بزرگ یا کوچک؟ معروف یا گمنام؟
یکی از تفکرات غالب در ذهن اکثر افراد این است که همکاری با یک سازمان یا برند معروف، بهتر و ارزشمندتر از استخدام در شرکتها و مؤسسات کوچک و گمنام میباشد. به طور مثال کسی که قصد ورود به حوزۀ فروش لبنیات را دارد، بین دو گزینه «شرکت کاله» و «ماستبندی یگانه» قطعاً نیاز به زمان زیادی برای فکر کردن نداشته و در عرض چند ثانیه، گزینۀ اول را انتخاب خواهد کرد. بنده هم تا چند سال قبل چنین باوری داشتم و همکاری با برندها و سازمانهای بزرگ و نامی را ترجیح میدادم. ولی اعتقاد امروزم با آن زمان 180 درجه متفاوت شده است. چندباری در جمع صحبت با دوستان و همکاران، آنها از دلیل این تفکر پرسیدهاند. اینکه چرا در چند سال اخیر، دعوت به همکاری با هیچ سازمان بزرگ و معروفی را لبیک نگفتهام. اجازه میخواهم در این قسمت، به چند تجربه از همکاری با سازمانها و برندهای بزرگ کشور اشاره کرده و در پایان، نتیجهگیری شخصی خود را اضافه نمایم.
تجربۀ اول
از معروفترین و بزرگترین شرکتهای تولید … کشور
برای آشنایی با این برند، فقط کافی است یک ایرانی باشیم و دیگر هیچ. البته پیشنهاد میکنم در ذهن خود در مورد اسم آن کنجکاو نباشید. علیرغم اینکه با اشارۀ کوچکی به ابتدای اسم و یا حوزۀ محصولات تولیدیاش به راحتی آن را خواهید شناخت اما بهدلیل حفظ حرمت، مرتکب این عمل غیراخلاقی نخواهم شد. یادم نمیرود که زمان شروع همکاری، از خوشحالی در آسمانها سیر میکردم. به قول قدیمیها جوان بودیم و جاهل! ولی امروز برای یادکردن از آن سازمان عظیم، از عبارت «برندی بزرگ در دست مدیرانی کوچک» یاد میکنم.
خلاصۀ تمام مشاهداتم از آنجا در چند جمله:
-
کارناوالی از مدلهای فروش پیشپااُفتاده و متعلّق به دوران پارینهسنگی و اصرار مدیرانش بر تداوم این سیاستهای ناکارآمد.
-
تجربۀ حضور در انواع جلسات بیحاصل و کودکانه که یادآور نوستالوژی خالهبازیهای دوران کودکی بود.
-
دعواهایی به سبک حمّام زنانه بین مدیرانِ به ظاهر فرهیخته و سنگپایی که همواره نقش حلقه مفقوده را ایفا میکرد.
در انتهای این نوشته، بازهم به این سازمان بزرگ خواهم پرداخت و اکنون برای بستن موقت پروندهاش فقط اشارۀ کوچکی میکنم به این نکته که «شاید یکی از مهمترین دلایل این مسائل، تفکرات شبهدولتی مدیران آنجا بود» فعلاً بگذریم…!
تجربۀ دوم
بزرگترین شرکت تولید کنندۀ (…) در خاورمیانه
همۀ ما با تبلیغات معروفش به مدت چند دهه آشنایی کامل داریم. تبلیغاتی که صرفاً بر پایۀ پارامتر کیفیت مانور داد و هرگز نفهمید (یا شاید هم نخواست بفهمد) که کیفیت همهچیز نیست! در این سازمان، یکی از واضحترین مصداقهایخودکشی برندها در کشورمان را از نزدیک شاهد بودم که جریانش مفصل است و خارج از حوصله اینجا. اما اشارهای میکنم به یک خاطرۀ ماندگار که مثل داغ ننگ بر پیشانیام باقی مانده:
قبل از استخدامِ بنده، فاکتوری به مبلغ حدود یک و نیم میلیون تومان در کد یکی از گروههای فروش ثبت گردیده بود. بعد از استخدامم، آن کد به گروه اینجانب اختصاص داده شد. بعد از مدتی متوجه این اشتباه در سیستم شدم. جریان را به مدیر شعبه محترم عرض کردم. ایشان قول پیگیری داد (و انصافاً هم پیگیری کرد) بارها به تهران درخواست دادیم و آنها هم قول مساعد میدادند. اما این درخواستها یا در بین سیستم فرسوده و بوروکراسی مهوّع آنجا گم میشد و یا از شانس ما مسوول مربوطه میرفت و نفر جدیدی میآمد و دوباره درخواست بعدی و این بازی مدت زیادی ادامه داشت.
دردسرتان ندهم، امروز که این مطلب را مینویسم، سالها از این جریان گذشته و همچنان این مبلغ که نمیدانم مال چه کسی بود و چه جریانی پشتش قرار داشت (و اصلاً در زمان همکاری بنده هم اتفاق نیفتاد) در پاچۀ شلوارم جا خوش کرده! طوری که امروز کلاً از پیگیری آن منصرف شده و موضوع را رها کردهام.
درمجموع دوران عجیبی بود. جوّ زیرآبزنی بین همکاران از یکسو و محیطی همانند رزم خروسهای جنگی از سوی دیگر، فرسودگی عجیبی برایم به ارمغان آورد. درگیری بین واحد مالی با واحد فروش در راستای هدف مقدس روکمکُنی یکدیگر تبدیل به نمایش روزانهای شده بود که باید به اجبار میدیدیم و البته شاید هم نشان از تفکر سیستمی ذاتی ما ایرانیان داشت! هیچ روزی بدون جنگ اعصاب، استرس و ناسزا به خود بابت ورود به این شرکت سپری نشد. درنهایت با الهام از فیلم “رستگاری در شاوشانگ” توانستم با تلفیقی از هزار و یک نوع ترفند گوناگون، جانم را برداشته و از آن خرابشده فرار کنم.
تجربۀ سوم
یکی از معروفترین برندهای (…) کشور
باید اعتراف کنم که مدت مدیدی بر اساس اثرات بزرگیِ نام این برند، استخدام در آنجا یکی از آرزوهایم بود و دردناکترین بخش مربوطه هم دو ماه دوندگی و پیگیری برای همکاری با آنها. اما پس از استخدام، زمان همکاریمان به یک هفته هم نرسید. هرگز فکر نمیکردم که این برند معروف و بزرگ، دارای اینهمه مشکلات باشد. با افسوس فراوان، حتی ردپایی از مشکلات مالی عمدی (اسمش را هرچه دوست دارید بگذارید) هم در آنجا دیده میشد. از یک طرف، وضعیت طوری بود که ذرهای امید در جهت بهبود آن وضعیت خراب نمیدیدم و از سوی دیگر ممکن بود پای منِ بیخبر از همهجا هم گیر باشد (حالا خر بیار و باقالی بار کن) لذا بعد از یک هفته افتخار همکاری، با گردنی افراشته و شجاعتی مثالزدنی، در پیشگاه مدیرانش اعلام نمودم که بندۀ حقیر غلط کردم و کمی هم شکر تناول(!) و به حالت چهارنعل، راه درِ خروج اضطراری را در پیش گرفتم. البته هنگام خداحافظی، در مقام “نوسترآداموس” برایشان پیشگویی کردم که یک سال بعد، اثری از شما و این شعبه نخواهد بود. ولی بعدها فهمیدم در رمالی و پیشگویی هم (مثل بقیۀ کارها) هیچ استعدادی ندارم. چرا که کمتر از پنج ماه بعد، پرسنل محترم آن شعبه با بدترین وضع ممکن، از بزرگ و کوچک اخراج یا مجبور به استعفا شدند..
تجربه چهارم
نمایندگی یک شرکت خارجی در ایران
زمان مصاحبۀ استخدام، از مدیر ارشد خود پرسیدم دستم چقدر باز است و تا چه حد در اجرای سیاستهام اختیار دارم؟ ایشان هم فرمودند که ما همهجوره به شما ایمان داریم(!) و تا چند ماه هیچ دخالتی در کار شما انجام نخواهیم داد تا این برند جا بیفتد (و ادامۀ تپاندن هندوانهها زیر بغل بنده)
لذا به دستور اینجانب و چراغ سبز مدیر محترم، تعدادی از محصولات در فروشگاههای مختلف شهر به رایگان گذاشته شد و پشتبندِ این اتفاق هم کلّی بهبه و چهچه از این مدیر عزیز شنیدم که:
آفرین بر تو! …
درود بر سیاستهایت! …
اُف بر آن مدیرفروش سابق که ویرانهای تحویلمان داد! …
تو منجی سازمان ما هستی! …
و خلاصه از این دست خزعبلاتی که باعث شد گوشهایم دراز و درازتر شود طوری که یک بار هم موقع خروج، به سردرِ اتاق گیر کرد! اما بعد از مدت کوتاهی ورق برگشت. چندروز برای انجام کاری فوری عازم تهران شدم که از شرکت زنگ زدند که سریع برگرد بیا. مشخص بود اتفاق خوبی در راه نیست. سریعاً برگشتم و دیدم عجب خر تو خری! جای همه دوستان خالی، نمایش طنز جالبی را شاهد بودم. مدیرعامل با نمایندۀ مشهد دعوا کرده و از این طرف مدیرمنطقه (یعنی مدیر مستقیم بنده) هم قهر کرده و رفته بود. مسابقۀ روکمکنی بین عزیزان واقعاً دیدنی بود. وسط آن کارزار، فرصتی پیدا کرده و ازشان خواستم اگر امکان دارد بدون وارد کردن حقیر به این حاشیههای کودکانه، تسویه حساب انجام شود تا بروم دنبال کار و زندگی و گرفتاری خودم. گفتند فردا بیا. بنابراین فردای آن روز، خوشحال (از نوع اینکه آخ جون! امروز پولدار خواهم شد!) رفتم شرکت. حسابرس محترم که از مرکز آمده بود بعد از گذاشتن چند برگ کاغذ جلوی بنده فرمود:
ـ با امضای شما تعداد X عدد کالا مفقود شده!!!
گفتم: منظور؟!
گفت: آره دیگه!
برایش توضیح دادم که عزیز من، جان من، عمر من، سرور من، بزرگ من، همهچیز من، بخدا قرار ما این بود که رایگان توزیع بشه و من سرخود و بدون اجازه هیچ کاری انجام ندادم، که ایشان در پاسخ فرمود:
ـ سندش کو؟!
عاجزانه گفتم: ما حرف زدیم!
گفت: آره دیگه! (البته اینبار همراه با زهرخندی معنادار)
بلافاصله با آقای مدیرمنطقه تماس گرفتم تا به حقانیت و بیگناهی بنده شهادت دهد، اما ایشان در پاسخ، رفتاری داشت از نوع: ببخشید شما؟؟!!
درنهایت، تمام حقوق مدت کوتاه همکاری بنده (نزدیک 2 میلیون تومان) به علاوۀ 119 هزار تومان وجه نقد از جیب مبارک تحویل این شرکت بزرگ و باکلاس گردید تا خدایناکرده گرفتار حقالنّاس این مستضعفین نشوم و داغی بر دلم ماند تا عبرت بگیرم که در هیچ سازمان بزرگی، تفاوتی بین حرف مدیر با قارقار کلاغهای خیابان قائل نباشم. چرا که مدیران این سازمانها در اکثر مواقع، کاملاً بیاختیار بوده و با وزش نسیمی ملایم جابجا خواهند شد. ضمناً بعد از این تسویهحساب تاریخی، حس همزادپنداری عجیبی با جناب بوشوک (یار صمیمی لوک خوششانس) به بنده دست داد که تا امروز هم به طرز نگرانکنندهای همراهم میباشد!
موارد فوق، صرفاً بخش کوچکی از تجربیات بنده در چند سازمان بزرگ بود که تا جای ممکن کوتاه، خلاصه و با سانسور فراوان عرض کردم تا خدای نکرده جسارتی به ساحت مقدس آنان نشود. و اما میرسیم به آن طرف سکه یا همان پردۀ دوم.
پردۀ دوم
تجربهای متفاوت در یک شرکت بازرگانی گُمنام و کوچک
مثل بچۀ آدم(!) مصاحبه با مالک اصلی سازمان انجام شد. لطفاً دقت فرمایید: مالک سازمان یعنی کسی که تا مجموعه پابرجاست، خودش هم حیّ و حاضر است و قرار نیست با وزش یک نسیم ملایم از جای خود کنار رود و تمام قول و قرارهایش مانند مژههای دو چشم خمار بزغالۀ مست بیارزش شود. مالک سازمان یعنی کسی که خود بیش از هرکس دیگری دلش برای مجموعهاش میسوزد. چون سرمایه و زندگیاش را وسط گذاشته. بنابراین تعریف کار خوب از نظر ایشان، یعنی عملی که باعث ایجاد ارزش افزوده در مجموعه شود، نه هر کاری در راستای تحکیم موقعیت شخصی خود. در زمان مصاحبه، بین بنده و ایشان، کسی تحت عنوان مدیرمنطقه، مدیرشعبه، مدیر منابع انسانی، فلان مشاور، بهمان معاون و خلاصه هیچ شخص دیگری وجود نداشت. بنابراین دچار آفَت مدیران میانی هم نشدیم (پرداختن به این معضل بزرگ و صدمات وحشتناک و جبرانناپذیرش برای سازمانهای ما نیاز به یک جلد کتاب مجزا دارد)
زمان مصاحبه، از این بزرگوار در یک کلام پرسیدم:
ـ از من چه میخواهی؟
ایشان هم در یک کلام فرمود:
ـ بالابردن سهم بازار و سودآوری. من سود میخواهم. تو هم قرار است هم به من و هم به خودت سود برسانی. چه با یک همکار، چه با 10 همکار. خودت میدانی (ای قربون هرچی آدم چیزفهمه!)
زمان کار روزانه:
به طور میانگین، حداکثر ۶ ساعت، کاملاً آزاد، بدون حضور و غیاب و هیچ ساعت کاریِ مشخص. چرا که مهم، خروجی و نتیجۀ کار است (سودآوری سازمان) و نه دغدغههای بیهوده. اگر نیازی بود شب تا صبح هم کار میکردم و اگر نیاز نبود هیچ. حتی بارها اتفاق افتاد که ساعت کاریام به دو ساعت در روز هم نرسید. یادآوری میکنم که ما در مورد یک سازمان کوچک و گمنام خصوصی صحبت میکنیم وگرنه همه میدانیم که مواردی مثل ساعت حضور و غیاب و دیگر پارامترهای مربوط به حوزۀ منابع انسانی، از الزامات سازمانهای بزرگ است. ولی در این سازمان کوچک و گمنام، خوشبختانه از این دغدغهها عبور کرده به کارهای مهمتری مشغول بودیم.
میزان استرس:
معمولاً به شوخی عنوان میکنم که بیشترین استرس در طول همکاری را فقط در ترافیک خیابان تجربه کردم! درواقع، استرس همیشه و همهجا هست. اما مهم، نوع و کیفیت استرسهاست. در این سازمان کوچک و گمنام، استرس کاری وجود داشت. دغدغۀ سودآوری همراهمان بود. اما خداراشکر مواردی مثل دیر آمدن، زود رفتن، گرفتن مرخصی، مشکلات مالی، زیرآبزنی همکار(!) و خلاصه هیچیک از استرسهای لاینفک در سازمانهای بزرگ را نداشتیم.
و اما میزان دریافتی:
میانگین دریافتی سالانهام چیزی بود بین 2 تا 3 برابر دریافتی سالانه همقطارانم در برندهای بزرگ و مشابه!
هرچند به نظر میرسد تا همینجا هم دلایل کافی برای نتیجهگیری نهایی داریم اما برای محکمکاری موضوع، یک مثال مقایسهای دیگر هم عرض میکنم:
زمانی که در آن سازمان عظیم (موردی که در تجربۀ اول اشاره شد) مشغول به کار بودم، رقبای ما در بعضی مناطق، شروع به انجام حرکات خاصی در راستای پایین آوردن سهم ما و بالارفتن بازار خودشان کردند. اتفاق عجیبی هم نیست. مثل همه جای دنیا. بنابراین سریعاً جلسهای با مدیر شعبه تشکیل شد و به ایشان پیشنهاد افزایش یک درصد سودِ بیشتر به نمایندگان آن مناطق را دادم. یعنی سادهترین عکسالعملی که هر کسی هم که باشد همین کار را در وهلۀ اول انجام خواهد داد. در پاسخ به بنده چنین اعلام شد:
ـ درخواست کتبی بنویس!
عرض کردم چشم! کتباً نوشتم و به مدیرشعبه دادم. ایشان هم چندخطی زیرش نوشت و ارسال کرد به تهران برای مدیر منطقه. یک ماهی گذشت تا ایشان هم احتمالاً وقت آزاد پیدا کرد و چندخطی زیر درخواست بنده نوشت و برای معاون مدیرعامل ارسال کرد که تا رسیدن به دست مدیرعامل مدتها زمان برد. خلاصه کنم: تا زمان پاسخ نهایی مدیرعامل و ابلاغ آن و نهایتاً دستور به افزایش یکدرصد سود بیشتر برای فروشندگان، حدود چهارماه زمان از دست رفت و ما هم کلاً بازار آن مناطق را به زیبایی و مبارکی و میمنت ازدست دادیم! (اگر نمیدادیم باعث تعجب بود) جالب اینکه مدیران ارشد آن سازمان بزرگ که در تشخیص دو عنصر هِر از بِر همچنان ناتوان بوده و هستند، چند جلسه برگزار نمودند که چرا سهم بازار ما کم شده؟! اجازه میخواهم برای خارج نشدن از دایرۀ ادب بحث را همینجا تمام کرده و بروم سراغ پردۀ دوم (یعنی کوچک و گمنام)
در شرکت کوچک و گمنام، هر بار که رقبای ما شیطنتی انجام دادند به راحتی میرفتم سراغ مدیرعامل (یعنی تصمیمگیرندۀ نهایی سازمان که اتاقش 6 قدم با میز من فاصله داشت) و بدون هیچ حرف اضافه و کلاس بیهوده و مخارج برگزاری جلسات بیحاصل (اقدامات معمول در سازمانهای بزرگ) در عرض کمتر از 20 دقیقه به این نتیجه میرسیدیم که آیا مثلا یک درصد آفر بیشتر بدهیم یا خیر؟ (20 دقیقه، نه 4 ماه!)
حالا به نظر شما عزیزان و با این تفاسیر و مقایسه بین این چند پارامتر، آیا بنده مغز سر آن جانور درازگوش، سر به زیر و دوستداشتنی را میل نمودهام که علاقمند همکاری با سازمانهای بزرگ باشم؟!
ضربالمثل معروفی داریم که مضمونش این است:
اربابی چند سکۀ سیاه و بیارزش جلوی نوکرش پرتاب کرد و با بیادبی گفت برو از فلان جای دور بهمان چیز را بخر و بیاور. دید نوکرش ایستاده و نگاهش میکند. پرسید: چرا نمیروی؟ نوکر گفت:
ماندهام به کدام دلخوشی بروم دنبال این کار.
با این پول زیادت؟!
با این اخلاق خوشت؟!
یا با این راه نزدیکت؟!
بنده هم در برابر سازمانهای بزرگ همواره با این سوالات روبرو هستم. به کدام دلخوشی؟
به حقوق بالایتان؟ (همانطور که عرض شد در شرکتهای کوچک و خصوصی، درآمدم بسیار بالاتر بود)
به اخلاق آدمیزادیتان؟! (اشاره به توهّم مهم بودن و اینکه ما مدیران ارشد سازمانهای بزرگ بیشتر از شما پرسنل و مدیران میانی میفهمیم که صدالبته خرابکاریهایشان چیز دیگری نشان داده و میدهد)
به کار راحتتان؟! (همانطور که عرض شد بخش عظیمی از دغدغههای کاری در سازمانهای بزرگ در راه خنثی کردن زیرآبزنی همکاران، استرس سرِموقع آمدن و رفتن، گدایی چند روز مرخصی، دوندگی بابت احقاق حق خودم که پول اشتباه به حسابم برگردد که برنگشته! و کلی موارد مشابه که خداراشکر هیچکدام را در سازمان کوچک و گمنام تجربه نکردهام)
باری
درنهایت، تاکید میکنم که هدف از این نوشته، صرفاً به اشتراک گذاشتن تجربههایی بود که اگر ۲۰ سال قبل کسی به بنده اینها را میگفت قطعاً با دیدِ بازتری انتخاب مسیر نموده و شاید امروز اندکی وضعیتم بهتر بود. در عین حال که امیدوارم نحوۀ نگارش کمی جسورانۀ اینجانب را بر بنده میبخشایید، صراحتاً اعلام میکنم در اینجا قصد بیاحترامی به هیچ برند و سازمانی را نداشته و از دوستان عزیز استدعا دارم بحث کلیّت، تعمیم و مخصوصاً تناقضیابی را از این نوشته خارج فرمایند. چرا که هدف، فقط و فقط ارائه ذرهای دید بازتر به تازهکاران است و دیگر هیچ.بههرحال در بین مخاطبین این کتاب، عزیزانی هستند که چند صباح دیگر قصد ورود به بازارکار را داشته و امیدوارم صرفاً تحت تاثیر بزرگی نام سازمان یا برند تصمیم نهایی را اتخاذ نفرمایند.
ماحصل این تجربیات برای اینجانب چنین بود:
زین پس هرگز با هیچ برند و سازمان بزرگی در این کشور دست همکاری نخواهم داد.
و صد البته شاید هم برداشت و نتیجهگیری هرکدام از خوانندگان بزرگوار چیز دیگری باشد. درنهایت اگر این تجربیات، حتی برای یک نفر هم در هنگام تصمیمگیری مفید واقع شود، خدای بزرگ را شاکرم که به وظیفهای کوچک عمل نمودهام.
پایان بخش دو