از دوران کودکی، صحنهای خاص از سریال بینوایان، در ذهنم موندگار شده و پاک نمیشه. جایی که ژانوالژان درحال انتقال ماریوس زخمی از راه فاضلاب به جای امن بود. حالا چرا اون صحنه؟
راستش نمیتونستم بفهمم یه آدم چطور میتونه از کانال پر از گُ… بدون خفهشدن رد بشه؟! (هنوزم نمیتونم بفهمم) اصلاً چطور میشه در چنین موقعیتی نفس کشید؟
بعد هم طبق عادت ریشهدارِ وجودم دنبال راهکاری بودم که اگه روزی مجبور شدم از داخل کانال فاضلاب فرار کنم، باید چه تدبیری بیندیشم؟! راههای مختلفی به ذهنم میرسید. حتی چندباری هم در تنهایی و عوالم کودکی، تست حبس نفس در سینه انجام دادم که فهمیدم نهایتاً واسه یک دقیقه میشه روش حساب باز کرد نه بیشتر؛ تا اینکه رسیدم به آخرین و شاید هم بهترین راهکار؛ یعنی مالیدن مادهای خوشبوکننده زیر دماغ [مدیونین اگه فکر کنین صحنۀ بازدید جنازه در فیلم سکوت برهها (توسط استارلینگ و گرافورد) در این موضوع نقش داشته!]
خداروشکر تابحال موقعیتی پیش نیومده که مجبور بشم از راه کانال فاضلاب فرار کنم(!) و امیدوارم هرگز هم پیش نیاد. اما بهرحال واقعیت اینه که در دنیای متعفنّی زندگی میکنیم که بیشباهت به کانال فاضلاب نیست و بدون اینکه خودمون بخوایم از در و دیوار سرمون کثافت میریزه و باید فکری برای جلوگیری از استشمام بوهای متعفن اطراف کرد.
نمیدونم تونستم منظورم رو برسونم یا نه؟ بهرحال سنّ و سالی گذشته و مثل سابق توان و حوصلۀ نوشتن نیست.
اصلاً بذارین یه جور دیگه بگم:
فرض کنین منِ نوعی، قصد دارم در یک شهر یا یک اجتماعِ نهچندانتمیز، واسه خودم زندگی تمیز و پاکیزهای فراهم کنم. خب برنامه میریزم و میرم یه زمین مثلاً ۵۰۰ متری خارج از شهر میخرم. کلی زحمت میکشم و با بهترین مصالح اونجا رو میسازم. کلّ حیاط رو هم پر از گل و گیاهان معطّر و خوشبو میکنم تا نهایتاً بتونم از زندگی در حصار و محدودهای که ساختم لذت ببرم.
اما:
در هر لحظه و هر ثانیهای که قصد دارم در محوطه تمیز و معطّر اونجا نفس بکشم، یه پرنده احمق(حالا فرض کنین کلاغ) میاد و روی سرم خرابکاری میکنه. دقت کنین عرض کردم هرلحظه و هرثانیه. توی حیاط، داخل پارکینگ، وسط آشپزخونه، تو اتاق خواب و خلاصه هرجایی که تصورشو بکنین، یه موجودی به صورت جانبرکف و تماموقت بالای سرم حاضره و چنان کثافتی روی سرم میریزه که دنیا پیش چشمم تیره و تار میشه.
فکر میکنم بشه گفت که این، مصداق بارز زندگی در دنیای امروزه.
حالا هرلحظه بالای سرمون الزاماً کلاغ نیست. اما لاشخورها زیادی هستن که زندگی و نون شبشون در همین «کثافتکاری به روح و روان من و شما» خلاصه شده و قسمت طنز ماجرا هم اینجاست که بهصورتی کاملاً طلبکارانه و بیربط، شغل متعفنشون رو تحت عنوان آگاهی(!) و فرهنگ(!) به خورد من و شما میدن. درست حدس زدین. منظورم لاشخورهای رسانهای بود. همون جابجاکنندگان مرزهای وقاحت و دریدگی.
همونطور که حیات لاشخورها به لاشه و مُردار بستگی داره، حیات و زندگی این لاشخورهای دنیای رسانه هم به خبرهای بد بستگی داره. طوری که اگه خبری هم چندان بد نباشه اونقدر واسه ما بدش میکنن تا به قیمت بیزارشدن من و شما از زندگی، نونی سر سفره ببرن و نتیجهاش هم میشه از صبح تا شب شنیدن واژههای قتل، تجاوز، کشتن دختر توسط پدر، کشتن مادر توسط پسر، درگیری، زورگیری و …
دریغ از لحظهای تنفس در هوای پاک. دریغ
از ابتدای زندگی به لطف شغل پدر، آشنایی نسبتاً کاملی با ناهنجاریهای اجتماعی داشتم. کموبیش و جسته گریخته از آراء و احکام مربوط به پروندههای جنایی و اتفافات تکاندهندۀ جامعه بر اساس وقایع دادگاههای کیفری، باخبر بودم. همچنین، به مدد دسترسی به کتابخونه بزرگ پدر و مخصوصاً کتاب مرجع پزشکی قانونی مرحوم دکتر فرامرز گودرزی (اونقدر خونده بودمش که رنگ و روی کتاب از بین رفته بود) با ریزهکاریهای پزشکی قانونی آشنا بودم (مخصوصاً مثبت ۱۸!)
معنای تجاوز رو میدونستم(از نظر تئوری عرض کردم. فردا واسهم حرف درنیارین) در زمینه انحرافات جنسی اونقدر مطلب خونده بودم که احساس میکردم با نگاه به چشمای طرف مقابل، میتونم انحرافات جنسیش رو تشخیص بدم! (بهرحال مطالعه زیاد منابع نامربوط میتونه منجر به توهّم بشه) جالب اینکه در بسیاری مواقع حسّم درست بود.
باری
اونزمان هم پدرهایی بودن که دخترشون رو میکُشتن.
اونزمان هم پسرهایی بودن که مادرشون رو خفه میکردن.
اونزمان هم جونورایی بودن که از کودکان سوءاستفاده میکردن.
اونزمان هم زورگیری بود.
اونزمان هم تجاوز بود. شاید فجیعتر از امروز.
حدود بیستواندیسال قبل تونستم نسخهای از رای قاضی یک دادگاه جنجالی رو دور از چشم پدر کِش برم! وکیل پرونده میخواست از روی حکم قاضی فتوکپی بگیره که سررسیدم و اصرار کردم بده من برم بگیرم و مخفیانه یه نسخه واسه خودم کپی گرفتم تا در ککلسیون معروفم(!) داشته باشم. اون پرونده مربوط به تجاوز ۳۰نفر(درست دیدین. سی نفر!) به یک دختر در یک شبانهروز بود! حکم قاضی اون پرونده حدود ۱۶ صفحه و جزئیاتی در اون نوشته بود که مو به اندام آدم سیخ میشد. نهایتاً قاضی پرونده ۲۲ حکم اعدام صادر کرده بود و بعدها تا جایی که خبر دارم ۸ تاش در دیوانعالی کشور تایید و اجرا شد.
یا جوانی که در شیراز به ۶ دختربچه زیر هفت سال تجاوز کرد و بعد هم به طرز فجیعی اونها رو کُشت و هنوزم بعد از گذشت نزدیک به ۳۰ سال، بعضی وقتا که یاد اون پرونده(و جزئیات غیرقابل بازگوکردنش) میفتم، بدنم میلرزه. بعدها شنیدم مامورین، متهم رو با چه فلاکتی تا پای چوبه دار بردن تا توسط والدین اون بچهها تکهتکه نشه!
خلاصه اینکه اون زمان هم اتفاقات بد میافتاد. خیلی هم میافتاد.
اما چون کمتر میشنیدیم، چون لاشخورهای حریصی نبودن که از هر اتفاقی نون دربیارن (زیرا که عنصر رسانه در دست افراد فرهیخته، آگاه و محترم بود) و در یک کلام: چون حیات بسیاری از لاشخورها به «نرخ کلیک» من و شما وابسته نبود، بنابراین ما احساس بهتری از زندگی داشتیم. به همین سادگی
بارها به اطرافیانی که از زندگی نالان هستن و فکر میکنن آخرالزمون(!) شده گفتم و اینجا برای مرتبه هزارم تکرار میکنم که زندگی نسبتاً راحت و بیاسترس در دنیای امروز فقط با حذف گونههای مختلف لاشخورسانان از اطرافمون بدست میاد و لاغیر. چطوری؟ خیلی راحت. از هر چیزی که به عنصر بیخاصیت خبر مرتبطه خودمونو کنار بکشیم (ایکاش همۀ خوانندگان عزیز متن، ارزش این نسخۀ ذیقیمت رو میدونستن)
برگردیم سر قصه اصلی. حالا راهکار چیه؟ برای عبور از این فاضلاب متعفن، چه عطر خوشبو و ماندگاری رو میشناسین تا زیر دماغمون بمالیم و بتونیم ازش رد بشیم؟
شما رو نمیدونم.چون اعتقاد دارم به تعداد افراد، راهکار وجود داره. منم نمیتونم به کسی راهکار بدم.
اما میتونم راهکار خودم رو اینجا بنویسم:
پناه بردن به آغوش پیرزن درون!
سوال:
پیرزن درون چیست؟
پاسخ:
چیز خاصی نیست. همون کودک درون که همگی تو خودمون داریم. اما کمی چروکیدهتر! همون موجودی که باعث میشه در دنیای پر از تعفن و کثافت، احساس بهتری نسبت به زندگی داشته باشم. همون موجودی که موتور محرّک منه تا ابتدای اردیبهشت هرسال، فارغ از انبوه خبرهای بد، برم چند نشاء فلفل بکارم تا بشن این:
و بعد از رسیدن و چیدن بشن این:

و سرانجام هم با یاری و کمکِ بیمنّت پیرزن درونم، بشینم پای سینی و به نخ بکشمشون تا بشن این:

نکته مهم:
زمان کار با فلفل تند، حتماً دستکش دستتون کنین. چون یه لحظه غفلت و زدن دست آلوده به چشمها میتونه به جاهای باریک ختم بشه. ضمناً میشه فلفلها رو همون ابتدا شکافت و بعد از درآوردن تخمها در فر خشکشون کرد که نتیجۀ کار (یعنی پودر فلفل قرمز) تفاوت چندانی نمیکنه. اما نقش «پیرزن درون» در این روش کلاً نادیده گرفته میشه!
«پیرزن درون» همون موتور محرکیه که باعث شد ۲سال قبل و در حین ماهیگیری در اطراف رود تجن، چند بوته پونه کنار رودخونه رو از خاک دربیارم و بکارم تا تبدیل به انبوه بوتههای پونه بشه.

و بعد هم مثل یک پیرزن بشینم خشکشون کنم و سرانجامش هم بشه این:

«پیرزن درون» همون موتور محرکی هست که باعث شد از یک گلدون خشکیدۀ شمعدونی دورانداختهشده، سبزینهای به اندازه ۲تا چوب کبریت پیدا کنم و با مراقبت شبانهروزی و حرفزدن باهاش(!) دوباره احیاش کنم:

و همچنین بقیۀ همصحبتهای ارزشمندی که در کانال فاضلاب متعفّن دنیای امروز، به کمک «پیرزن درون» بهشون پناه میبرم:
و همچنین اتفاق وحشتناک تابستون امسال که گلدونهای پتوسِ چندساله، به دلیل یک فراموشی و اشتباه کوچک، وسط آفتاب مردادماه سوختن و جزغاله شدن! اولش قصد داشتیم همگی رو بریزیم تو سطل آشغال، اما «پیرزن مهربون درونم» اجازه نداد و چند شاخه کوچکی که هنوز زنده بودن رو چیدم و دوباره از صفر شروع کردم و امروز ۴ گلدون پتوس شاداب و سرحال دارم:
حالا از قضیۀ زنده کردن و خشککردن گل و گیاهان که بگذریم، یه مورد دیگه هم هست که بد نیست بهش اشاره کنم:
روایت داریم که امضاء هر پیرزنی(حالا چه درون، چه بیرون) داروهای گیاهییشه! اصلاً مگه پیرزن بدون درست کردن داروگیاهی داریم؟! پس بذارین یه معجون موثر و جوابپسداده رو بهتون معرفی کنم.
چند قاشق سیاهدونه رو آسیاب کنین و از صافی رد کنین تا بشه این:
بعد با مقداری عسل مخلوطش کنین تا این معجون سیاه بدست بیاد:
روزی یک قاشق موقع صبحانه بخورین و دعاشو به جون پیرزن درون من بکنین.
خب این معجون چه چیزی رو درمان میکنه؟ راستش هیچی! قرار هم نیست چیزی رو درمان کنه. فقط باعث میشه سیستم ایمنی بدن مقاومتر بشه و به این راحتی تسلیم بیماری (مخصوصاً سرماخوردگی) نشه.
یکی از خاطرات جالبم از این معجون برمیگرده به پارسال که پزشک خانوادگیمون رو بطور اتفاقی دیدیم و بهمون گفت: «مدتیه کمپیدایین»
بنده خدا راست میگفت. برخلاف خودم که هیچوقت سرما نمیخورم، اما همسرم حداقل سالی ۵ الی ۶ بار سهمیۀ سرماخوردگی داشت و ما سالیانه چندباری درگیر پروسۀ مراجعه به این آقای دکتر و آمپول و دارو بودیم. اما بیشتر از ۲ ساله که این موضوع کلاً برطرف شده و صد البته به آقای دکتر نگفتم از زمانی که همسرم رو مجبور کردم(!) روزی یک قاشق از این معجون بخوره، دیگه سرماخوردگی ایجاد نشده. (بهش گفتم کمسعادت بودیم جناب دکتر! ایشالا خدمت میرسیم!)
نکته بسیار مهم۱:
قویاً پیشنهاد میکنم هرگز، هرگز (و بازهم هرگز) با یک پزشک در مورد اثربخش طب سنتی و داروهای گیاهی صحبت نکنین. هیچ فایدهای نداره. متاسفانه در وجود این عزیزان، نوعی مقاومت عجیب در برابر پذیرش واقعیت وجود داره که شما هرچقدر قسم بخوری که فلان مشکل با فلان داروی گیاهی درست شده، انقلت احمقانهای در ظاهر و پوشش علمی برات میارن و نهایتاً زمانی هم که کم بیارن، احتمال داره برخوردشون عوض بشه و با حالت بیادبانه و از نگاه بالا به پایین با شما برخورد کنن. بهرحال حق هم دارن. چون در یک جامعۀ بیمار زندگی میکنیم که شاید چند دهه طول بکشه تا خیلی چیزها رو بفهمیم.
نکته بسیار مهم ۲:
مجدداً و قویاً پیشنهاد میکنم هرگز، هرگز (و بازهم هرگز) به خزعبلات یه مشت افراد بیسواد که پا در کفش پزشکان میکنن و ادعای درمان تمام بیماریها رو با داروهای گیاهی دارن، نکنین. به این جماعت رو بدی، ادعای درمان کرونا هم میکنه! (کما اینکه قبلاً هم کرده) ضمن اینکه خزعبلاتی تحت عنوان طب اسلامی و داروی فلان امام و بهمان پیغمبر و این چیزها از اساس دروغه. ما نه چیزی به اسم طب اسلامی داریم و نه امام داروساز! یکسری بدیهیات طب سنتی (چه طب سنتی ایرانی باشه یا ژاپنی و چینی) رو به اسم اسلامی به خورد خلق خدا دادن به دور از انسانیت و اخلاقه.
درنهایت همونطور که در پست پزشک یا عطّار هم توضیح دادم، بد نیست حد و حدود هرکدوم از این دو موضوع (طب سنتی و طب نوین) رو بدونیم و با هم قاطیشون نکنیم و بدونیم که در چه زمانی، باید به کدومشون مراجعه کنیم و هرگز هم سعی و اصرار بیهوده بر حقانیت این یکی یا اون یکی نداشته باشیم. چرا که هردوی اینها (سنتی و صنعتی!) علیرغم ارزشهای بالایی که دارن، اما هنوز هم پر از ایراد و اشکالن.
خب از اتاق فرمان اشاره میکنن که زیادی حرف زدی و زمان نداریم و باید سریع بریم سراغ نتیجۀ اخلاقی.
نتیجۀ اخلاقی:
در این کانال فاضلاب متعفن دنیای امروز اگه زودتر میدونستم نخکشیدن فلفل یا خشککردن پونه، چقدر میتونه دنیای بهتری رو برام رقم بزنه، اگه زودتر به ارزش حرفزدن با گلها پی میبردم، قطعاً خیلی زودتر از اینها به آغوش «پیرزن درون» پناه میبردم و دنبال هیچ عطر و ماده خوشبوکنندۀ دیگری نمیگشتم؛ و قطعاً اون زمانهایی که احساس میکردم از همسنوسالانم عقب هستم و مثل یک اسب احمق، برای اثبات بعضی توهّمات چهارنعل میتاختم رو به گل و گیاهانم رسیدگی میکردم و اون مواقعی که جوانتر بودم و فکر میکردم فعالیتهام ممکنه کمترین اثری در بهبود وضعیت جامعه و افراد داشته باشه رو میذاشتم و میرفتم کنار رودخونه، پونههای بیشتر جمع میکردم…
امروز بیشتر از هر زمانی میفهمم که زندگی، سادهتر از اون چیزیست که تصور میکنیم.
زندگی همین لحظات چیدن پونههاست.
زندگی همین لحظات به نخ کشیدن فلفلهاست.
زندگی همین صحبتکردن با گلهاست.
زندگی همین…
صبر کنین! کجا؟؟؟ یه وقت تصور نکنین دارم شعر میگم. خیر. بیزارم از شعر گفتن و شعر شنیدن. اینا شعر نبود عزیزان. بلکه واقعیات زندگی بود. هرکی هم غیر از این گفته گُ… خورده! (ببخشید. اشتباه شد. یه خورده عصبی شدم) منظورم اینه که اعتقاد دارم هرکسی غیر از این گفته، از ۲ حال خارج نیست:
یا روزی به حقیقت دست پیدا میکنه و مسیرشو اصلاح میکنه.
یا سرانجام بدون دست یافتن به حقیقت، در جهل مرکب میمیره و هیچی از زندگی نمیفهمه!
دیگه بستگی به سعادت خود شخص داره که بفهمه یا نفهمه.
در این چندماه گذشته، من هم مانند اکثر مردم کشورم دچار محدودیتهایی در زندگی شدم. برنامه تبدیل ماشینم به مدل صفرکیلومتر رو برای همیشه فراموش کردم و با اورهال کردن همون گاری قدیمی، زندگیمو میکنم. چیزهای جدیدی که قصد خریدشون رو داشتم، سفرهایی که برنامهریزی کرده بودم و …. همه و همه به ف.ا.ک عظما رفت! از همه بدتر اینکه بخوبی میدونم باید مدتها چهارنعل بتازم تا شاید (و بازهم شاید) بتونم از نظر مالی، برگردم به سال گذشته!
اما هیچکدوم باعث نشده که از لبخندهای زندگیم کمتر بشه. لبخندهایی که زمان دیدن گلها به لبم میاد. لبخندهایی که با دیدن محصولی که با دست خودم کاشتم، لبخند ناشی از دیدن شادابی شمعدونی خشکیدهای که معنا و مفهوم زندگی رو برام خیلی بهتر آشکار کرده و …
حالا تمام دنیا با رفتارهای کودکانه و احمقانه به جون هم بیفتن:
این به اون یکی بگه پِخ! (یعنی ازم بترس) اون یکی هم در پاسخش بگه از باباتم نمیترسم، چه برسه به خودت.
این کشور با اون کشور دعوا کنه، اون یکی با این یکی آشتی کنه
و …
یا مردم کشورم در منجلابی دست و پا بزنن که خودشونم علتش رو نمیدونن:
این یکی زندگیش بشه بورس و با بالا و پایین رفتنش تا نزدیک سکته بره (منظورم اصلاً به عزیزان حرفهای این حوزه نبود)
اون یکی بالا و پایین رفتن دلار شاشبند بشه! (طفلکی ماشین زیرپاش بالای ۳میلیارد تومن قیمت میخوره)
عده زیادی هم تا تهدیگ اخبار روز رو درنیارن، دلشون آروم نشه (چقدر دلم براشون میسوزه)
یه عده موجود مفلوک و سادهلوح هم برای گدایی یک لقمه دیدهشدن دست به هرکاری بزن.
و …
اما من در بین این هیاهو و رفتارهای سراسر تظاهر و جهالت و در یک کلام «در این فاضلاب متعفن دنیای امروز» به مدد مهربونیهای «پیرزن درون» حسّ خوبی رو تجربه میکنم که باعث شده امروز به احترام این موجود مقدس، در برابرش تمامقد ایستاده و تعظیم و ادای احترام کنم. موجودی که باعث شد در برابر هر اتفاقی با ذکر عبارت نجاتبخش «گوربابای همهشون» بتونم بهتر از این فاضلاب عبور کنم.
سعید یگانه
۳۰شهریورماه۹۹
پ.ن:
در مورد تصویر باغچه، باید شفافسازی کنم که طبق آخرین توافق صلح بین بنده و والدۀ گرامی، مقرر شد پنجدرصد از باغچه خونه ایشون به بنده تعلق بگیره. یعنی تمام سهم بنده شامل چند عدد بوته فلفل و مساحتی درحدود یکونیم متر مربوط به پونههاست و لاغیر. چرا که اطرافیانم بخوبی آگاه هستن که اگر باغچهای دست من باشه به راحتی قید تمام دنیا(و چه بسا آخرت) رو زده و حتی ممکنه ترک کار و شغل هم بکنم و تمام عمرم مشغول بیلزدن تو باغچه باشم. تجربۀ مشابهش رو چندسال قبل داشتم که برای مدتی در یک شهرستان کوچیک زندگی میکردم و بجز همسر و فرزندانم با تمام دنیا قطع رابطه کرده و تماموقت مشغول باغچه کوچیک و حیواناتم بودم و همچنان کیفیت رابطه صمیمانهام با مرغ گلباقالی مرحومم رو به کیفیت رابطه با خیلیها ترجیح میدم. (به نظرتون درسته که میگن خدا خرو شناخت که بهش شاخ نداد؟)
پ.ن مربوط به امروز:
متن اصلی رو مدتها قبل نوشته بودم که امروز بازنویسی و منتشر کردم. دیشب صحنهای دیدم که ترجیح دادم عکسشو بذارم تا مکمل متن بشه. این میز اتاق کارمه توی خونه(البته بدون مرتب کردن و اوا خاک عالم مردم چی میگن و این چیزا) جایی که سالهاست میشینم و چرت و پرت مینویسم و تحویل خلق خدا میدم. جالب اینکه اون کالای علامتزده شده، مدتیه که یار و همراهم شده و بیربط به موضوع داستان ما نیست!
