امشب قصد دارم یکی از بهترین، موثرترین، کارآمدترین و گرانبهاترین تجربیات دوران کاری خودم رو با شما عزیزان مطرح کنم. مثل همیشه مفت و مجانی! امیدوارم قدر این وبلاگنویس پیر رو بدونین که آخر عمری یه گوشه نشسته و تجربیات گهربارش(!) رو صادقانه در اختیارتون قرار میده! 🙂
باشد تا دستِجمعی، همگی با هم [البته با رعایت نوبت] رستگار شویم.
حضورتون عارضم که ضربالمثل «تب کرد و مُرد» معروفتر از اونه که نشنیده باشین. اما برای شروع، بد نیست یادآوری کوچولویی درموردش انجام بدم. البته طوری که خودم شنیدم بازگو میکنم:
میگن یه بندهخدایی از سرشناسان شهر یا روستا (یا هرخرابشدهای که توش زندگی میکرد) افتاد تو بستر بیماری و تا زمان مرگ، درگیر پروسۀ رفتوآمد و طبیب و دارو و درمان و دنگ و فنگ مربوط به اونها بود. البته اون مرحوم یک پسر هم داشت که گویا کمی بیش از حد روی بخش ادب و تربیتش کار کرده بود و درنهایت یک پسر مودب تحویل اجتماع داده بود.
خلاصه اینکه طرف مُرد و بعد از مرگش، ملت دسته دسته میومدن برای عرض تسلیت و از پسرش میپرسیدن که چرا بابات مرد؟
پسر مودب مرحوم هم شروع میکرد به بیان پروسۀ درمان پدرش از اول تا آخر؛ که آره دیگه… از یه دلدرد ساده شروع شد و… اولش فکر کردیم سردیش کرده و چیزی نیست و… بعد حالش بدتر شد و مجبور شدیم ببریم پیش طبیب و…. طبیب اول نتونست کاری کنه و داروهاش اثربخش نبود و… خلاصه درگیر طبیب دوم شدیم و جواب نگرفتیم و… دیگه آخراش مجبور شدیم بریم فلان شهر پیش حکیمباشی بزرگ و داروهای نایابش رو با هزار بدبختی گرفتیم و… ولی بازهم موثر نبود و حالش بدتر شد و… درنهایت حتی دست به دامن دعانویس شدیم که فایده نداشت و…
طبیعتاً بازگوکردن این قضیه چندساعتی زمان میبُرد و درنتیجه، کار به پذیرایی ناهار یا شام میکشید. ضمن اینکه همزمان با توضیح برای گروه اول، یه گروه دیگه میومدن و باز مجبور بود از اول شروع کنه به توضیحدادن.
یه مدت گذشت و پسر مرحوم به خودش اومد و دید اینطوری نمیشه که. کلاً سرکاریم! بنابراین یه تصمیم اساسی گرفت و تغییر بزرگی در نحوۀ بیان خودش انجام داد.
از فردای اون روز هرکی میومد و جریان رو میپرسید از همون جلوی در پاسخ میداد: «بابام تب کرد و مُرد» بعد هم در رو میبست و برمیگشت تو خونه.
به همین راحتی.
فکر میکنم نیازی به یادآوری نباشه که همۀ ما ایرانیان با مفهوم تورم و افزایش قیمت کالاها رابطه ملموسی داریم و با عمق وجود درکشون میکنیم. در حوزۀ کاری ما هم مثل بقیه حوزهها افزایش قیمت سالیانه یک روند عادی و معموله. یعنی یا اواخر سال یا اوایل سال جدید، مثل بچههای خوب، دستبهسینه منتظر افزایش قیمت از طرف کارخونهها هستیم تا به نمایندهها اعلام کنیم (هرچند این افزایش قیمت، جدیداً از پروسۀ سالیانه خارج شده و خیلی از کالاها در یک ماه مشمول ۲ مرحله افزایش قیمت شدن)
زمانی که ما افزایش قیمت رو به اطلاع نمایندگان میرسونیم، معمولاً اعتراض نماینده رو در پی داره که آقا چه خبرهههههههه؟! این چه وضعیه؟ مردم نمیخرن! و …
انگار من باعث افزایش قیمتها شدم. والا بخدا. یکی دیگه از اون سر دنیا تحریممون میکنه (بابای کلّههویجی ایوانکا رو عرض میکنم) یکی دیگه قطعه بهمون نمیده، یه عده کفتارصفت هم وسط این خر تو خر، میان از آب گلآلود ماهی میگیرن و مواد اولیه رو احتکار میکنن و … اونوقت منِ بدبخت باید جواب بدم که چرا اجناس گرون شده!
مدتهای مدیدی، به دلیل نداشتن تجربه و شاید هم مودب بودن بیش از حد(!) کلّی وقت میذاشتم و به اعتراضات پاسخ میدادم که البته امسال این روند، کمی طولانیتر شد (به دلیل افزایش قیمتهای افسارگسیخته)
مثلا مکالمهای مشابه این رو تصور کنین:
من: سلام آقای نماینده. لیست قیمت (مثلاً) اجاقگاز برند … از امروز ۱۵درصد افزایش پیدا کرد. برات لیست جدید رو میفرستم.
نماینده: چه خبره؟ ۱۵ درصد؟!
من: عزیزم. تو که یک عمره تو بازار هستی چرا این سوالو میکنی؟
اون: ولی بخدا خیلی گرون شده. مردم نمیخرن.
من: اولاً تجربه نشون داده که ما مردم مقاومی هستیم! درثانی نقش من این وسط چیه؟ من نه سر پیازم نه ته پیاز.
اون: بابا. شما که همین یه ماه پیش ۲۰درصد گرون کردین.
من: ما نکردیم! کارخونه کرده. ضمن اینکه اون ۲۰درصد مربوط به محصولات با بدنه استیل بود.
اون: خب چه فرقی میکنه؟
من: عزیز دلم. ورق استیل نایاب شده. تحریم هم هستیم. دیگه چه بهانهای بهتر واسه اینکه قیمتها رو افزایش بدن؟
اون: بخدا اینجوری نمیشه کار کرد. دیگه کاسبی برامون صرف نمیکنه (جملهای آشنا که یک عمره از بازاری جماعت میشنویم. آخرشم نمیفهمیم چرا پژو ۴۰۵ زیرپاشون تبدیل میشه به سوناتا! یا خونه ۲۵۰ متریشون تبدیل میشه به ۶ واحد آپارتمان ۳۰۰ متری! یا یک دهنه مغازه ۶۰ متریشون تبدیل میشه به یک فروشگاه ۴۰۰ متری! یا …)
من: راست میگی. اصلاً صرف نداره! مخصوصاً واسه تو!
اون: …
من: …
نکته مهم اینکه در تمام این نوع مکالمات، چیزی به اسم گفتگوی سازنده وجود نداره و بیشتر میشه گفت که بنده حقیر در نقش یک گوش مفت و مجانی فقط باید غرزدنهای دوستان رو (درمورد چیزی که خودم هیچ نقشی در اون ندارم) تحمل کنم.
تا اینکه مدتی قبل به کشف بسیار مهمی دست پیدا کردم که (گوش شیطون کر) از اون موقع احساس راحتی عجیبی میکنم. قضیه مربوط به اردیبهشتماه بود که یکی از شرکتهای کولرگازی، برای مرتبه دوم در عرض کمتر از ۱۰ روز دوباره قیمتها رو افزایش داد. سریعاً لیست قیمت جدید رو برای نمایندۀ مربوطه ارسال کردم.
اونم بلافاصله پیام داد:
ــ ای بابا. چه خبرتونه!!! لیست قبلی رو که تازه عوض کردین!
منم با توجه به اینکه در اون روز کمی عصبی بودم و حوصلۀ بحث نداشتم بلافاصله در پاسخ نوشتم:
لیست قبلی رو بشاش روش!
با نهایت تعجب دیدم عکسالعمل طرف مقابل فقط ارسال یک استیکر لبخند بود و تمام.
دیدم آقا عجب حرکت موثر و مفیدی بود! و چنین شد که بعد از اون با هر افزایش قیمت، وقتی لیست رو برای نمایندهها ارسال کردم بلافاصله زیرش نوشتم:
لیست قبلی رو ب… روش!
با این کار، اون پروسه بحثکردن بیهوده، به طور کلی تموم شد. نهایتاً تماسی میگیرن و با خنده و شوخی چندتا فحش به اوضاع اقتصادی مملکت میدیم و تموم.
البته ناگفته نماند که این موضوع، در یک مورد هم کار دستم داد که البته هیچ ایرادی به اصل و ذات این حرکت مفید و موثر نیست. بلکه مثل همیشه حواسپرتی خودم بود که کارو خراب کرد!
چندروز قبل لیست جدید یخچالفریزرهای برند … برای مرتبه سوم تغییر کرد! یادم بود که این برند رو فقط به یک نماینده در خراسان جنوبی دادیم. واسه همین بلافاصله تو واتساپ پیام دادم:
ــ سلام حسین جان. لیست جدیدِ … رو برات میفرستم.
بعد هم لیست رو براش ارسال کردم.
و بلافاصله هم زیرش نوشتم:
لیست قبلی رو هم … روش!
نزدیک ظهر مشغول کارم بودم که پیامی در واتساپ برام اومد به این شرح:
ــ آقای یگانه! فکر کنم اشتباه شده!
با دیدن عکس پروفایلش، یک لحظه دنیا روی سرم خراب شد. ای داد بیداد! تشابه فامیل حسین با یک بانوی [متاسفانه] بسیار محترم که مدیر تشریفات یکی از هتلهای بزرگ شهرمونه، کار دستم داده بود! ولی خب چارهای نداشتم و هرتوضیح اضافهای به ایشون، کار رو خرابتر میکرد.
لذا خیلی خونسرد جواب دادم:
ــ عذرخواهی میکنم. اشتباه ارسال شد. موفق باشید.
نتیجه اخلاقی:
تجربه بیست و چندسالۀ زندگی کاریم در این خرابشده بهم اثبات کرد بسیاری از آموزههای تئوری در دانشگاه یا کلاسهای مختلفِ (مثلاً) آموزش مدیریت، در میدان عمل، کارآیی موثری ندارن. بعضی وقتا یک جمله نه چندان مودبانه که تمام تئوریهای معروف مودبانه (در راستای آروم کردن شرکای تجاری) رو از اساس مورد عنایت قرار میده بسیار موثرتر و کارسازتره. مثل همون عبارت نجاتبخش:
تب کرد و مُرد.