تجسّم صبح شنبه اونهم در میان جوّ سنگین و مهوّع این روزها نویددهندۀ یک روز عالی(!) بود که منو به مسلخگاه دعوت میکرد. از پلههای شرکت که بالا میرفتم، احساس میکردم پاهام قدرت نداره. انگار وزنههای سربی بهشون وصل بود. مطمئن بودم امروز هم یک دعوای اساسی داریم. حالا با کدوم کارخونه، الله اعلم.
وارد شرکت شدم. حدسم درست بود. چون همون لحظه صدای دادوقال مدیرعامل از تو اتاقش بلند بود. همکاران ماستها رو کیسه کرده بودن. برخلاف همیشه، اینبار تمایلی برای مداخله و آروم کردن طرفین نداشتم. حتی نپرسیدم با چه کسی (یا شرکتی) پای تلفن مشغول دعواست.
یه فنجون چای پررنگ واسه خودم ریختم که زنگ ساختمون به صدا دراومد. از صفحۀ آیفون با نهایت تعجب دیدم اُمیده (مدیربازرگانی یکی از کارخونههای یخچالسازیه)
برام عجیب بود. از اصفهان تا اینجا اومده واسه چی؟!
درو باز کردم. وارد شد و بعد از سلام و علیک رفت تو اتاق مدیرعامل. هیچ انگیزهای برای ورود به اتاقشون نداشتم. واسه همین دوباره نشستم و مشغول خوردن چای دوم شدم.
ساعت ۱۲ و ۴۵ دقیقه
امید از اتاق اومد بیرون و گفت:
ـ سعید میای بریم پایین (دمِ در) یه سیگار بکشیم؟
گفتم:
ـ حوصله ندارم امید. خودت برو.
اصرار کرد که بریم. راستش گزینۀ بهتری نداشتم. برای همین، با نهایت بیحوصلگی همراهیش کردم.
جلوی درِ شرکت درددلهاش شروع شد. اینکه چی میگفت مهم نیست. همون حرفای همیشگی که گوشای همهمون پُره…. که ناگهان:
صدای جیغ و داد یک خانم حواسمون رو پرت کرد.
یک پراید سفید که مشخص بود با دستپاچگی و به صورت کج پارک کرده بود و کوچۀ خلوت و زن و شوهری که با نگرانی از ماشین پیاده شده بودن و کودک خردسالشون رو بین هوا و زمین تکون میدادن، اولین چیزهایی بود که دیدیم.
صدای جیغ مادر که میگفت «بچهم از دست رفت» باعث شد درنگ نکنیم و به سمتشون دویدیم.
و تا زمان رسیدن، با صدای فریاد پدر که میگفت:«نفس بکش بابا» مطمئن شدیم که چیزی در راه گلوی بچه گیر کرده و والدین نگران به هر طریقی میخواستن نفس دوباره رو به دختر کوچولوشون برگردونن.
دخترک، نهایتاً ۵ یا ۶ ساله بود.
وقتی رسیدیم (بر اساس همون گمان گیرکردن جسم خارجی در گلوی بچه) به پدرش گفتم بچه رو از پاهاش بگیر و آویزون کن. چه پدر حرفگوشکن و مظلومی! بچه رو از پاهاش گرفت و منتظر دستور بعدی شد!
اومدم بزنم پشت بچه و همزمان پرسیدم چی تو گلوش گیر کرده؟ که باباش گفت:
چیزی گیر نکرده. فکّش قفل کرده! (خب گویا تشخیص از راه دورم اشتباه بود)
سریع بچه رو از بغل باباش گرفتم و دوباره صافش کردم و مشغول معاینه شدم.
خب اینجا چی داریم؟
ضربان قلب: هیچ
نبض: معمولاً در کودکان خردسال به این راحتیا پیدا نمیشه. اگه بشه هم که فرقی نمیکنه. ضربان قلب نداشت.
اصلاً اینا رو ولش کن. حسّ خودم همه چیزو بهم گفت. بچه از دست رفته! همین
این حس رو خیلی قبول دارم. چندباری در زندگیم، تجربۀ لمس یا بغلکردن مُرده و محتضر(نزدیک به مرگ) رو داشتم. مُردهها یه جور خاصی هستن. چه جور بگم. انگار سنگینی عجیبی دارن. ضمن اینکه که به نظر میاد بوی خاصی میدن که خیلی خوب حس میکنم. بچه همون بو رو میداد. بوی مرگ.
دلم گرفت.
دختربچهای کبود بدون هیچ علایم تنفس و ضربان تو بغلم بود و مادر و پدری که خشکشون زده بود. مادر جیغ میکشید و پدر به سروصورتش میزد. ای کاش حداقل دهنک میزد یا دست و پایی میزد و تکونی میخورد تا امیدوار به کمک باشیم. ولی هیچ خبری نبود.
چندنفری جمع شدن. یکی میگفت تنفس مصنوعی بهش بده. اون یکی میگفت ماساژ قلبی! (اونم برای دختربچهای که تمام محیط قفسه سینهش به نیموجب نمیرسید)
تنها آدم عاقل در اون جمع کسی بود که زنگ زد به اورژانس.
خب تا اینجا چیزی کمتر از ۱۰ ثانیه رو از دست داده بودیم. مادر همچنان جیغ میزد و پدر به سروصورتش میکوبید.
امید هم دست و پاشو گم کرده بود (بعدش بهم گفت تابحال مُرده از نزدیک ندیده)
فکر میکنم تنها عامل مفید در اینجا، خونسردی ذاتی خودم بود که به طرز احمقانهای در بدترین زمانهای حساس هم مثل یک اسب ابله خونسردم!
وقتی پدر گفت فکّش قفل کرده طبیعتاً فکرم درگیر صرع شد. قبلاً چیزایی در مورد صرع شنیده بودم. ولی باهاش برخورد نزدیک نداشتم. نمیدونم اینم صرع بود یا نه. ضمن اینکه والدین بچههایی که مبتلا به صرع هستن، معمولاً آموزشهای لازم رو در این زمینه دیدن، ولی والدینی که من دیدم بیشتر از بچه نیاز به کمک داشتن!
درنهایت تنها راه این بود که به هر قیمتی باید دهن بچه رو باز کرد. انگشتمو کردم تو دهنش. هرکاری کردم نشد. لامصب انگار قفل گاوصندوق بود.
انگشتمو چرخوندم و دنبال فضای خالی میگشتم. آخرای فکّش احساس کردم میتونم وارد بشم. جایی برای تردید وجود نداشت. نهایتاً یکی دو دندونش هم بشکنه مهم نیست. مهم فقط اینه که دهنش باز بشه و زبونش از جلوی راه تنفس بره کنار.
همچنان درگیر فکّ دخترک بودم و صدای جیغ بنفش مادر طوری بود که نزدیک بود ناخودآگاه دستم از دهن دخترک بیاد بیرون و بکوبیم تو کله مادره! (به صدای جیغ حساسیت بدی دارم. مشابه مرحوم هاردی تو اون فیلم که به صدای بوق حساسیت داشت)
درحالیکه دستم تو دهن بچه بود از پدر خواهش کردم همسرت رو آروم کن و ببرش دورتر.
جنگ بین انگشت و فک همچنان ادامه داشت تا اینکه فک کمی باز شد و به زور انگشتمو وارد و سعی کردم زبون رو از حلق فاصله بدم که ناگهان…
نسیم حیاتبخش زندگی وزیدن گرفت البته همراه با دردی وحشتناک!
دخترک چنان گازی گرفت که شیر مادر از دماغم دراومد! وسط مفصل انگشت رو هم فشار میداد.
درکمال ناباوری، نفسش برگشت. اشک منم سرازیر. حالا نمیدونم از ذوق برگشتن دخترک بود یا درد وحشتناک انگشت!
حالا مگه ول میکرد؟! هرلحظه فشار دندوناش بیشتر میشد.
نمیدونم کدوم قرمساقی تو یکی از مستندها میگفت بیشترین قدرت فشار فکّ مال خرس قطبی و کوسه و این چیزاست. احتمالاً اگه چنین تجربهای داشت، در مورد این قطعیت در مستندسازیش تجدیدنظر میکرد!
جیغ بنفش مادر همچنان ادامه داشت. البته حق هم داشت. دخترش تو بغل من و در زاویهای بود که دیده نمیشد. اونم مطمئن بود بچه تموم کرده.
برگشتم و گفتم خانوم بچه برگشته. تنفس و ضربان هم داره. توروخدا جیغ نزنین! (جون مادرت جیغ نزن)
و یهو دیدم مادره ولو شد روی زمین! (حالا یکی بیاد مادر رو جمع کنه)
سرانجام دخترک رضایت داد به رها کردن انگشت.
نوازشش کردم. دلم نمیومد دخترک رو از بغلم بذارم زمین. خوابوندمش روی صندوق عقب ماشین باباش. درحالیکه نوازشش میکردم آروم درِ گوشش گفتم: اسمت چیه؟
ـ ساجده
انگشتمو نشونش دادم و گفتم:
ـ ببین عمو! چیجوری انگشتمو گاز گرفتی!
لبخند بسیار ضعیفی زد. اما به دنیا میارزید. درمجموع، همه علامتها خوب بود. هم هوشیاریش سرجاش بود و هم قلبش خیلی سریع میزد. حدود ۱۰۰ تا در دقیقه. هرچند زُلزدنهای غیرطبیعی داشت که از عوارض صرعه و در تخصص پزشک.
و از همه عجیبتر اینکه نمیدونم چرا دخترک بعد از برگشتن، اصلاً گریه نکرد، غریبی نکرد و حتی تو صورت یک موجود غریبه لبخند ملیح زد (هنوزم هضمش برام سخته)
درنهایت، حال مادر بهتر شد و دخترش رو در آغوش گرفت و قربون صدقه میرفت. آمبولانس رسید و مادر و دختر تو آمبولانس نشستن و پدر دخترک درحالیکه گیج میزد پشت پرایدش نشست و دنبال آمبولانس رفت.
در این فاصله (تا قبل از رسیدن آمبولانس) امید با پدر دختر حرف زده بود. گویا از بیمارستان آورده بودنش و هنوز داروهاش رو نگرفته بودن که بین راه حمله بهش دست داده.
وقتی داشتیم برمیگشتیم شرکت، امید گفت سعید به نظرم برو خونه و لباساتو عوض کن. این ماسکت رو هم دربیار بنداز دور. مردحسابی ۱۰۰ بار با ماسکت وررفتی. اینا از بیمارستان اومده بودن!
تازه دوزاریم افتاد که ای بابا. کرونایی هم هست و من اصلاً رعایت نکردم. موقع انجام عملیات، ماسک رو کنار زده بودم.
جالب اینکه امید میگفت مردم اصلاً نزدیک نشدن و فاصله رو رعایت کردن. ولی تو عین احمقا رفتی چسبیدی به دختره و باباش!
از طرفی جای خوشحالیه که بالاخره ملت فاصله اجتماعی رو درک کردن. از طرف دیگه هم لحظات خوبی بود. چون برای دقایقی (تمام این پروسه به ۱۰ دقیقه هم نکشید) در دنیای بدون کرونا زندگی کردم!
روز عجیبی بود.
زودتر برگشتم خونه. دوش گرفتم و لباسامو انداختم تو لباسشویی. خیلی خسته بودم. میخواستم بخوابم، اما نتونستم. فکر و خیال لحظهای رهام نمیکرد.
مدام ذهنم برمیگرده به ساعت ۱۲ و ۴۵ دقیقه که در جواب امید گفتم:
حوصله ندارم. خودت برو
و یاد بعدازظهر جمعه(دیروز) میفتم که داشتم با همسرجان چای میخوردیم که بهش گفتم زندگی خیلی یکنواخت شده. بچهها رفتن. فلانی(دخترخوندهمون) هم ازدواج کرد و رفت. دوتایی موندیم تک و تنها. نمیدونم چرا فکر میکنم ماموریت منم دیگه تموم شده.
و همسرم مثل همیشه با آرامش وصفناپذیرش بهم دلداری میداد.
شاید اتفاق امروز، یک ماموریت دیگه بود. نمیدونم.
فارغ از تمام اعتقادات و باورها و درست و غلط بودنشون و همچنین تغییراتی که در باورهای همه افراد اتفاق میفته، اما تنها باوری که همیشه در زندگی یهش اعتقاد راسخ داشتم و دارم، اینه که همه ما برای ماموریتهایی وارد این دنیا شدیم و هرلحظه در حال امتحان هستیم.
سالها قبل که تجربه ایست قلبی داشتم، به دلیل اینکه دوستم(علیرضا) جهت نگاهش به طرف من بود، سریع متوجه وضعیتم شد، قبل از دیرشدن و در زمان طلایی(نمیدونم چندثانیه) تونست با اطلاع به پرسنل مرکز درمانی و متعاقب اون، زحمات یک خانم دکتر محترم دوباره منو به زندگی برگردونه.
بیش از ۲۰ سال از اون اتفاق گذشته ولی هنوزم وقتی علیرضا رو میبینم قبل از سلام و علیک چندتا فحش آبدار نثارش میکنم که فلانفلانشده! نمیشد اون لحظه نگاهت جای دیگه باشه؟!
چشمهای دخترک هنوزم لحظهای رهام نمیکنه.
اون دختر، در آرامش عجیبی بود. خیلی عجیب. اونقدر که به آرامشش حسادت کردم.
از نظر امید، همکاران، همسایهها، همسرم، پدر و مادر اون دختر و … کار امروزم در حق دخترک، لطف بود. هرچند به نظر خودم لطف نبود، بلکه من کاری که تونستم و از دستم برمیومد انجام دادم. همین
اما چیزی در گوشه ذهنم هست که میگه: بهش خیانت کردی!
شاید بهتر بود دخالت نمیکردی.
شاید بهتر بود میذاشتی آروم بخوابه و بیشتر از این، بازی در این دنیای کثیف رو ادامه نده.
نمیدونم چی درسته و چی درست نیست (مهم هم نیست برام)
ولی یک چیزو خوب میدونم.
دخترک در اون زمان که هیچ علایم حیاتی بروز نمیداد، حالش خیلی خوب بود.
بیستم تیرماه ۹۹