فکر میکنم توهّم احقاق حق در بین ما مردم رواج گستردهای داره. یعنی چی؟ اجازه بدین یه واقعه تاریخی عرض کنم بعد بریم سراغ اصل موضوع:
میگن اون زمانی که مرحوم دکتر مصدّق والیِ استان فارس بود، یکی از بزرگان و معتمدین مغرور شیراز به نام ادیب (یا ادیبالدّوله یا هر کوفت و زهرمار دیگهای) نامهای دریافت کرد که هیچ نام و نشانی نداشت و در اون فقط یک جمله نوشته شده بود:
« جناب ادیب. ای مرتیکۀ قرمساق! به ریش توپی تو ریـدم »
(با عرض پوزش از مخاطب گرامی. اما بهرحال واقعیت تاریخیه و باید درست نقلقول بشه)
..
جناب ادیب با دیدن این نوشته خیلی عصبانی شد و آمپرش زد بالا و رفت سراغ دکتر مصدّق و اصرار کرد که باید نویسندۀ این نامه رو پیدا کنی تا من پدرش رو دربیارم و حقّش رو کف دستش بذارم.
.
دکتر مصدّق هرچقدر سعی کرد آرومش کنه و بهش بفهمونه که باباجان، بیخیال شو و پیگیر هر قضیهای نباش و هرچیزی ارزش پیگیری نداره که بخوای دنبال احقاق حق باشی ولی به خرج ادیب نرفت که نرفت.
.
درنهایت، با توجه به نفوذی که آقای ادیب در شیراز داشت و با زد و بندی که با رییس شهربانی اون زمان و دیگر بزرگان انجام داد قرار شد که آقای ادیب یقۀ هرکسی که بهش مشکوکه بگیره و بکشونه به محکمه تا در برابر مرحوم مصدّق و دیگر بزرگان شیراز، دستخطش مطابقت داده بشه با اصل نوشته (استکتاب)
.
گفته شده حدود سی چهل نفر از جوانان و لات و لوتهای شیراز که آقای ادیب بهشون مشکوک بوده جهت استکتاب گردآوری شدن
.
قاضی محکمه به همهشون قلم و کاغذ داد و رفت سراغ نفر اول و گفت بنویس:
ــ جناب ادیب. ای مرتیکه قرمساق به ریش توپی تو ر…!
(دقیقاً مثل معلمی که داره دیکته میگه با وضوح و شفافیت بالا هم عنوان کرد!)
.
جماعت حاضر همگی زدن زیر خنده. ادیب سرخ و سفید شد ولی چیزی نگفت.
.
استکتابکننده(قاضی) رفت سراغ نفر دوم و با صدایی بلندتر و شمرده گفت بنویس:
ــ جناب ادیب. ای مرتیکۀ قرمساق ….
خندهها بلندتر از قبل شد، طوریکه گفته شده حتی دکتر مصدق هم نتونسته جلوی خندهش رو بگیره.
ادیب هم از شدت خشم فقط میتونست سکوت همراه با خودخوری کنه.
.
به نفر دهم نرسیده بود که جناب ادیب از جا بلند شد و داد زد:
ــ آقا غلط کردم! هرکی این کارو کرده خیلی هم خوب کرده!
و مجلس رو ترک کرد.
.
.
.
خیلی برام عجیبه وقتی که این طرف و اون طرف میبینم یا میشنوم که ملّت برای هر چیز کوچکی که با مذاکره به راحتی حل میشه، لقمه رو هزار بار دور سرشون میپیچونن و به طرفشون میگن:
پدرتو درمیارم…
شکایت میکنم…
حقمو ازت میگیرم….
فکر کردی مملکت قانون نداره…
و …
احتمالاً این عزیزان یا تابحال پاشون به دادگاه و سیستم قضایی نرسیده یا اینکه یادشون رفته اینجا ایرانه!
.
درنهایت:
گرهای که با دست باز میشه رو نیازی نیست با دندون باز کنیم.
همیشه نباید به دنبال احقاق حق بود. خیلی وقتا میشه به راحتی گذشت کرد.
شاید اگه بدونیم از بین دهها میلیون پرونده در محاکم قضایی کشور، چه چیزهایی باعث شکایت شده، خندهمون بگیره.
.
.
پ.ن 1) جریان استکتاب در حضور مرحوم مصدق رو سالها قبل از نوشته های مرحوم «اصغر میرخدیوی» خوندم که به علت عدم وجود کتاب اصلی و همچنین نبودن هیچ محتوای مرتبط در اینترنت ناچاراً بر اساس اندک حافظۀ بجا مونده از سالهای دور اون رو نوشتم.
.
.
پ.ن 2) امروز رفته بودم شرکت برای خداحافظی با دوستان و همکاران. یکیشون حرفی بهم زد که خیلی روم اثر داشت. بعد از کلّی تعارفات معمول (که تو چقدر خوب و گوگولی مگولی بودی و دلمون واسهت تنگ میشه و این خزعبلات) آخرش گفت:
مهمترین چیزی که طی این چندسال ازت یاد گرفتم این بود که اصل رها کردن و بخشش رو بهم یاد دادی.
جملهش برام لذتبخش بود.
.
.
البته در مورد «اصل رها کردن» خیلی حرفها دارم که بزنم. ولی خب الان خوابم میاد.
فعلا شب خوش