جزئیات ماجرا رو از زبان قهرمان داستان عرض میکنم که میگفت حسابی هوس تایلند و پاتایا کرده بودم. از طرفی میدیدم جلوی چشمام ملت زرت و زرت میرن سفر پاتایا و این وسط سر منِ بدبخت بدجور کلاه رفته. از طرف دیگه وضع مالیمون هم خیلی خوب بود (بهرحال پسر حاجی بازار بودیم دیگه) اما متاسفانه تنها مشکلم فقط شخص حاجی (پدر محترم) بود که اگه میفهمید پسرش پا به بلاد کفر و سرزمین فسق و فجور گذاشته، بدون شک حکم مهدورالدم بودن من رو صادر و چه بسا که خودش هم اجرا میکرد.
اصلاً مگه میشد با حاجی سرِ این چیزا شوخی کرد؟
حاجی از معتمدین بازار بود و ردّ مُهر بر تخت پیشونیش جا خوش کرده و توی هر دستش هم نیم کیلو انگشتر آویزون بود.
چندباری خواستیم حاجی رو بپیچونیم و بریم. ولی نشد. خیلی زرنگتر از این حرفا بود. تا اینکه با همفکری دوستان راهکار خوبی پیدا کردیم.
حاجی هرسال چندبار سفرهای زیارتی میرفت. کربلا، حجعمره و سوریه. اتفاقاً یکماه بعد هم قرار سفر حجعمره داشت و دوهفتهای نبود. یعنی بهترین فرصت که با دوستان بریم تایلند و قبل از اینکه حاجی برگرده، ما زودتر برگردیم و بگم که رفته بودم مثلا تهران برای کار و این چیزا .
مقدمات کار رو مخفیانه انجام دادیم. بابای مسوول آژانس رو هم درآوردیم تا زمان رفت و برگشتمون رو بین سفر عمرۀ حاجی قرار بده. خلاصه همهچی درست شد. نقشهای که مو لای درزش نمیرفت. یه هتل ۵ ستاره تاپ در پاتایا هم انتخاب کردیم.
حاجی همیشه سفرهای زیارتیش رو با کاروان تهرانیها میرفت. یعنی از مشهد پرواز میکرد به تهران و از اونجا با دوستان تهرانیش عازم سفر زیارتی میشد و بعد از اتمام سفر برمیگشت تهران و بعدش هم مشهد.
روز موعود فرا رسید و با سلام و صلوات حاجی رو راهی تهران کردیم که به کاروان دوستان تهرانیش برسه.
۳ روز بعد هم پرواز خودمون از مشهد بود.
رسیدیم بانکوک و بدون وقفه عازم پاتایا شدیم. بعد از رسیدن به هتل، گفتیم قبل از هرچیزی بریم استخر هتل یه خستگی درکنیم.
با خوشحالی پریدیم توی آب و مشغول شنا بودیم که ناگهان…
حاج آقا رو دیدیم که لب استخر نشسته!
نامرد دستشو انداخته بود دور گردن یه گوگوریمگوری و داشت از بطری تو دستش بهش زهرماری میداد!
نه انگشتری تو دستاش بود و نه ته ریشی.
همهچیز برام در یک لحظه روشن شد. تازه فهمیدم که سفرهای زیارتی ایشون یعنی کجا. اینجا بود که فهمیدم چرا با کاروان تهرانیها (مثلا) میره زیارت و از مشهد با پرواز مستقیم نمیره. و خیلی چراهای دیگه برام روشن شد.
نگاهمون با هم تلاقی کرد. رنگ حاجی پرید.
گفت پسر تو اینجا چه غلطی میکنی؟ (یعنی پرروتر از بابام تابحال ندیدم بخدا)
خلاصۀ ماجرا:
در همون استخر مذاکرات محرمانهای انجام گردید و قرار بر این شد که من و دوستام چیزی رو به خونواده و اطرافیان بروز ندیم ولی خرج سفر همۀ ما به عهدۀ حاجی باشه. یعنی یک توافق دو سر بُرد!
سفر به پایان رسید و برگشتیم مشهد. چند روز بعد هم حاجآقا از زیارت(!) تشریف آوردن. ته ریششون هم دراومده بود و حجکممقبولی بود که بهش پرتاب میشد و یکی دو گوسفندی هم که قربانی شد و ادامۀ داستان.
.
.
پ.ن) این خاطره رو از زبون شوهرخواهر قهرمان داستان شنیدم. شبی که داشت تعریف میکرد، گفت که همین الان از حجرۀ حاجی اومدیم و با یکی دو تا “حجکّممقبول” حسابی تلکهاش کردیم!