مرد در شلوغی خیابون توقف دوبله کرده و منتظر خودرویی بود که میخواست از پارک بیرون بیاد تا بهجاش پارک کنه و بره داخل بانک. ولی بهنظرمیرسید رانندۀ خودرو، نیاز به جای پارک مرد رو احساس کرده و احتمالاً اونو فرصتی دیده بود برای اعمال قدرت! چرا که با خونسردی مشغول صحبت با موبایلش بود. مرد هم در دلش مشغول نمره دادن به میزان بیشعوری هموطنی بود که هیچ بویی از انسانیت و جوانمردی نبرده که ناگهان صدای یک زن اونو از عالم نمره دادن بیرون آورد:
ــ آقا خیابون … کدوم طرفه؟
مرد: اینجوری آدرس بدم پیدا نمیکنین. شما همین خیابونو مستقیم برین. از چراغ قرمز سوم بپیچین سمت راست. به میدون که رسیدین دوباره سوال کنین.
زن: شما مستقیم نمیرین؟
مرد کمی نگاهش کرد. نیرویی غریب باعث شد به زن جواب مثبت بده.
ــ بشینین تا یه جایی میبرمتون.
اما داخل ماشین، صحبت به جاهای دیگری رسید! پیشنهاد هم از طرف زن بود.
مرد: من اهلش نیستم.
زن: همه مردا اهلشن! زر نزن بابا (با حالت شوخی و جدی)
نیروی عجیبی مرد رو وسوسه کرد. اما نه از نوع وسوسه خاص. شاید وسوسهای از جنس کنجکاوی
مرد: خونه من که نمیشه.
زن: خودم خونه دارم. ولی قیمت بالا میره!
مرد: مشکلی نیست. ولی نمیترسی غریبه وارد خونهت بشه؟
زن درحالیکه محتویات کیفش رو نشون میداد چاقوی ضامنداری درآورد و گفت:
ـــ غریبه سگِ کی باشه؟! خودم از صدتا مرد مردترم.
مرد نگاهی به زن انداخت و درحال رانندگی به این فکر میکرد که این انسان تا چه حد در محیط ناامنی رشد کرده که چنین عاجزانه سعی در ترسوندن دشمن فرضی داره. دقیقاً مثل گربهای که موهاشو سیخ میکنه تا درنظر غریبهها بزرگتر و قدرتمندتر به نظر برسه.
رسیدند.
محلهای در بیغولههای شهر که هیچ تناسبی با سر و وضع شیک و باکلاس زن نداشت. وضعیت داخل خونه از چهره محله داغونتر.
مرد روی مبل کهنهای نشست و در سکوت فکر میکرد.
زن: تو همیشه اینقدر ساکتی؟
مرد جوابی نداد. مشغول براندازکردن اطرافش بود.
زن: اوهوی با توام ! چرا اینقدر رسمی هستی؟ مگه اومدی خواستگاری؟!
مرد: اینا عکس بچه هاتن؟ (اشاره به قاب عکسی که تصویر یک پسر و یک دختر کوچک درونش بود)
زن: به تو چه! کارتو بکن و برو! راستی پولو اول میگیرما
مرد: نگران پولت نباش. و همزمان کیف پولش رو باز کرد و ادامه داد:
ــ با دوتا بچه چطور میتونی؟ فکر نمیکنی پسرت بزرگ میشه یه روز؟ فردا واسه دخترت چه جوابی داری؟
زن: پلیسی؟
مرد: فرض کن آره!
دو برگ تراول ۵۰ تومنی روی میز گذاشت و ادامه داد:
_ اینم پولی که شرط کردیم. اولاً لطف کن دوباره لباساتو بپوش! ثانیاً فرض کن من اومدم فقط ازت سوال کنم و جواب بگیرم و برم. همین
اعتماد زن تا حدی جلب شد. شروع کرد به حرف زدن. گفت و گفت و گفت. حرف زد و اشک ریخت. حرف زد و فحش داد به روزگار. از بیرحمیهای جامعه گفت. از محیطی که در اون رشد کرده بود. از شوهری که مُرده بود و زمان زندهبودنش هم هیچ خاصیتی نداشت. از اجاره خونه. از مصیبتهای بزرگ کردن بچه ها.
مرد هم ساکت بود و فقط میشنید.
(حدود یکساعت بعد)
مرد: دستشویی کجاست؟
زن: اونطرف
مرد رفت و آبی به صورتش زد.
در آینه، چهره مردی رو دید که صورتش قرمز شده بود بابت دونستن بعضی از واقعیتهای پنهان زندگی یک زن بیپناه. موجودی که از تنها سرمایهاش (یعنی جسم خود) با بیرحمی کار میکشید تا گذران زندگی کنه. سرمایهای که نهایتاً یکی دوسال دیگه براش کار میکرد. زنی که از دید جامعه بیارزشترین موجود بود اما شرف داشت به هزاران نفری که با پول و سرمایه این مردم هزار و یک کثافتکاری میکنن و از دید جامعه بسیار مورد احترام هستن.
مرد از دستشویی بیرون اومد و کیفش رو برداشت.
زن: واقعاً نمیخوای کاری بکنی؟!
مرد لبخند زد و گفت:
ــ از اولش هم نیومدم کاری بکنم.
زن: نکنه ماموری؟
مرد: آره!
زن: مامور چی هستی؟ آگاهی؟ مفاسد؟ موادمخدر؟… کجا؟
مرد:هیچکدوم. فقط مامورم همین.
و از در خارج شد
موقع عبور از حیاط، پسر بچهای رو دید که با کنجکاوی نگاهش میکرد. مرد صورت پسرک رو بوسید و جلوی بغض خودشو گرفت.
زن: میتونم شمارهتو داشته باشم؟
مرد: نه. گفتم که مامورم. ماموریتم هم تموم شد.
زن: یعنی چی؟
مرد: پشت آینه دستشویی رو نگاه کن. خداحافظ
و در رو بست.
سوار ماشین شد. یاد صبح افتاد که ۸۰۰ هزار تومن از شرکت مساعده گرفته بود برای پرداخت قسط بانکش.
تازه فهمید چرا جلوی بانک جای پارک پیدا نکرده. با اینکه دومرتبه هم دور زده بود. تازه فهمید که چرا اون بیشعور جای پارکش رو بهش نداده.
تمام اون صحنهها یکییکی از جلوی چشمش رد شد و رسید به اون صدا:
آقا خیابون ... از کدوم طرفه؟
لبخند زد. زیر لب گفت:
گوربابای بانک! ماه بعد با سودش میدم. این پول مال این زن بود نه مال بانک.
و درحالیکه داشت تصور میکرد اون “مادر“ بعد از دیدن ۷۰۰ هزار تومن پشت آینه دستشویی چقدر خوشحال میشه راه افتاد.