مصداقهای عینی حکایت پِهِنِ تَر
مقدمتاً اشارهای میکنم به یک حکایت معروف و فراگیر که تبدیل به نوعی لطیفه در شبکههای اجتماعی هم شده است. گویا استاد «شفیعی کدکنی» از زبان جناب «هوشنگ ابتهاج» این خاطره را بازگو فرمودهاند:
« … ابتهاج تعریف میکرد که در مراسم کفن و دفن بنده خدایی در یک روستا شرکت کردم. دیدم قبل از اینکه بذارنش تو قبر، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات تازه و خیس (به عبارت عامیانه: پِهِنِ تَر) گوسفند در کف قبر ریختن. از کسی که داشت این کار رو انجام میداد پرسیدم این چه رسمیه که شما دارین؟ گفت تو رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحبه و ما مدتهاست برای مُردههامون این کار رو انجام میدیم و تو قبرش پِهِنِ تَر میریزیم! هوشنگ گفت چون این مطلب برام تعجبآور بود سریع گشتم و یه رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف و گفتم: کجاش نوشته؟ طرف هم بلافاصله بخش آیین کفن و دفن میّت رو آورد که بفرما! دیدم نوشته: کف قبر مسلمان مستحب است که یک وجب پهنتر باشد!»
البته تابهحال جایی ندیده و نشنیدهام که این دو بزرگوار (شفیعی و ابتهاج) در مورد این حکایت، موضعی گرفته باشند. ولی به اعتقاد خودم، این داستان هم مثل اکثریت قریب به اتفاق محتواهای موجود در شبکههای اجتماعی، احتمالاً ساختگی و از جنس «فاضلاب محتوا» میباشد.
اما چندان مهم نیست. چرا که تجربه نشان داده ما مردم، توانایی این را داریم که از داستانهای ساختگی هم به نتایج شگفتآوری برسیم! برای اثبات این واقعیت، کافی است نگاهی گذرا به مطالب انگیزشی در برخی سمینارها و سایتهای معروف بیندازیم.
بنابراین فارغ از صحت یا عدمصحت این حکایت، واقعیت این است که مصداقهای بارز و عینی آن در جامعۀ ما بسیار بالاست.
به طور مثال، اینجانب از یک دانشجوی محترم ترم دوم حقوق با گوشهای نیمهشنوای خودم شنیدم که شُربخَمر را شَربخُمر تلفّظ کرد! البته به دلیل اینکه ایشان دانشجوی سیستم دانشگاهی از راه دور بود شاید تاحدی بتوان این اشتباه را توجیه کرد.
البته ما که نشنیده گرفتیم. ولی امیدوارم تا زمان گرفتن پروانه وکالت، بتواند تلفظ صحیح این واژه را یاد بگیرد تا فردای روزگار در محضر دادگاه و پیشگاه قاضی آبروریزی نکند!
مدتی قبل خبری ناراحتکننده شنیدم. در مورد ورشکستگی یک تولیدکنندۀ قدیمی که مالک یکی از خوشنامترین برندهای کشورمان در حوزه کاری خودش بود. بنده در سال 93 برای مدت کوتاهی با این سازمان همکاری داشتم و مدیریت شعبه یکی از استانها برعهدهام بود. روزی مدیرعامل همراه با آقایی شیکپوش وارد شعبه شد و ایشان را به عنوان معاون امور راهبردی و … (بقیهاش یادم نیست!) معرفی نمود. گویا آقای تازهوارد قرار بود در نقش منجی سازمان با ما همکاری کند.
هرچند هیچ ادعایی در مورد چهرهشناسی ندارم اما انتظار داشتم که آقای مدیرعامل با نزدیک 60 سال سن که بیش از 45 سالش را در بطن جامعه بوده، حداقل بتواند با اولین نگاه، تفاوت یک انسان عادی با یک فرد کلاهبردار را تشخیص دهد. هنوز هم فکر میکنم اگر روزی وارد وادی فیلمسازی شدم و قرار شد فیلمی با مضمون کلاهبرداری بسازم برای شخصیت آرسن لوپنیِ نقش اول حتماً از وجود این عزیز بزرگوار ـ منجی سازمان ـ استفاده خواهم کرد! یعنی تا این حد چهرۀ تابلویی داشت.
آقای مدیرعامل رفت و بنده با جناب منجی تنها شدم و مذاکره چندساعتهای داشتیم که هرچه جلوتر رفتیم ابعاد بیشتری از سجایای اخلاقی و زوایای پنهان وجودی و از همه مهمتر، دانش بیبدیل این بزرگوار در حوزۀ بازاریابی و فروش آشکار میشد. در اوج بحث بودیم و سعی داشتم در مورد اشتباهات تشخیصی ایشان از بازارمان را (که محصول خاص با بازار هدف خاص بود) توضیح بدهم که خدمتشان عرض کردم:
ـ این موردی که شما فرمودین از نظر علم مارکتینگ کلاً مردوده.
و ایشان هم بلافاصله فرمود:
ـ مارکتینگ از اسمش معلومه که مال سوپرمارکته! نه مال حوزۀ کاری ما.
خشکم زد! کمی نگاهش کردم و بعد هم نگاهی به بیرون از پنجره انداختم تا ببینم اولین بیابان نزدیک کجاست تا جامهای بدرّم و سر به بیابان بگذارم! ولی متاسفانه فاصله زیاد بود.
توان بحث بیشتری نداشتم یا بهتر عرض کنم جایی برای بحث باقی نماند. خانه بیش از حدی که تصور میشد از پایبست ویران بود.
بنابراین قلم و کاغذ برداشتم و در خفا استعفای کتبی خود را نوشته و فردای آن روز برای مدیرعامل ارسال کردم.
آقای مدیرعامل هیچگاه علت واقعی استعفای بنده را نفهمید. گرفتاریهای شخصی را بهانه کردم.
اما دلیل اصلیام خستگی بود. خستگیِ دیدن صحنۀ آشنا و معروف شیرجه زدن به داخل چاه توسط بعضی از مدیران. خستگی دیدن چندینبارۀ خودکشی برندها و …
هرچند به فاصلۀ کمتر از یک ماه از استعفای بنده، آقای منجی هم از آن سازمان کنار گذاشته شد اما شنیدهام که به تازگی با عنوان آقای دکتر از ایشان یاد میشود!
راستی در مورد این دکترهای جدید هم علامت سوالی در ذهنم به وجود آمده که در بخش بعدی عرض میکنم.
پایان بخش نهم