیشتر از قبل، زمان کم میآوریم!
سالهاست با دیدن منظرۀ آشنا و نهچندان خوشـایند در برخی کتابفروشیها و بسـاط دسـتفروشهای کنار خیابان(که گویـا هرچیزی میفروشند به جز علم و دانش) و ایضـاً پایانههای مسـافربری زمینی و هوایی، احساس میکنم با پدیدۀ دردناکی روبرو هستیم که جامعۀ علمی و تولید محتوای کشور را با وقاحت تمام مورد عنایت قرار داده است. منظورم انتشار کتابهای گوناگون، اکثراً در قطع و اندازۀ کوچـک در بسیاری از حوزههای تخصصی و غیـرتخصصی است. از شعر و ادبیـات، روانشـناسی، جامعـهشـناسی، مدیریت و داروشـناسی گرفتـه تـا طالعبینی! کتابهایی که برایم مشابه فستفودهاست. یعنی سرعت بالا در خواندن اما بدون افزایش آگاهی. همانند تناول طعامِ خوشمزه ولی بدون کیفیت و درنهایت نرسیدن مواد معدنی موردنیاز بدن که معمولاً برای توصیف این کتابها از واژۀ «فست بوک» استفاده میکنم.
چندسال قبل در یک مصاحبۀ اسـتخدامی، ناخواسته گرفتار یکی از همین «مدیران فستبوکی» شدم. طفلک مدیرعامل سازمانی نسبتاً معروف بود که درخلال صحبتهایمان، چپ و راست فستبوکی بودن خود را اثبات میکرد. به طور مثال، زمانی که به چند سوال ایشان کمی با مکث پاسخ دادم، ایشان برداشت کرد که اینجانب با صراحت و صداقت پاسخ نداده و تعارف کردهام! در دو مورد که برای لحظاتی دست به سینه نشستم، این مدیر عالِم و فرهیخته دچار رایجترین خطا در رابطه با زبان بدن که اکثریت خوانندگان فستبوکیِ این حوزه دچارش هستند گردیده و آن را نشانۀ مخالفت بنده با بیانات گهربارش قلمداد کرد. غافل از اینکه شاید صندلیهای فاقد دسته باعث خستگی دستها میشود. از همه جالبتر زمانی که به یکی از سوالاتش پاسخ نسبتاً صریحی دادم ایشان با حالتی که انگار دزد گرفته باشد فرمود:
« از حالت چشمات معلومه که داری دروغ میگی!» (ادب هم خوب چیزیه بخدا)
تا قبل از آشنایی و برکتِ حضور در پیشگاه این شخصیت نورانی و صاحب کرامات، به اشتباه تصوّر میکردم که دوران پیشگوییها و رمّالیها به پایان رسیده است!
البته عکسالعمل اینجانب در تمام مدتِ کسب فیض از محضر ایشان، فقط لبخند و خویشتنداری بود. به نظر میرسید طفلک آنقدر در ارتباطات غیرکلامی و پیامها غرق شده که ارتباطات کلامی را به کلّی از دست داده بود و باید کسی پیدا میشد تا جلوی افتادنش از آن سوی پشتبام را بگیرد.
اینجانب در آخر جلسه، با حالتی آمیخته با تعجب مصنوعی(که البته نمیدانم با این قدرت بالای توان پیشگویی چطور متوجه این حالت تصنّعیام نشد) ضمن تعریف کوتاهی از مراتبِ بالای علمی و فکریاش از وی خواستم اگر ممکن است بندۀ حقیرِ بیسواد را یاری رساند تا مرجع این کرامات عظیم را بدانم. همانطورکه حدس میزدم ایشـان بلافاصله از کشوی میزش یک جلد فستبوک در قطع جیبی با مضمون زبان بدن بیرون آورد و رهنمودهایی هم در راستای مطالعه بیشتر به بنده نمود.
درنهایت، ضمن تشکر و عرض مراتب امتنان از اینکه در این مدت اندک، درسهای فراوانی از محضـر ایشان فرا گرفتهام، خداحافظی کرده و البته به این بزرگوار عرض نکردم که کتاب اصلی(و نه جیبی) زبان بدن را چندسال است در کتابخانهام داشته و هرازگاهی بعضی از مطالب مفید و کاربردی آن را در جلسات آموزشی به همکاران فروش آموزش میدهم!
همچنین ترجیح دادم که بگذارم در دنیای زیبای خودش مشغول سیروسلوک باشد، بنابراین یادآوری هم نکردم که جناب دکتر آلبرت محرابیان زمانی که دید صحبتها و درصدهای معروفش باعث بیراهه رفتن جمع کثیری از مردم شده، طی خطابهای فرمود: «…آقا اشتباه کردم. ببخشید! این سخنان و درصدها عمومیت نداشته و برای مواقع خاصی کاربرد دارند…»
در یک شرکت پخش بزرگ و نامدار کشورمان شاهد بـودم که سرپرست محترم فروش، برای حل هر مساله و مشکلی[از پایین آمدن سهم بازار گرفته تا خرابی شیر پیسوار سرویسهای بهداشتی] با دستمایه قراردادن یک جلد فستبوک از جناب برایان تریسی مشکل را مثلاً حل میکرد. ضمن اینکه به مدد دستیابی به چنین منبع علمی عظیمی(!) خود را از پرچمداران حوزۀ مارکتینگ میدانست که در نهایت، با سیاستهای عالمانۀ خود، شعبه را تا مرز ورشکسـتگی هدایت نمود و دهها نمونۀ دیگر که عزیزان شـاغل در سـازمانهای مختلف بهتر از بنده میدانند. شاید باورش سخت باشد، اما شخصاً چند مدیر ارشد فروش در سازمانهای بزرگ و معروف کشورمان را با چشم خود دیدهام که حتی اسم فیلیپ کاتلر به گوششان نرسیده بود!
یکی دیگر از فجایع دردناک و فراگیر این پدیدۀ شوم (فسـتبوکها) را در رفتار مدیرنماهایی میبینیم که تا دیروز، تفاوت بین علم بازاریابی با خربـزه را نمیدانستند، ولی با مطالعۀ یک جلد فستبوک، در جلسات بعدیشان، نه تنـها خود را متخصص برندینگ یا مارکتینگ میدانند بلکه بدتر از آن، به نوعی مقاومت پولادین خطرناک ذهنی هم میرسند که نظرات اطرافیان دلسوز و کاربلد خود را هم نمیپذیرند که البته خود این موضوع، داستانی جداگانه دارد.
در دو مقطع که بالاجبار با صدای سازِ ناکوکِ قلب خود کمی حرکات موزون انجام داده و به تبع آن، چندروزی در بیمارستان قلب بستری شدم بارها خدای بزرگ را شکر کردم که هنوز فستبوکی در زمینۀ تخصّصی قلب و عروق منتشر نشده است!
پایان بخش چهار