دوست عزیزی دارم که به شهادت تمامی دستاندرکاران حوزۀ بازاریابی و فروش در منطقه، دارای بالاترین میزان روابط عمومی و خوشبرخوردی میباشد. طوریکه همه از دوست و دشمن دوستش داریم. البته ایشون دارای تخصص بسیار خاصی هم هست که به بهترین نحو انجامش میده: اینکه در هر شرکتی که پاشو گذاشت، در کمترین زمان ممکن فاتحۀ اون برند و سازمان و مجموعه رو خوند و رفت! بر همین اساس این موجود نازنین رو به نام داوود تیرخلاص میشناسیم.
خداوکیلی هیچکس مثل اون نمیتونه اینطوری تیر خلاص رو به هیچ سازمانی بزنه تا مدیران و صاحبان سرمایه رو راحت کنه که برن تو خونههاشون بشینن و استراحت کنن! به عبارت دیگه اگه سازمان رو به کشتی تشبیه کنیم، داوود بهترین ناخدا برای به گِلنشوندن این کشتی خواهد بود و جالبتر اینکه بعد از به گل نشوندن سازمان قبلی، سریعاً توسط یک شرکت بزرگ دیگه جذب میشه!
خیلی سر به سرش میذاریم. بعضی وقتا بهش میگیم داوودجان، یه خورده فکر کن ببین بابابزرگت ناخدای تایتانیک نبوده که اونطور تونست کشتی رو غرق کنه؟! و داوود هم کلی میخنده. درمجموع دوران خوبی باهم داشتیم و هنوزم هرازگاهی داریم.
امروز بهم زنگ زد و کلی خوش و بش کردیم. میدونستم سازمان تحت سرپرستیش داره نفسهای آخر رو میکشه! چیزی نگفتم تا خودش سر حرفو باز کرد و وعدههای خوبی داد که پاشو بیا اینجا، کاری میکنم که فلان قدر بهت حقوق و مزایا بدن و وضعیت خراب اینجا رو با هم جمعش کنیم و از این حرفها.
خندیدم و گفتم داوودجان خودتم میدونی اگه خورشید رو در دست راست من و ماه رو در دست چپ من بذارن محاله از دوروبر اون سازمان خرابشدۀ تو رد بشم. ولی حاضرم دو برابر اون مبلغ رو بهت بدم فقط به من بگی که چطور تونستی به این زیبایی و هنرمندی، فاتحه این برند معروف رو توی منطقه بخونی؟!
انفجار خنده داوود خیلی دلنشین بود. خودش فهمید که منظورم اشاره مستقیم به جریان معروف مستراح رفتن ناصرالدینشاهه.
خلاصه روز خوبی بود. خندیدیم و خندیدیم و … بازهم خندیدیم
🙂
جریان مستراح رفتن ملوکانه ناصرالدینشاه در فرنگ
ناصرالدینشاه در اولین سفر خود به اروپا و در کاخ معروف ورسای نیاز به قضایحاجت پیدا میکنه. بنابراین با راهنمایی یکی از نوکران دربار فرانسه (که به زبون فارسی هم آشنا بود) میره دستشویی. اما داخل دستشویی قصر، هرچی نگاه میکنه خبری از موال سنتی ایرانی نبوده و به جاش یک کاسه بزرگ قرار داشته (توالت فرنگی)
غرورش هم اجازه نمیداده که روش استفادهشو از نوکر بپرسه. برای همین به هوش و ذکاوت شاهانه(!) خودش متکی میشه و دستمالشو روی زمین پهن میکنه و قضایحاجتشو روی دستمال انجام میده. اما بعدش میمونه که حالا با این محتویات ملوکانه چیکار کنه؟ میبینه یک پنجره کوچیک اون بالاست. بنابراین چهارگوشه دستمالو گره میزنه و اونو دور سرش میچرخونه تا به شتاب و سرعت لازم برای تیکآف برسه و پرتابش میکنه به سمت پنجره. اما گویا نشونهگیری شاهانه جواب نداده و دستمال میخوره به سقف و تمام محتویات به در و دیوار و سقف پخش میشه!
ناصرالدینشاه کلّهشو از مستراح بیرون میکنه و به نوکر میگه: اگه بتونی این خرابکاری منو پاک کنی یک کیسه طلا بهت میدم!
نوکر هم نگاهی به داخل میندازه و تعظیمی میکنه و با خونسردی میگه:
.قربان من حاضرم به شما دو کیسه طلا بدم فقط بفرمایید با چه ترفندی روی سقف چنین حرکتی زدین!