زمان: سال ۱۳۹۳ شمسی
مکان: فـرودگـاه شــیراز
البته اصل ماجرا از لنگ ظهر یک روز سهشنبۀ دلانگیز آغاز میشه که توی خونه در خواب ناز بودم و با صدای منحوس و نخراشیدۀ زنگ تلفن چسبیدم به سقف. چندروزی میشُد که از محل کار قبلیم استعفا داده و مشغول استراحت و جبران کمخوابیها بودم. البته موبایل رو سایلنت میکردم. ولی تلفن خونه رو یادم رفته بود. اولش خواستم مثل همیشه جواب ندم، ولی ولکن نبود که. صدای زنگ بدجوری اعصابم رو خطخطی میکرد. درنهایت، با کلّی غرولند همراه با یادکردن از فضایل و کرامات عمّۀ محترمه، مکرمه و عفیفۀ جناب گراهامبل از جا بلند شدم و با صدای خوابآلود جواب دادم:
ـ بله بفرمایید.
ـ آقای یگانه؟
ـ جانم.
ـ من … هستم. مدیرعامل شرکت … شیراز.
مثل فنر از جا پریدم و خبردار واستادم. آخه شرکت خیلی معروفی بود. طرف از پشت خط ادامه داد:
ـ ما برای استخدام مدیر فروش در استان شما نیاز به نیرو داریم. یکی از دوستان، شما رو معرفی کرد. مشکلی که نیست؟ میتونیم همکاری کنیم؟
درحالیکه از شدت شور و شعف، به صورت کاملاً ناخودآگاه از پای تلفن مشغول بشکن زدن و انجام حرکات موزون بودم گفتم:
ـ خیر قربان. هیچ مشکلی نیست. اصلاً بنده فقط ۲ کار در زندگی بلدم. یکی فروش، یکی هم نوشتن خزعبلات.
ـ خزعبلاتت بخوره تو سرت پسرجان! خبر دارم که خوانندههات حالت تهوع میگیرن از این تراوشات ذهن ناقص. بهرحال این موضوع به ما ربطی نداره. فقط بگو آمادۀ همکاری هستی یا نه؟
ـ بله قربان. چرا نباشم؟
ـ پس تا آخر هفته میتونی بیای شیراز واسه مصاحبه؟
از شما چه پنهون، هیچ کاری نداشتم. ولی برای اینکه کلاسی بذارم و مثلاً ارزشم حفظ بشه(!) خواستم کمی ناز کنم و غمزه بیام. لذا به سبک نوعروسانی که قبل از بعله معروفشون گویا باید بین راه چند شاخه گل هم بچینن، با کمی طمأنینه و با لحن و تُن صدای مشابه استاد خسروشاهی (جایی که در فیلم قانون میگه: اون کثافت مادر منو کشت) گفتم:
ـ راستش این روزا کمی سرم شلوغه و تا آخر هفته چهار جلسه مهم مشاوره دارم. بنابراین اگه اشکالی نداره برنامه رو بندازیم برای هفتۀ بعد تا …
ـ بیشین بینیییییییم بابا! جلسه دارم جلسه دارم[به حالت دهنکجی] … خودتو مسخره کردی یا منو؟ … ببین واسه من گنده نیا… آمارِتو دارم و میدونم از سر کار قبلی انداختنت بیرون. اونم با لگد! جلسۀ چی داری؟ اصلاً کدوم الاغی میاد از تو مشاوره بگیره؟! مگه تو مستراح با آفتابه جلسه بذاری!
همزمان با ریزش آخرین کرکهای باقیموندۀ بدن گفتم:
ـ دوست عزیز. باید خدمتتون توضیح بدم که بندۀ حقیر استعفا دادم، کسی منو بیرون ننداخته. اصولاً بین استعفا و اخراج تفاوتهای زیادی وجود داره که اگه اجازه بفرمایید خدمتتون عرض کنم…
ـ زر نزن بابا! چه فرقی میکنه؟ حتماً بیعرضه بودی که استعفات دادن! حالا وقت منو نگیر. نازم نکن. خودتم خوب میدونی تو این مملکت سنگ رو به طرف کلاغ پرت کنی به یه مدیر میخوره. مخصوصاً مدیرفروش! حالا میای یا نه؟
ـ باشه میام (بهرحال غلط کردنو واسه همین مواقع گذاشتن)
نهایتاً قرار شد که روز بعد (چهارشنبه) برام بلیت بگیرن و برای مصاحبه و صحبت درمورد شرایط همکاری، برای اولین بار در عمرم برم شیراز. یه توضیح کوچولو هم بدم که چرا برای اولین بار در عمرم؟ به ۲ دلیل:
یکی اینکه شاید به این خاطر که همیشه سعی کردم در زمان حال زندگی کنم، هیچ علاقهای به دیدن اشیاء یا مکانهایی که از اونها به عنوان آثار تاریخی یاد میشه ندارم. اصلاً برام جالب نیست که بدونم یه زمانی بعضیها در فلان مکان چه خاکی به سرشون میریختن یا با چه آفتابههایی خودشونو میشستن یا با چه شمشیرهایی از خجالت هم درمیومدن. بنابراین با مکانهایی که آثار تاریخی دارن هیچ ارتباط خوبی ندارم. یعنی تا این حد بیفرهنگم (نگاه به قیافهم نندازین که یه خورده غلطاندازه)
دوم اینکه چون خراب و معتاد ماهیگیری هستم، هربار که مرخصی یا تعطیلات پیش میاد و قراره که تصمیم برای سفر بگیرم، جایی به جز چند نقطۀ خاص در سواحل شمال یا جنوب رو نمیتونم تصور کنم. یعنی جایی که آب باشه و ماهی و دیگر هیچ. واسه همین هرگز گذرم به جاهای خشک و بیآبوعلفی مثل اصفهان، یزد، کرمان، شیراز و اینجور جاها نمیفته(خداوکیلی نمیتونم درک کنم چرا باید بعد از مثلاً ۱۵ ساعت رانندگی، برسم اصفهان که مثلا میخوام ۳۳ پل ببینم؟ خب هفتاد سال سیاه میخوام نبینم)
باری
هماهنگیها توسط شرکت انجام شد و برای فردای اون روز بلیط هواپیمای رفت و برگشت و هتل آماده بود. پرواز رفت ساعت ۱۲ شب بود و برگشت، ساعت ۶ عصر فرداش.
اتوبوس پرندهمون(بهش میگفتن هواپیما) با یک تاخیر ناجوانمردانه، ما رو ساعت سه و چهل دقیقه صبح رسوند شیراز. تاکسی گرفتم و رفتم هتل تا کمی استراحت کنم. ساعت ۸ صبح هم جلسه در محل شرکت شروع شد تا نزدیک ساعت ۴ بعدازظهر که توافقات حاصل گردید و برگشتم به سمت فرودگاه شیراز. به عبارت دیگه تمام چیزی که از شهر شیراز تا به امروز دیدم، مسیر فرودگاه تا هتل (اونم در تاریکی هوا) و از هتل تا شرکت و آخر هم از شرکت تا فرودگاه بود و تمام.
ضمناً چون این سفر چند ساعت بیشتر طول نمیکشید فقط یه کیف دستی کوچیک با خودم برده بودم. اصولاً علاقهای به حمل بار اضافی در سفر ندارم (واسه همینم هیچوقت سوغاتی نمیخرم!)
نکته مهم: بارها در طول زندگی، از خونگرمی و مهموننوازی شیرازیهای عزیز شنیده بودم (دقیقاً برخلاف شهر محل زندگی خودم که اصلاً در این مورد خوشنام نیست!) اما تا اون روز این موضوع رو به چشم خودم ندیده بودم. باید اعتراف کنم هنوزم شرمندۀ محبتهای پرسنل شرکت طی اون چند ساعت هستم که به معنای واقعی سنگ تموم گذاشتن. هرچی بگم کم گفتم.
در فرودگاه شیراز
با خودم گفتم تا زمان پرواز وقت زیادی دارم و بهتره به جای نشستن و خیره شدن به در و دیوار، پاشم برم نگاهی به غرفههای فروش محصولات بندازم. قصد خرید نداشتم. با اینکه میدونستم غرفهداران اونجا (مثل همهجای دنیا) ممکنه به انحاء مختلف، سعی به ترغیب مشتری برای خرید داشته باشن. اما نگرانیای از این بابت احساس نمیکردم. با روشهای فروش پیشپاافتاده و معمول این افراد به خوبی آشنا بودم و اطمینان داشتم که در من بیاثره!
مشغول نگاه کردن ویترین غرفۀ اول بودم که خانم فروشنده با خوشرویی گفت:
ـ سلام آقای محترم. سوغاتی نمیخرین؟
بدون اینکه نگاهمو از روی اجناس بردارم، با لحنی خشک پاسخ دادم:
ـ خیر. ممنون
ـ یعنی میخواین دست خالی از شیراز برین؟
تو دلم گفتم دخترجان این سیاستها دیگه کهنه شده. همین مونده که تو بخوای ما رو سیاه کنی! و سپس با حالتی خشک و جدی بهش گفتم:
ـ دقیقاً. میخوام دست خالی از شیراز برم. مشکلی دارین؟!
ـ عجب! پس معلومه خیلی به شیراز رفت و آمد دارین.
ـ نه. اتفاقاً اولینبارمه.
ـ بهبه. پس خیلی خوش اومدین. حتماً جاهای دیدنی رو رفتین دیگه؟
دیدم اینطوری نمیشه. نگاهمو از روی اجناس برداشتم و با اخم بهش نگاه کردم (از شما چه پنهون از زمان بچگی اخم معروفی داشتم که حساب کار ملّت میومد دستشون!) کمی بهش نزدیک شدم و بسیار خشک و رسمی گفتم:
ـ نخیر خانوم! هیچجا نرفتم. هیچ علاقهای هم ندارم که برم.
انتظار داشتم تحت تاثیر ابهت من(!) قرار بگیره و عقبنشینی کنه. اما زهی خیال باطل! ناگهان چشماشو گشاد کرد و با تعجب آمیخته با شماتت پرسید:
ـ وا ! یعنی حموم وکیل هم نرفتین؟!
اینو با لحنی گفت که جا خوردم و فکر کردم چه خطای بزرگی مرتکب شدم! ناخودآگاه از موضعم کوتاه اومدم و با کمی ترس گفتم:
ـ نه خانوم، بخدا صبح تو هتل دوش گرفتم. حموم وکیل میخوام برم چه خاکی به سرم بریزم؟! اصلاً این جایی که میگین کجا هست؟
با کمی عصبانیت گفت:
ـ یعنی چی آقا؟! حافظیه هم نرفتی؟
اینو جوری گفت که با شرمندگی گفتم:
ـ ببخشید نه! حافظیه دیگه کجاست؟
سر صحبت رو باز کرد و از مشخصات حافظیه و دیگر مناطق شیراز گفت و اینکه نصف عمرم به فنا رفته که اونجاها رو ندیدم. در این بین، دو همکار دیگه هم بهش پیوستن. سه نفری ریختن سرم و کلاس آموزش شیرازگردی شروع شد و انواع و اقسام تنقلات محلّی و شیرینیجاتی بود که تاریخچهشون رو توضیح میدادن و بعد هم بهم تعارف میکردن. منم به ناچار میخوردم و در معذوریت میخریدم! تا اینکه یکیشون گفت:
ـ میدونی وسعت حموم وکیل ۱۱۰۰۰ متره؟
با دهن پر از شیرینی و حالتی شبیه فریاد گفتم:
ـ یازده هزاااااار متر؟!! چه خبره خانوم؟ مگه تو این حمومه فوتبال بازی میکنین شما؟!
اونم درحالیکه داشت مثلاً منو دعوا میکرد که چرا اومدم شیراز و نرفتم شیرازگردی، چهار بسته نقل و شیرینی دیگه برام گذاشت و اون همکار دیگهش با صحبت در مورد حافظیه چند نوع محصول دیگه معرفی کرد و از هرکدوم یه بسته برام گذاشت. منم غرق در یادگیری، حواسم کاملاً پرت بود (بالاخره خراب یادگیریم دیگه)
خلاصه اینکه تا به خودم اومدم دیدم همه پولای نقدم تموم شد! البته خداروشکر پول نقد زیادی همراه نداشتم و خیالم راحت بود که چندرغازی تو عابربانکم هست. ولی درتمام عمرم سابقه نداشت اینطوری پیچونده بشم. گیج بودم. از یک طرف نمیتونستم ابعاد حموم وکیل رو هضم کنم. ازطرف دیگه نفهمیدم این ۴ کیسه پلاستیکی توی دستم چیکار میکنه!
خداروشکر وقتی فهمیدن که تمام مهمات (پول نقد) بنده تموم شد بیخیال شدن و رفتن سراغ مشتری بعدی. ازشون خداحافظی کردم و رفتم به سمت گیت خروجی. ولی دیدم حمل اینا سخته و بهتره یه کیسه نایلونی بزرگتر بگیرم و همه رو با هم یکی کنم. اشتباه دوم هم وقتی تکرار شد که حس و حال برگشتن نبود و خواستم کیسه بزرگ رو از اولین غرفه نزدیک گیت خروجی بگیرم که اونجا هم گیر افتادم!
هرچی التماس کردم و حتی کیف پولمو نشون دادم که ببین هیچی پول ندارم، انگار با دیوار حرف میزنم. خانوم فروشنده با اعتماد به نفسی از نوع شیک و مجلسی فرمود:
ـ آقای محترم! تابحال سابقه نداشته کسی به این غرفه بیاد و دست خالی برگرده.
ـ آخه خانوم محترم دست خالی کجا بود؟ میبینی که من دارم اینا رو به دندون میکشم…
ـ نه دیگه نشد. از اینجا (یعنی غرفه من) نخریدی!
ـ بابا بخدا چیزی لازم ندارم. فقط یه مشمای بزرگ بده برم. دعات میکنم.
ـ دعای تو رو میخوام چیکار؟ تو اگه میتونستی واسه خودت دعا میکردی که از سرِکار نندازنت بیرون!
ـ ببخشید! شما از کجا میدونین؟
ـ قیافهت داد میزنه اخراجی هستی بدبخت! واستا ببینم. اصلاً تو خود دهنمکی نیستی؟!
ـ خانوم محترم. آخه من کجام شبیه دهنمکیه؟ من که ریش ندارم.
ـ عه؟؟؟… ریشاتم که میزنی! خُب حالا با چی میزنیشون؟ تیغ فیوژن دارم. خرید قبلیمه. قیمت خوب میدم.
ـ خانوم محترم. من صورتمو با تیغ نمیزنم. پوستم حساسه. با ماشین ریشتراش اصلاح میکنم.
ـ خُب اشتباه میکنی آقا! باید با تیغ بزنی. اصلاً نمیدونی تیغ زدن چقدر خوبه!
ـ خانم محترم. بیخیال. تیغ صورتمو داغون میکنه. اصلاً فرض کن بخرم ازت. تو کابین هواپیما نمیتونم ببرم.
ـ باشه پس برات خمیرریش پوست حساس میذارم!
خواستم بهش بگم که آخه خمیرریش به چه دردم میخوره که دیدم زمانی ندارم. بنابراین گفتم:
ـ باشه. یه دونه بده. فقط زودباش. رفت
ـ کی رفت؟
ـ هواپیما دیگه
ـ پروازت مال کدوم شرکته؟
با بیحوصلگی گفتم:
ـ حالا مگه فرقی میکنه. مال شرکت…
ـ قیافهت داد میزنه گدایی بدبخت! ایرلاین قحط بود رفتی از … بلیت گرفتی؟ حتماً از این چارترای ارزون هم خریدی. بهرحال نترس. حداقل ۲ ساعت تاخیر رو شاخشه. حسابی وقت داریم. ببینم افترشیو هم میخوای؟
ـ مگه میتونم نخوام؟! اصلاً مگه فرقی میکنه که بخوام یا نخوام؟! درضمن بلیت رو هم من نخریدم. همشهریات برام گرفتن.
ـ خوب پس من ۲ تا افترشیو هم برات گذاشتم. بذار ببینم دیگه چی دارم که به دردت بخوره!
یه خورده نگاهش کردم و دیدم اینجوری نمیشه. عابربانکمو بهش دادم و گفتم:
ـ ببین. این تو، اینم عابربانکم با رمز ۱۳۱۳ ببین چقدر موجودی داره. بعدش هرچی خواستی تو پاچهم فرو کن! من که رفتم رو اون صندلی بشینم.
ـ آخه من که نمیدونم تو چی میخوای.
چشمام گرد شد. گفتم:
ـ دختر خوب! مگه اینایی که تا حالا به ریشم قالب کردی رو میخواستم؟!
خلاصه عابربانکو دادم و اونم نامردی نکرد و با گرفتن موجودی، تمام پولای تو کارتمو خالی کرد و آخرشم نفهمیدم چه چیزایی بهم فروخت. ضمناً وسط کار وقتی فهمید من شکلات دوست دارم چندتا شکلات بهم داد تا یه گوشه بشینم و بخورم و مزاحم کارش نباشم! ولی در آخر لطف کرد و تمامی بارها رو با سلیقه در ۲ کیسه پلاستیکی بزرگ بستهبندی کرد و داد دستم که واقعاً همین کارش کلی ارزش داشت. ازش خداحافظی کردم و چهارنعل به سمت هواپیما رفتم و سوار شدم.
نشستم رو صندلی. صندلیای که مثل اکثر اوقات، به دلیل استاندارد نبودن قد و قوارهام در ردیف Exit (کنار درِ خروج اضطراری) گرفتم. گیج و منگ بودم. آخه من با این همه ادعا چرا؟
ناگهان فکر جالبی به سرم رسید. با خودم گفتم وقتی رسیدم شهرمون، سریع برم ۳ تا “بوق” بخرم. یکیشو با پست سفارشی ارسال کنم واسه جناب آقای فیلیپ کاتلر، یکی رو هم واسه برایان تریسی و براشون بنویسم که داداشای گلم. برین بوق بزنین که اینجا چهارتا دخترخانوم، فاتحۀ تموم تئوریهای فروشتون رو خوندن رفت. بیاین اینجا ببینین فروش یعنی چی. و بوق سوم رو هم برای خودم نگه دارم که هروقت احساس کردم الفبایی از فروش بلدم …!
تو افکارم مشغول بوق زدن بودم که صدایی منو از عالم هپروت درآورد. خانوم مهماندار بود که خطاب به شخص بنده چنین فرمود:
ـ آقای محترم! چون شما کنار درِ خروج اضطراری نشستین، در جریان باشین این درِ خروجی تازه تعمیر شده!!! اگه وسط پرواز خواستین بلند شین لطفاً به این دستگیره تکیه ندین. ممکنه در باز بشه واسه ما دردسر ایجاد کنه!
یعنی خراب جمله آخرش شدم: «واسه ما دردسر ایجاد کنه»
چه حس قشنگی! اینکه کنار در خروج اضطراری باشی و بهت بگن این در تازه تعمیره و مواظب باش! (خب در بهترین حالت یعنی این هواپیما در گذشتۀ نزدیک، تجربۀ فرود اضطراری داشته) و اینکه اگه در باز بشه و توی مسافر در کسری از ثانیه، از حالت ماده به انرژی تبدیل بشی اهمیت نداره، بلکه مهم اینه که واسه ما دردسر ایجاد نشه!
بیاختیار یاد جمله خانوم فروشنده افتادم که گفت: « مگه ایرلاین قحط بود رفتی از … بلیت گرفتی »
آب دهنم رو قورت دادم و به نشونۀ تایید، سری واسه خانوم مهموندار تکون دادم. مثل بچههای کلاس اولی. تا آخر پرواز هم مودب سرجام نشستم و دست به هیچی نزدم.
بهرحال رسیدم شهر خراب شدهمون. از فرودگاه زنگ زدم به برادرم و گفتم بیا دنبالم که هیچی پول ندارم. البته اهل بیت هم کلی خوشحال شدن که به فکرشون بودم و سوغاتی خریدم!
این اتفاق باعث شد که بفهمم با این ادعا و کبکبه و دبدبه هنوزم اندرخم یک کوچه هستم و باید سالها شاگردی کنم تا به اندازۀ انگشت کوچیکه اون خانومهای فروشنده، چیزی از الفبای فروش یاد بگیرم.
قصه ما به سر رسید. ولی همچنان جمله گهربار خانوم مهماندار و خونسردی مثالزدنیش از ذهنم خارج نمیشه.
پ.ن۱) اصل جریان واقعیست. ولی به منظور جلوگیری از خستگی مخاطب، از چاشنی یک کلاغ چهل کلاغ (در دیالوگها) بهره گرفتم.
پ.ن۲) تاکید مجدد و بدون اغراق: نهایت مهموننوازی و خونگرمی رو در این شهر و در عرض چند ساعت دیدم. عالی عالی و بازهم عالی
پ.ن۳) ارادتمند همۀ شیرازیهای عزیز 🙂