اردیبهشت ۹۶ بود و نزدیک زمان سفر سالیانه شرکت. سفرهایی که نه فقط ما، بلکه تمامی شرکتهای فعال در حوزه کاریمون به صورت سالیانه انجام میدن و مشتریان برترشون رو به سفرهای خارجی می برن.
این بار نوبت به کشور دوست و برادر (ببخشید دوست و خواهر!) تایلند رسیده بود.
مشغول جمعآوری گذرنامهها و مدارک بودم که یکی از مشتریان شرکت در دقیقه ۹۰ ضدحال عجیبی زد و گفت که به این سفر نمیاد و به جای خودش، باباشو میفرسته!
بهش گفتم آخه مرد حسابی پیرمرد ۷۵ ساله رو میفرستی سفر تایلند که چی بشه؟!
گفت بذار حاجی (یعنی باباش) آخر عمری یه حالی بکنه!
[خراب این منطق و محبتش شدم. اصلاً اولاد صالح به این میگن]
خلاصه هر حرکتی زدیم تا خودش بیاد فایدهای نداشت. بهرحال یک سهمیه سفر داشت و ما هم اخلاقاً نمیتونستیم بهش جواب رد بدیم.
بنابراین مدارک باباجونش رو به ما داد و حاجی رسماً شد مهمون ویژه ما. مهمونی عزیز از یک روستای مرزی شرق کشورمون.
یک هفته مونده به سفر:
(ساعت ۱۲ شب صدای زنگ موبایل با شماره ناشناس)
اونطرف خط: الووووووووو (با صدایی شبیه نعره کرگدن)
من: بعلههههههه
اون: آقای یگانه. کِی حرکت مُکُنِم؟ (بابای طرف بود)
ــ هفت روز دیگه
ــ هاااااااااااا؟؟؟؟ (گوشش سنگین بود)
ــ هفت رووووووووز دیگگگگگگه !!! (نعرهای زدم که شیشهها لرزید و فحش همسایه بلند شد)
شش روز مونده به سفر:
اون: الووووووووووووو
من: بلههههههههههه
…
…
پنج روز مونده به سفر:
…
…
و این قصۀ نعرههای فیمابین تا زمان حرکت ادامه داشت.
دلیل عجله زیاد حاجی برای این سفر معنوی رو نمیفهمیدم (که البته بعدها فهمیدم!)
دیگه داشتم فکر میکردم که این سیمکارت رو بندازم تو چاه مستراح و یکی دیگه بگیرم که خوشبختانه زمان سفر فرا رسید و البته زهی خیال باطل که فکر میکردم مشکلات حل شد.
البته بنده خدا پیرمرد مهربونی بود. اما متاسفانه به نظر میرسید که قدرت تشخیص تفاوت زمان و مکان رو نداره.
تو پرواز مدتی کنارش نشستم و حرف زدیم. لهجۀ غلیظی داشت که چیز زیادی از حرفاش متوجه نمیشدم؛ ولی فهمیدم یکی از نوههاشو خیلی دوست داره و مدام از نوهش حرف میزد (این موضوع در زمان خوبی به دردم خورد)
اولین هنرمندی حاجی، موقع پروازِ رفت بود که شنیدم گویا دستی به مهموندار عمانایر رسونده بود! که با هوشیاری شخص مهموندار ختم بخیر شد.
تو بانکوک هم چند صحنه آبروریزی خرابی کرد و خدا خیر بده هماتاقیش رو که خرابکاریهاشو رفع و رجوع کرد.
اما ورود ما به پاتایا از همه وحشتناکتر بود.
رسیدیم هتل و به مهمونا گفتم بشینین تو لابی تا با پرسنل پذیرش هتل، اتاقها رو مشخص کنم که هماتاقیِ بدبخت حاجی، سراسیمه اومد و گفت:
ــ بپر خودتو برسون که حاجی پریده تو استخر هتل و داره با چندتا خانوم شنا میکنه!
چهارنعل رفتم به سمت استخر. دیدم واویلا. حاجی با شورت ماماندوز وسط چندتا خانوم اروپایی که دوتاشون هم به همراه همسر یا دوست پسرشون داشتن شنا میکردن داره دستوپا میزنه و متاسفانه اصلا هم رعایت حریم فاصله رو نمیکرد.
حتی یکی از اون زوجها رفته بودن گوشه استخر و با تعجب به حاجی نگاه میکردن که این موجود از کجا پیدا شده!
من از لبه استخر:
ــ حاجی جون مادرت… حاجی تو رو خدا… حاجی مرگ من بیا بالا …. (ولی فایده نداشت)
خوشبختانه یاد نوهش افتادم:
ــ حاجی فلانی رو کفن کنی بیا بیرون (این یکی اثر خوبی داشت)
با بدبختی آوردیمش بالا.
بهش گفتم:
ــ آخه مرد حسابی. ما هنوز تو این هتل پذیرش نشدیم زرتی اومدی تو استخر؟ اونم با این وضعیت؟
ــ بابام جان. هوا گرم بود گُفتُم یَه خوردَه غُطَه بخوروم (غُطه خوردن به زبون محلی، همون شنا کردن خودمونه البته در مقیاس کوچکتر)
خدا رحم کرد که به موقع رسیدیم و کار به شکایت شناگران نکشید که واقعاً نمیدونستم چه خاکی به سرم بریزم.
خلاصه داستانِ حاجی قصۀ ما در پاتایا:
هر روز گم میشد و خبرش رو از مرکز هانیماساژ پاتایا داشتیم! معروف بود که صبح زود میره بیرون و یکی دو ساعت بعد میاد و سریع میپره تو استخر (احتمالاً با نیت ارتماسی!) و بعد هم دوباره میره بیرون و یکی دو ساعت بعد برمیگرده و استخر و ارتماسی و دوباره …
از اونطرف، هر شب گم میشد و خبرش رو از واکینگ استریت داشتیم!
نمیدونم این همه توان و قدرت رو از کجا میاورد پیرمرد! البته بخیل نیستم. خدا توان بیشتری بهش بده!
ولی فکر میکنم اونی که برای اولین بار ضربالمثل معروف “دود از کُنده بلند میشه” رو ساخت یه چیزی فهمیده بود که اینو گفت.
هنوزم دلم برای هماتاقیش که آقایی محترم و نماینده سامسونگ یکی از شهرهای اطرافه میسوزه که به پای این پیرمرد سوخت و ساخت و مراقبش بود (فکر کنم باید یک سفر مجانی براش ترتیب بدیم تا تمدد اعصاب کنه)
در نهایت، همه اینا یک طرف و عاشق شدن روزای آخر حاجی هم یک طرف!
پیرمرد، رفته بود یه موجود درب و داغون (که آخرشم نفهمیدیم زن بود یا مرد) از واکینگ استریت پیدا کرده بود و میخواست بیاره ایران و داستان آب توبه و عقد و زنده کردن دوران فیلمفارسی.
خدایا میدونه دستجمعی، چی کشیدیم تا بیخیال عشقش شد! وقتی هم که از اون نیمۀ گمشده جداش کردیم رفت تو لک و دیگه تا زمان برگشتن شیطنت نکرد.
چدماه بعد از اون سفر، زنگ زدم به پسرش و حال باباشو پرسیدم.
گفت: حاجی از وقتی اومده یه خورده مریض احواله. همهش خوابیده!
نمیشد بگم بابات عاشق شده بود! گفتم تغییر آب و هوا بوده و ایشالا بهتر میشه 🙂
ولی یک علامت سوال مهم برام باقی مونده:
اینکه حاجی قصۀ ما که فارسی رو به زور حرف میزد، چطور تونسته بود با اون موجود به توافق برسه و با چه زبونی با هم حرف زده بودن؟!
احتمالا در آینده نزدیک باید یک سفر به روستای حاجی برم و ازش بپرسم.