مادر یکی از آشنایان فوت کرده بود. در این مواقع معمولاً سعی میکنم فقط در اصل موضوع (تدفین) حضور پیدا کنم و در مراسم ختم و مسجد و اینها شرکت نمیکنم. اما چون دفن مرحومه در شهر دیگری انجام شد نتونستم برم و تلفنی تسلیت گفتم.
امروز متوجه شدم که مراسم ختمی در مسجد برای مرحومه گرفته شده. اولش میخواستم مثل همیشه در این مراسم ختم (که از نظر خودم کاری عبث و بیهوده است) شرکت نکنم. اما دیدم که مسجد بین راهمه و چه بخوام چه نخوام از جلوی مسجد رد میشم. بنابراین تصمیم گرفتم سری بزنم و چنین شد که بعد از گذشت سالیان طولانی، حضور در یک مراسم ختم رو مجدداً تجربه کردم.
چقدر جالب! همون مراسم تکراری و بیمعنای همیشگی. تغییر زیادی نسبت به سابق نداشت. مخصوصاً اون صحنۀ معروفی که یارو وارد میشه و بعد از سلام و حال و احوال میشینه یه گوشه و زیرلب فاتحه میخونه و بعد هم بلند میشه و با عربدهای کرگدنوار اعلام میکنه: خدا رحمت کنه! (نمیدونم چرا اینقدر به این صحنه حساسیت دارم)
خب بزرگوار! بخدا نیازی نیست منّت به سرِ صاحبان عزا بذاری و بگی من اومدم اینجا فاتحه واسه مادرت خوندم. قاعدتاً تو برای همین کار اومدی اینجا. خدای نکرده زبونم لال واسه عرقخوری که نیومدی.
راستش فکر میکردم بعضی از این رفتارهای بیمعنا در طی این سالها باید عوض میشد. ولی گویا هنوز نشده. از شما چه پنهون، امید زیادی دارم به متولدین بعد از دهه ۷۰ که شاید در آینده، بسیاری از این سنّتهای نادرست رو از بین ببرن.
باری
از طرف دیگه، حرکات سخیف اون بابایی که پشت بلندگو قرآن میخوند و هرچند دقیقه از ملّت تشکر میکرد هم دیدنی بود. البته اون شخص تقصیری نداره و از این راه ارتزاق میکنه و کاغذهایی که صاحبان عزا به دستش میدن رو میخونه و تکرار میکنه. تا جایی که یادم میاد سالهای قبل هم این خودنماییهای افراطی توسط صاحبان مراسم وجود داشت اما به این حد تهوّعآور نبود.
به طور مثال:
چند دقیقه بعد از ورود من، حضرت آقا از پشت بلندگو اعلام کرد که بابت تشریففرمایی مدیرعامل محترم(!) شرکت … تشکر میکنیم! با شنیدن اسم برندی که توش کار میکنم گوشام سیخ شد! من؟؟؟ مدیرعامل شرکت فلان؟؟؟ یه لحظه خواستم بپرم وسط و میکروفونو ازش بگیرم و بگم که نه پدرجان! اشتباه نکن. من در اون شرکت نهایت اعتبار و ارزشم به اندازه پشم بزغاله هم نیست. بخدا مدیرعامل(صاحب) اون شرکت خراب شده شخص دیگهایه.
کمی بعد آقای ایکس وارد شد. کارمند اعتبارات بانکملی که چندماه قبل بابت موضوعی باهم کلکل داشتیم. هنوز سرجاش ننشسته بود که آقای میکروفونبهدست بعد از تشکرهای تکراری اعلام کرد: «سپاسگزاریم از تشریف فرمایی مدیریت محترم اعتبارات بانک ملی استان …!»
و این پروسه طولانی و طولانیتر شد:
ممنونیم از تشریففرمایی مدیریت محترم بیمه … استان …
سپاس از حضور پُرمهر مدیرکل آب و فاضلاب …
تشکر میکنیم از تشریففرمایی نمایندۀ محترم مردم …
و در آخر هم علاوه بر تکرار ۱۰ بارۀ القاب غیرواقعی، به طور گروهی و کلّی تشکر کرد از حضور مدیران محترم نیروی انتظامی، ارتش، سپاه، نیروی هوایی، دریایی، زمینی(و حتی زیرزمینی)، وزارت کشور، وزارت فرهنگ، وزارت نیرو و ….
آخرش دیدم آقا عجب کلّهگندههایی اینجا حضور دارن و خودمون خبر نداریم. گویا همه بزرگان جمع هستن و فقط جای حسن و اسحاق خالیه! و اینکه عجب ننهی معروفی داشته این رفیق ما! خدا رحمتش کنه ولی تا جایی که یادم میاد اون خدابیامرز نهایت راه دوری که رفته بود زیارت امام رضا بود و گندهتر از پیشنماز مسجد محلهشون رو هم ندیده بود.
چندباری به بازماندگانم شفاهاً وصیت کردم که بعد از ارتحال جانگدازم(!) از انجام این حرکات بیمعنا و غیرمنطقی خودداری کنن. نه مزاحم کسی بشن برای خاکسپاری و نه مراسم ختم بگیرن. اما بر اساس اینکه هیچ تضمینی برای این موضوع وجود نداره (به همون دلیل همیشگی: اوا خدا مرگم بده! مردم چی میگن) ضمن اینکه موکداً عرض میکنم گور پدر مردم (البته بهجز تمامی خوانندگان عزیز این وبلاگ و منسوبین سببی و نسبیشون) باید یک شفافسازی کوچولو از همین تریبون و به شرح زیر خدمتتون داشته باشم:
اگر از حضور فرماندار یا استاندار و چه بسا وزیر محترم کشور بابت حضورشون در مراسم حقیر تشکر شد مطمئن باشین حاجی “ن” (باغبون استانداری) اومده. احتمالاً میاد. منو خیلی دوست داره. (عیبی نداره. بهرحال بیربط به هم نیستن)
اگر از تشریففرمایی مدیرکل محترم بیمه… تقدیر شد یقین داشته باشین که حسنچُمپاتمه اومده. صاحب یک صافکاری که زدوبندی هم با بیمه شهرمون داره (نگران نباشین. این دو موضوع نهایتاً به هم مرتبطن)
اگه وسط صحبتاش ناگهان گفت تشکر میکنیم از حضور مهربانانۀ آقای گری پروت (مدیر خبرگزاری آسوشیتدپرس) و تیم همراه، مطمئن باشین که اقدسخانوم همسایۀ روبروییمون با دختراش اومدن مسجد که تخصص عجیبی در سرککشیدن تو زندگی همسایهها و اعلام خبرهای دست اول دارن (بازم مشکلی نیست. با اندکی اغماض میشه گفت هردو موضوع به هم مرتبطن)
اگر از حضور آقای ماتیاس مولر (مدیرعامل اجرایی فولکسواگن) در مراسم ختم بنده تقدیر شد مطمئن باشین اوسخلیلمکانیک اومده که اون قدیما تخصصش تعمیر ماشینای فولکس قورباغهای بوده. (گیر ندین! بهرحال به هم بیارتباط نیستن)
و درنهایت اگر از حضور پرمهر و افتخارآفرین جناب آقای ایلان ماسک در مراسم بنده تقدیر شد یقین داشته باشین حاجی دربندی تعمیرکار نمایندگی تویوتا اومده مسجد. چون بهرحال تسلا تولیدکنندۀ باتری بخشی از خودروهای تویوتاست. (ضمناً من تویوتا ندارم. حاجی دربندی رو از جای دیگه میشناسم)
و خلاصه اینکه خودتون زحمت بکشین و ارتباط بین معرفیشدگان با افراد واقعی رو پیدا کنین. (قدیما بهش میگفتن پرتقال فروش)
در راه برگشت به خونه، فکر این موضوع، لحظهای از سرم بیرون نرفت. اینکه عقدۀ حقارت ما ایرانیان تا کجا کشیده شده که بعد از مرگ هم قرار نیست دست از سرمون برداره. قطعاً ایجاد عقده حقارت عوامل متعددی داره. اگه این اتفاق فقط مربوط به دوست من و نهایتاً چندنفر دیگه میشد خیلی راحت میتونستیم اونو در تجربیات ناراحتکنندۀ دوران کودکی یا یکی دو عامل معروف دیگه ریشهیابی کنیم. اما متاسفانه وضعیت خیلی نگرانکنندهتر از این حرفاست. چرا که این مراسم و خودنماییهای بیمارگونه به طرز عجیبی بین ما ایرانیان ریشه کرده و شخصاً معتقدم که یک عامل، نقش اساسی در این مورد ایفا کرده: سرکوب شدن حس برتریجویی
طبیعتاً زمانی که حس محوریت عالم و برتریجویی ذاتی و ایرانیزۀ ما مردم، درمان نشه شاهد وجود چنین وضعیتی هستیم که بعد از مردن ننه و بابامون، میخوایم به عالم و آدم جار بزنیم که آهای مردم! حواستون باشه و کف بالا بیارین از اینکه چه کلّه گندههایی اومدن به مراسم ختم ما.
البته من روانشناس و جامعهشناس نیستم و هرگز هم چنین ادعایی ندارم. اینها صرفاً تفکراتی بود که بعد از خروج از مسجد و تا زمان رسیدن به خونه به ذهنم هجوم آورد و اینکه سرمنشأ این عقده حقارت از کجاست که در پاسخ هم مدام این بخش از جملات معروف دکتر ابراهیمی (روانشناس، روانکاو و استاد دانشگاه) در مغزم چشمک میزد:
«… ایرانیان ملتی تحقیر شدهاند. در ناخودآگاهِ جمعیِ ایرانیان، احساس حقارت تا اعماق ذهن و فکر و روان آنها رسوخ نموده است. زخمهای بیشماری بر عزّتنفس و غرور این مردم توسط مهاجمان وارد شده که هنوز و پس از گذشت قرون متمادی خونچکان و دردآور است. ایرانیان ملتی بودند که حتی یکدم طعم آسایش و آرامش را نچشیدهاند. از صدها سال سلطۀ بیگانگان سلوکی تا تسلّط هفتصدسالۀ اعراب و ذلّت خُردکنندۀ بنی امیه و بنیعباس و هجوم ایلخانان و بلایای بیشمار دیگر…»