آوردهاند که روزی یک گوسفند و یک گاو و یک شتر از صحرایی خشک و بیآبوعلف در حال عبور بوده و هرسه هم بسیار گرسنه بودن. تااینکه از دور، بوتۀ علفی دیده شد و هرسه، خوشحال به طرف اون وعدۀ غذایی حمله کردن. ولی خوشحالیشون مدت زیادی طول نکشید. چون با اولین نگاه میشد فهمید که بوتۀ علف موردنظر، خیلی کمتر از اونه که قادر باشه هر سهتاشون رو سیر کنه. پس از مشورت، به این نتیجه رسیدن که تقسیم این وعده غذایی بر سه، دردی از هیچکدوم دوا نخواهد کرد و نهایتاً قرار شد که فقط یکی از اونها بوتۀ علف رو بخوره تا سیر بشه.
اما چه کسی؟
گوسفند فکری به نظرش رسید و گفت :
بچه ها! بیاین هرکدوم تاریخچۀ افتخارات همنوعان خودمون رو تعریف کنیم. هرکسی که تاریخچه و ریشۀ غنیتر، پُربارتر و کهنتری داشت، این بوتۀ علف مال اون باشه.
بقیه قبول کردن و گفتن باشه. از خودت شروع کن. جناب گوسفند هم با غروری گوسفندوار چنین فرمود:
«طبق اسناد تاریخی، زمانی که حضرت ابراهیم، فرزندش اسماعیل را به مسلخگاه عشق برد، لحظهای که قصد داشت چاقو را بر گلوی فرزندش بگذارد تا او را در راه خدا قربانی کند، گوسفندی از جانب خداوند نازل شد که پدربزرگ من بود! پس ریشۀ افتخارات همنوعان من به حضرت ابراهیم میرسد و از شما سزاوارترم بر تناول علف»
نوبت به گاو رسید. جناب گاو هم با غبغبغی آویزان چنین فرمود:
«این که چیزی نیست! زمانی که حضرت آدم برای رزق حلال مشغول کشاورزی بود، آن گاو بزرگواری که برای شخمزدن زمین به خدمت گرفت، جدّ بزرگ من بود! بنابراین قدمت افتخارات من به حضرت آدم میرسد و فقط من شایسته تناول این بوتۀ علف هستم»
نوبت به شتر رسید.
شتر خیلی زور زد و کلّی به مغزش فشار آورد.
من بابام کی بوده؟
ننهم کی بوده؟
اجدادم کی بودن؟
اصلاً کدومشون مهم بودن و نقش تاریخی داشتن؟
و دهها سوال بیجواب دیگه.
تازه فهمید که برخلاف دوتای دیگه، چیزی به نام تاریخچۀ اجدادی و افتخارات و فرهنگ غنی برای شترها وجود نداشته.
ناگهان گردن ۲ متریشو پایین آورد و با یک حرکت، بوته علف رو کند و بالا برد! طوری که گاو و گوسفند متحیّر موندن که این چه حرکت ناجوانمردانه و شترواری بود که اون جونور انجام داد؟ شتر قصۀ ما هم درحالیکه با خونسردی مشغول خوردن بوته علف بود چنین فرمود:
تو حضرت ابراهیمت مال خودت. تو هم حضرت آدمت مال خودت. الان بـوتـۀ علف توی دهن منـه و دارم میخورم. چیکار میخواین بکنین؟ اصلاً چهکاری میتـونیـن انـجام بـدیـن؟!
کمی واقعبین باشیم:
اگه خوشحالیم که کورش مال ماست، داریوش مال ماست، تاریخ ۲۵۰۰ ساله مال ماست، اصلاً بیخیال ضرر! حضرت ابراهیم و حضرت آدم هم مال ما
اما یادمون باشه که امروز:
فـرهـنــگ مال اوناست.
تکنولـوژی مال اوناست.
تولید علم (واقعی و کاربردی) مال اوناست.
راستگویی و صداقت (بیشتر از اینکه ما در موردش ادعا کنیم) مال اوناست.
اقتصـــادهای ســالم دنیا مال اوناست.
و درنهایت: بوتۀ علف هم در دهن اوناست!
بنابراین شایدبهترباشه از این توهّم ایرانیزه هرچهزودتر بیرونبیایم و خودمونو نجاتبدیم.
اینکه چشمها رو بر روی واقعیتهای امروز ببندیم و فقط دهانمون رو بدون ذرهای شعور بازکنیم و افتخار کنیم به اینکه ما ۲۵۰۰ سال قبل(!) این بودیم و اون بودیم هیچ دردی رو دوا نخواهد کرد.
اینکه هرکجا کم بیاریم و در باطن، به بیفرهنگی و ناتوانی خود در برابر پیشرفت دنیای امروز پی ببریم، دستمایه قرار دادن واژههای کورش و داریوش و تمدن ۷ هزارساله و امثالهم فقط و فقط نقش آفتابهای رو ایفا میکنه که به قول محمودجون(!) آب رو بریزیم جایی که میسوزه!
واقعاً از ملّتی که بهجای داشتههای فعلی، به گذشتۀ خودش افتخارکنه چهانتظاری هست؟ پیشرفت؟! زهی خیال باطل.
نتیجۀ اخلاقی:
عزیزمن، جان من، هموطن آریایی من. از صبح تا شب داری:
دروغ میگی
دزدی می کنی
کلاهبرداری میکنی
چشمچرونی میکنی
اگه دستت برسه از همه اونایی که داری بهشون فحش میدی، بهتر و بیشتر و خالصانهتر اختلاس میکنی.
با وجود همسر و چند فرزند و چند صیغه بازهم چشم ناپاک به منشی شرکتت داری.
هر جا هم کم بیاری شروع میکنی به توهین و بهکار بردن رکیکترین الفاظ.
اگه هموطنت جایی از این کشور یا دنیا موفقیتی حاصل کنه (مثلاً جایزه اسکار بگیره) تخریبش میکنی.
با ۱۰ دقیقه رانندگی تمام ابعاد نهان و آشکار فرهنگ غنی آریاییت برملا میشه.
بعد میای میشینی و درحالیکه باید غبغبت رو از لای پاهات جمع کنن میگی:
من فرزند کورشم !
آهای فرزند کوروش! یه خورده از این توهّم بیا بیرون باباجان (بخدا واسه خودت میگم)
اینهمه دزدی و غارت و چپاول (از پول و منابع تا دکل نفتی)
این همه دروغ (مصلحتی تا غیرمصلحتی)
آمار وحشتناک خیانت (فرق نمیکنه خیانت به همسر یا به کشور)
این همه تجاوز (از بزرگسالان تا کودکان)
و هزاران لکۀ ننگ دیگه هیچکدومش کار پسرعمه همسایۀ کورش اینا نبودهها.
همهشون توسط فرزندان خودِ خودِ کورش انجام شده و میشه.