پردۀ اول
یکی از بزرگترین مصیبتهای زندگیم بدغذا بودنمه که متاسفانه بخشی از بهترین و خوشمزهترین غذاهای ایرانی و غیرایرانی هم در این لیست ممنوعه قرار گرفتهاند. ازجمله فسنجون، قیمه، شیرینپلو، ماکارونی، لازانیا، هر نوع ماهی و غذای دریایی و چندتای دیگه که هیچوقت نتونستم باهاشون کنار بیام. در کنار همۀ اینها جوجهکباب رو هم اضافه بفرمایید که البته بدم نمیاد، اما علاقهای هم بهش نداشتم و ندارم (بحث اصلی ما در مورد جوجهکبابه که در ادامه عرض میکنم)
بنابراین ادب و منطق حکم میکنه که دعوت به مهمونی توسط دیگران رو قبول نکنم. چرا که قبول دعوت مساویست با یک رابطۀ دو سر زیان! از یک طرف طفلکی صاحبخونه کلّی زحمت میکشه و تدارک میبینه، از طرف دیگه منم باید به زور سُمبه غذا رو از حلقومم بفرستم پایین و بهبه چهچه کنم که چقدر عالی بود! خب چه کاریه.
چندسال قبل به یک ماموریت کاری رفتم. با اینکه مثل همیشه بیسروصدا بود ولی نمیدونم کدوم شیرپاکخوردهای دهنلقی کرد و آقایی (از آشنایان دور) که ساکن اون شهر بود متوجه حضور بنده شد و زنگ زد که باید امشب بیای خونه ما. اومدم بهانهای جور کنم و دربرم که دیدم نه، حاجی شخصیتش جدیتر از تصورمه. چون به نیمساعت نکشید که مثل عقاب اومد بالا سرم و به زور اردنگی منو برد خونهشون.
مهمونبازی شروع شد. طبق روال معمول، بنده در قسمت پذیرایی و در محضر حاجی و پسرش و دامادش کسب فیض میکردم و چند بانوی محترم در آشپزخونه مشغول آشپزی بودن. ضمن اینکه در این بین، علاوه بر بوی قرمهسبزی، متوجه بوی مطبوع کباب از بالکن خونهشون شدم. مشخص بود بندگان خدا سنگ تموم گذاشتن.
میز چیده شد و هدایت شدیم برای صرف شام. سه مدل غذا بود، شامل قرمهسبزی، فسنجون و جوجهکباب که همون ابتدا فهمیدم بین اینهمه نعمت خدا فقط میتونم با قرمهسبزی ارتباط برقرار کنم. ولی با کمال تاسف، کیفیت قرمهسبزی کمی متفاوت بود و گویا از یک سبزی نامتعارف در بین سبزیهای قرمه استفاده شده بود که خوردنش رو برای منِ بدغذا سخت میکرد (هرچند ادب حکم میکرد که میزبان مطلقاً متوجه این موضوع نشه)
کمی بعد در برابر تعارف میزبان برای صرف فسنجون مجبور شدم یکی دو قاشق روی برنجم بریزم. بهرحال زشته به میزبانی که اینهمه زحمت کشیده بگی فلان غذا رو دوست ندارم. داشتم به زور لگد، فسنجون رو تحویل معدهای که تعجب کرده بود میدادم که ناگهان حاجآقا تکه بزرگی جوجهکباب توی بشقابم گذاشت (چقدر از این حرکت بدم میاد) بالاجبار و در برابر این عمل انجام شده، کمی خوردم که با کمال تعجب متوجه شدم مزهاش کاملاً متفاوت از چیزیه که انتظار داشتم. واقعاً خوشمزه بود. خلاصه جاتون خالی، اون شب جوجهای بیادموندنی زدیم بر بدن.
اواخر شام بود که تعارفات همیشگی شروع شد و حاج خانوم میزبان فرمود: سعیدآقا. شما که هیچی نخوردین! (انگار تمام این مدت داشتم سر میز بادمجون واکس میزدم)
گفتم: ممنون حاجخانوم. همه چیز بسیار عالی بود.
و متاسفانه اشتباه بزرگی کردم و خواستم تشکر رو غلیظتر کنم و گفتم:
«راستش این جوجهکبابی که زحمت کشیدین اونقدر خوشمزه بود که ترجیح دادم از خیر قرمهسبزی و فسنجون بگذرم»
حاجآقا هم نامردی نکرد و بلافاصله گفت:
البته این جوجهکباب رو از رستوران …. گرفتیم!
سکوت مرگباری حاکم شد. مُردن بر اثر خجالت کمترین چیزی بود که در اون لحظه میتونستم تصوّر کنم. بعد از چند دقیقه که تونستم سرم رو بالا بگیرم گفتم: آخه به خاطر اون بوی کباب که از بالکن میومد فکر کردم که …
حاجآقا با خنده حرفم رو قطع کرد و گفت:
ــ همسایهمونه. هرشب بساط کباب و وافورش برپاست! الانه که بوی تریاکش هم بلند شه!
پ.ن این قسمت: خاطره فوق متعلق به زمانیست که گوشت مصرف میکردم.
پردۀ دوم
یکی از سختترین ماموریتهای زندگیم، میزبانیِ حدود ۶۰ مهمان در پایتخت کشور دوست و برادر ارمنستان(ایروان) در سال ۹۵ بود که سروکله زدن با آژانس مسافرتی مربوطه برای انتخاب نوع پرواز و تعویض هتل و گشت شهری و هزار کوفت و زهرمار دیگه کلّی از انرژی و اعصابم رو تحتالشعاع قرار داد. طوری که تا روز پرواز، فشار عجیبی رو تحمل کردم.
به همسر گرامی تاکید کرده بودم که خودم شخصاً چمدونم رو میبندم تا مثلاً چیزی یادم نره!
شبی که رسیدیم ایروان، کار استقرار و سروساموندادن مهمونها تا نزدیک ۳ صبح طول کشید. تموم که شد رفتم اتاق تا یه دوش بگیرم و بعد هم بمیرم (مُردن در اینجا استعاره از خواب عمیقه)
در چمدون رو که باز کردم خشکم زد! همۀ لباسها سرجاش بود بجز پیراهن و تیشرتی که قصد داشتم بیارم. یعنی من بودم و همین یه دونه پیراهنی که تنم بود. گویا به علت عجله، لباسهایی که مرتب تا کرده بودم رو تو خونه جا گذاشته بودم.
چارهای نبود. پریدم تو حموم و با امکانات دمدستی شامل مایع بدنشوی و شامپوی هتلی، مشغول رختشویی شدم. خوشبختانه خشککن برقی داخل حموم بود و پیراهنم تا صبح فردا خشک شد.
صبح اومدم پایین و قبل از هرکاری تصمیم گرفتم برم یکی دو تا پیراهن یا تیشرت دمدستی بخرم.
دو تا لیدر داشتیم که یکیش یه دختر ارمنی بود به اسم الی که فارسی رو خیلی بانمک حرف میزد و دیگری هم سهیل که یه پسر ایرانی و مثلاً دانشجو در ایروان بود. این دوتا خیلی باهم جیکتوجیک بودن. فکر بد نکنین. الحمدلله هردوشون انسانهای باتقوا و بافضیلتی بودن. انشاالله که نامزد و محرم بودن. به ما چه اصلاً.
گفتم: سهیل
گفت: بعله
گفتم: ببین میخوام برم یکیدوتا تیشرت بگیرم واسه همین چندروزی که اینجاییم. یه آدرس بده.
آدرسی داد و منم یقۀ یکی از مهمونا رو گرفتم و باهم رفتیم. آدرسی که داد بعد از میدون هاراپاراگ نمایندگی یه برند (فکر کنم پولو بود یا همچین چیزی) که رفتیم تو و دیدیم تیشرت مردونه زیر صد دلار نداره!
سریع برگشتیم هتل. سهیل و الی هنوز اونجا بودن. یقه سهیل رو گرفتم و گفتم:
مرد حسابی. من گفتم یه تیشرت دمدستی میخوام واسه همین چند روز. اینجا کجا بود منو فرستادی؟
گفت: خب لباساش خوبه. مارکه دیگه!
گفتم: آخه آیکیو! از کجای قیافۀ داغون من تشخیص دادی که من مارکپوشم؟ پسرجان یه لباس معمولی میخوام مثل همین آشغالی که تن خودته! و همزمان به لباس تنش اشاره کردم که یه تیشرت ساده سفید بود که اگه دست من بود شاید در بهترین حالت به عنوان شیشهپاککن ازش استفاده میکردم.
از سکوت مرگبار اون لحظه و همچنین نوع نگاه سهیل و الی(مخصوصاً الی) تشخیص دادم که مثل همیشه یه گند بزرگ زدم!
سهیل چیزی نگفت. ولی الی درحالیکه به نظر میرسید اشکهاش رو به سرازیرشدنه، با همون لهجه شرینش گفت:
ــ آقای یاگانه. این لاباسو مان بارای سهیل خاریدم! بارای تاوالدش
ترجمه: آقای یگانه. این لباسو من برای تولد سهیل خریدم!
خداوکیلی خیلی دختر باجنبهای بود. شاید اگر ملّیت دیگری داشت(حالا مهم نیست کدوم کشور!) چهبسا شلوارم رو روی سرم گره میزد! بهرحال شوخی با سلیقۀ خانمها معمولاً عواقب خوبی نداره.
خلاصه اینکه با راهنمایی الیخانوم رفتم همون آشغالفروشیای که الی کادوهای تولد عشقش رو از اونجا میخرید و یه تیشرت خریدم که البته اونقدر جنسش خوب بود که بعد از اولین شستشو انداختمش دور! ولی خب نسبت به قیمت ارزونش، واسه اون چندروز خوب جواب داد.
میانپرده
حالا که تا اینجا اومدیم بذارین خاطرهای از یک سوهان روح در اون سفر تاریخی بگم که البته هیچ ربطی هم به اصل داستان ما نداره.
تو فرودگاه مشهد جمع شده و منتظر بقیه مهمونا بودیم که از فرصت استفاده کردم و رفتم بیرون از سالن تا مشغول صرف فعل دودگیری بشم که دیدم عین تاپالۀ کلاغ، زرتی جلوم سبز شد! هم اسم خودم بود (سعید)
با غبغبی بزرگ و نگاهی از بالا به پایین و لهجۀ غلیظ مشهدی گفت:
ـ مو [به لهجه مشهدی یعنی من] یَک سال و ۴۷ روزه که سیگار رِ [رو] ترک کِردُم.
گفتم آفرین! و سرم رو با گوشیم گرم کردم تا شرش رو کم کنه.
حدود یکساعت بعد، بیرون از سالن داشتم با یکی از مهمونا صحبت میکردم که دوباره اون صدای منحوس به گوشم خورد:
ــ مو یَکسال و ۴۷ روزه که سیگار رِ ترک کردُم!
دنبال صدا رو گرفتم و دیدم پشت یکی از ستونها، داره مخ یکی از مهمونای سیگاری رو کار میگیره.
شبی که رسیدیم مقصد دیگه ندیدمش تا فردا صبح که بعد از صبحانه با چندنفر از دوستان جلوی هتل جمع بودیم که دوباره اون صدای منحوس به گوشم خورد:
ــ مو یَکسال و ۴۸ روزه که سیگار رِ ترک کردُم (هنوزم خراب این آمار دقیقشم!)
رفته بود روی مخ یکی از مهمونای دیگه.
دیدم اینطوری نمیشه و قرار نیست این موجود مدعی، سفر رو به دیگران زهرمار کنه. نگاهی به اطراف کردم و چشمم به کافیشاپ افتاد.
گفتم: سعید
گفت: جانِ دِداش!
گفتم: بیا بریم کارت دارم.
بردمش تو اون کافیشاپ و قهوه خوردیم و مشغول صحبت از اینور و اونور شدیم. وسط صحبت، هم سیگار کشیدم و هم بهش تعارف کردم که وسوسه میشد ولی میگفت من کلی زحمت کشیدم ترک کردم! منم در مقام ابلیس و شیطان رجیم بهش اطمینان دادم تویی که اینقدر اراده قوی داری، وقتی برگشتی دوباره خیلی راحت میذاری کنار! خلاصه اینکه خر شد و روشن کرد و آخر کار هم موقع بیرون اومدن، یه سیگار گوشه لبش بود!
راستش تمام این پروسۀ قهوه و مذاکره به ۲۰دقیقه نکشید، اما ارزشش رو داشت. شرش کم شد.
نکته انحرافی: نزدیکان بنده میدونن که اینجانب هرگز به کافیشاپ نمیرم. بنابراین میتونین به جای عبارات «کافیشاپ» و «قهوه» هر واژهای که دوست دارین جایگزین کنین!
بعد از اون ماجرا تا به امروز و طی این چندسال، مجموعاً ۳ بار سعید رو در نمایشگاههای سالیانه دیدم که هر سه بار هم مثل دودکش تراکتور سیگار میکشید و ضمن اشاره به بنده، به اطرافیان میگفت:
ــ این مو رِ [من رو] سیگاری کرد!!!
(حالا بماند که از ۲۵ سال قبلش سیگاری بود)
پردۀ سوم
چندروز قبل سرگرم کار بودم که همکارم وارد شد و گفت آقای فلانی گفته لطف کنین یکدرصد تخفیف اضافی برای منطقۀ ما درنظر بگیرین.
منم با توجه به اینکه در اون روز اعصاب درستی نداشتم، بدون اینکه از روی کاغذها سربردارم، با صدای بلند گفتم: غلط کرده مرتیکۀ پررو!
که ناگهان متوجه حرکات غیرعادیِ دستوپای همکارم شدم. سرم رو بلند کردم و دیدم داره تو سر خودش میزنه و اشاره میکنه به گوشی موبایلش!
تازه متوجه گند بزرگی که زدم شدم. آقای فلانی پشت خط بود و به وضوح صدای منو شنید که گفتم غلط کرده مرتیکه پررو!
چه فاجعه عظیمی! اونم برای یک مشتری مهم که گردش مالی سال قبلش بالای ۲میلیارد تومن بود.
خب معمولاً در این مواقع چیزی هست به اسم مدیریت بحران! که اصل اول اون هم علاوه بر خونسردی، از دست ندادن زمانه. بنابراین بدون فوت وقت، بلافاصله صدامو انداختم روی سرم و با فریاد ادامه دادم:
«غلط کرده مرتیکه. دفعه قبل بهش گفتم دیگه ماشینتو نذار جلوی درِ پارکینگ. نمیفهمه بیشعور…»
و همینطور صدام بالاتر میرفت…
کار به جایی رسید که آقای فلانی به همکارم گفت گوشی رو بده به یگانه.
طفلکی از پای تلفن، کلی باهام حرف زد و مدام با ذکر عبارت «یگانهجان. تو که هیچوقت عصبانی نمیشدی» و این چیزا مثلاً آرومم کرد! و در ادامه هم به حمایت از من، چندتا فحش به بیفرهنگی مردم داد و یکی دوتا خاطره از همسایههاش گفت که ماشینشون رو جلوی پارکینگش گذاشته بودن و دعواشون شده بود و منم چندتا فحش آبدار مضاعف به هرچی آدم بیفرهنگ دیگه دادم که ماشینشون رو میذارن جلوی درِ پارکینگ مردم! و خلاصه اینکه خداروشکر این هم بخیر گذشت.
نتیجه اخلاقی:
همیشه قرار نیست بخیر بگذره. بعضی جاها ممکنه بد گیر بیفتیم.
پس چه بهتر که قبل از زدن هر حرفی (مخصوصاً در زمانهای عصبانیت) کمی بیشتر تامل کنیم و همیشه این ضربالمثل قدیمی و معروف یادمون باشه که:
زبان سرخ، سر سبز میدهد بر باد!
حالا اینکه این زبون بیصاحاب من چه موقع کار دستم بده خدا عالمه.
سعید
۱۳مهرماه۹۹