بسوزه پدر تجربه

بدون شک نقش پررنگ تجربه در زندگی افراد قابل انکار نبوده و پشتِ سر بسیاری از حرکات و رفتارهای ما ایفا کنندۀ نقش اصلیست. حالا یا خودمون مستقیماً این تجربه رو لمس کردیم یا تاوانی بوده که دیگران پس دادن و ماحصلش به ما منتقل شده. ضمن اینکه بخش بزرگی از تجربیات دیگران هم به مرور زمان تبدیل به علم و دانش شدن.

مثلا همین جناب نیوتون رو درنظر بگیرین. تجربۀ افتادن سیب روی سرش باعث پیدایش داستان جاذبه شد. البته هیچ وقت نفهمیدم که چرا قبل از افتادن سیب، هر وقت که تشریف می‌برده WC از خودش نمی‌پرسیده که به چه دلیل این فوّاره رو به بالا نمیره؟! چرا اون موقع جاذبه رو کشف نکرد؟ حتماً باید سیب می‌خورد تو سرش؟ (از اتاق فرمان اشاره میکنن مودب باش! ببخشید چشم)

البته الزاماً هر تجربه‌ای هم مفید و به‌دردبخور نیست. مثلا اگه امروز کتیبه‌ای پیدا کنیم که حاصل تجربیات انسان‌های دوران ماقبل‌تاریخ در برخورد با نوعی دایناسور 20متری به‌نام آمفیکوئلیاس رو برامون شرح بده و حتی ممکنه هزاران نفر هم در راه این تجربه کشته شده باشن، چه ارزشی برای انسان امروز خواهد داشت؟ هیچ! نمونۀ بارز یک تجربۀ بی‌ارزش.

یا اینکه مثلا من امروز اعلام کنم که ایهاالناس! بعد از 30سال کار مداوم و شبانه‌روزی و آزمون و خطا، به تجربه نایاب و منحصربفردی دست پیدا کردم که اگر مژۀ چشم بزغالۀ سفید رو با اسیدکلریدریک مخلوط کرده و 3 بار بجوشونیم و سرد کنیم و سپس یک‌سوم وزنش نمک قاطی کنیم می‌تونیم به سوخت جدیدی برای موتور کشتی‌های قاره‌پیما برسیم!

هرچند تجربه جالب و شاید منحصربفردی هم محسوب بشه اما به هیچ دردی نمی‌خوره. چرا که حتی اگر صرفۀ اقتصادی هم داشته باشه اما پیدا کردن حجم زیاد مژۀ بزغاله سفید برای ساخت سوخت کشتی به این راحتی نیست. اما اگر همین تجربه باعث کشف فرمول درمان‌کنندۀ یک بیماری لاعلاج بشه اون‌وقت تبدیل به یک تجربه ارزشمند خواهد شد. 

پس میشه نتیجه گرفت که میزان ارزش‌آفرینی تجربه‌هاست که اون‌ها رو مفید می‌کنه نه صرفاً زحماتی که بابتش کشیده شده.

 

در این راستا حتماً داستان معروف اون خانم محترم رو شنیدین که هر بار برای سرخ کردن ماهی، سر و دم اونو میزد. یه بار همسرش پرسید چرا این کارو می‌کنی؟

گفت نمی‌دونم بذار از مامانم بپرسم. زنگ زد و مادرش در پاسخ گفت نمی‌دونم منم از مادرم یاد گرفتم و هیچوقت دلیلش رو نپرسیدم.

خلاصه اینکه آخر کار، مادربزرگ خاندان رو گیر آوردن و این سوال مهم و حیاتی رو پرسیدن که پیرزن گفت:

«والا ما یه ماهیتابه توی خونه داشتیم که کوچیک بود و هر وقت می‌خواستم ماهی سرخ کنم سر و دمش رو باید می‌زدم تا اندازۀ ماهیتابه بشه»!

و چنین شد که این تجربۀ بی‌ارزش بدون هیچ تفکری نسل به نسل ادامه پیدا کرد.

.

.

 

در تاریخ اومده که گویا مرحوم مغفور “امام فخر رازی” علاقه شدیدی به استدلال و بحث و اثبات از راه برهان خلف و این جور چیزها داشت و مدام در حال مباحثه بود. طوریکه به امام‌المشککین هم معروف شده بود. مخصوصاً در راستای وحدانیت و یکی‌بودن خداوند، که بحث‌های زیادی با شاگردانش می‌کرد تا درنهایت به این نتیجه برسن که خدا یکیست!

روزی در حالیکه از کنار مزرعه‌ای رد میشد و مثل همیشه با شاگردانش مشغول سروکلّه زدن بود که ثابت کنه خدا یکیه، چشمش به کشاورزی افتاد که داشت زمینش رو بیل میزد. گفت: بچه‌ها بذارین از این دهقان بپرسیم شاید بتونه یک دلیل جدید بهمون نشون بده. رفت سراغ دهقان و گفت:

ــ پدر جان سلام.

ــ علیک سلام

ــ پدرجان یه سوال داشتم. خدا چندتاست؟

کشاورز نگاهی عاقل اندر سفیه به فخر رازی انداخت و زیر لب گفت:

ــ خب معلومه. یکی

فخر رازی پرسید:

ـ دلیلی هم براش داری؟

ناگهان رگ‌های گردن دهقان زد بیرون و بیلش رو برداشت و سر به دنبال فخر گذاشت و فریاد میزد فلان‌فلان‌شدۀ کافرِ بی‌دینِ لامذهبِ (بووووووق) دلیل هم می‌خوای؟!

خلاصه اینکه استاد از دست دهقان در رفت و برگشت پیش شاگردانش و اعلام کرد :

عزیزان. تا این لحظه هزار دلیل برای اثبات احدیت خداوند داشتیم از این لحظه دلیل هزارویکم رو اعلام می‌کنم که از همه محکم‌تره.

گفته شده که از اونجا “برهان بیل” که به جای تئوری و فرضیه، بر پایه تجربه بنا شده بود، آغاز به کار کرد.

چندسال قبل، به همراه چندتن از همکاران و دوستان در هتلی اقامت داشتیم. متاسفانه همه‌شون افراد خلافکاری بوده و سیگار می‌کشیدن و فکر نمی‌کردن که منِ بدبختِ چشم و گوش بستۀ پاستوریزه ممکنه وسط این‌همه دوست ناباب از راه راست منحرف بشم! خدا به راه راست هدایتشون کنه.

روز سوم یا چهارم بود که یکی‌شون به کشف مهمی دست یافت. بارها پیش میومد که اون عزیزان قصد استعمال دخانیات داشته اما اصطلاحاً آتیش همراهشون نداشتن و درخواست فندک می‌کردن. منم فندک می‌دادم دستشون ولی هیچ‌وقت براشون آتیش نمی‌زدم. کاری برخلاف عرف رایج جماعت سیگاری.

تا اینکه روزی یکی‌شون این موضوع رو به روم آورد و ازم پرسید که چرا سیگار دیگران رو روشن نمی‌کنم و فندک رو میدم دستشون؟

گفتم: من هرگز برای کسی سیگار روشن نمی‌کنم.

همۀ دوستان یکدل و همراه با هم، این موضوع رو گذاشتن به حساب خوب‌بودن و انسان‌بودن و دلسوز بودن و فرهیخته بودن(!) بنده همراه با هزارویک برچسب مشابه که بر اساس قضاوت‌های زودهنگام انجام میشه و منم درحالیکه غبغبم رو مثل قورباغه باد کرده بودم در راستای تایید خزعبلات فکریشون گفتم آره دیگه من خیلی انسان دلسوز و خوبی هستم!

اما واقعیت اینه که اونها نمی‌دونستن که پشت این حرکت من، چیزی به نام تجربه خوابیده. تجربه‌ای خطرناک و به یادموندنی:

 

اواخر دهه هفتاد هجری خورشیدی

زمستون سختی بود. از اون سرماهایی که اگه تُف می‌کردی بین راه یخ میزد و می‌تونستی باهاش تیله‌بازی کنی. وسط بیابون برهوت بودیم و در راستای پیشرفت صنعت کشور عزیزمون، تلاش می‌کردیم تا کارخونه‌ای ساخته بشه. (حیف اونهمه زحمت)

اوستا بنّای جدی و خشنی داشتیم که اوس عبدالله خطابش می‌کردیم. کلاً آدم بی‌اعصابی بود و با خودش هم دعوا داشت.

این بزرگوار مجهز به سبیلی بود که صد رحمت به جاروی حیاط خونه مادرم. پرپشت و بلند. راستش خاصیت و عملکرد و نقش سبیل رو هنوزم نفهمیدم ولی همین‌قدر می‍‌دونم که برای اوس عبدالله این سبیل، هر خاصیتی که داشت، با حفظ سِمَت، نقش مکمّل ناموس رو هم ایفا می‌کرد.

یه بار موقع استراحت اومد توی اتاقک. سیگاری گذاشت گوشه لبش و گفت: کبریت داری؟ منم سریع فندکمو از جیب درآوردم و بدون هیچ مکثی براش فندک زدم. اما زمانی یادم اومد نیم‌ساعت قبل برای روشن کردن بخاری، شعله فندک رو تا آخر زیاد کرده بودم که متاسفانه نصف سبیلش به F رفت! (البته منظور بنده از این حرف، صریحاً واژه فنا بود هرچند عقیده شما دوستان هم کاملاً محترمه)

چنان نعره‌ای زد که مطمئنم تا شعاع 5 کیلومتر، تمام گونه‌های جانوری که به خواب زمستونی رفته بودن از خواب پریدن. تنها چیزی هم که دم دستش قرار داشت یک عدد بیل بود که برداشت و سر گذاشت به دنبالم.

هرگز فرار اونجا از یادم نمیره. مثل شغالی که مرغ از روستا دزدیده و از دست سگ نگهبان فرار می‌کنه با تمام قدرت می‌دویدم و فقط به حفظ جونم فکر می‌کردم.

اونم حالیش نبود که مثلا من مسئول پروژه هستم و داره از من حقوق می‌گیره. نمی‌دونم شاید اگه منم به جای اون بودم و در کسری از ثانیه حاصل چندین سال زحمتم به باد فنا (تاکید میکنم فنا!) می‌رفت همین عکس‌العمل رو نشون می‌دادم.

یکی از بزرگترین رحم‌های خداوند در زندگیم این بود که ضربه شدید بیل، با فاصله میلیمتری از پشتم رد شد و مطمئنم اگه می‌خورد الان باید روی صندلی چرخ‌دار یادگار مرحوم استیون هاوکینگ براتون پست می‌نوشتم. و ایضاً مطمئنم که اگه اون ضربه بیل به پشتم وارد می‌شد، ماحصلش، برش طولی نخاع به دو قسمت کاملاً مساوی بود که عمراً یک جراح مغز و اعصاب بتونه با این دقت نخاع رو برش طولی بزنه.

 

در نهایت، با وساطت کارگران موضوع ختم بخیر شد و اوس عبدالله همونجا قهر کرد و رفت و تا یک هفته هم نیومد. هرچند بعدا آشتی‌مون دادن و مشکل ظاهراً حل شد و مدت‌ها با سبیل کوتاه میومد سرِکار. ولی احساس می‌کردم (و هنوزم احساس می‌کنم) که خشمش همچنان برقرار و حاضر بود دیه منو نقداً بده ولی زمین رو از وجود نحسم پاک کنه.

این تجربه بیل (به سبک امام فخر رازی) اونقدر برام سنگین بود که هنوزم بعد از گذشت بیست و اندی سال، هرگز برای کسی سیگار روشن نمی‌کنم (چه با سبیل چه بی سبیل) حالا هرچقدر هم که دیگران اشتباهاً فکر کنن این حرکت نشان از فرهیختگی و دلسوزی من داره. (فرهیختگی کجا بود بابا؟)

خلاصه اینکه به قول قدیمیا:

بسوزه پدر تجربه!

 

 

پ.ن 1) عزیزانی که افتخار دیدن فیلم سن‌پطرزبورگ رو داشتن جمله معروف متن رو در فضای فیلم تصور کنن. یعنی نگاه پوکرفیس پیمان قاسم‌خانی به دوربین و سیاه و سفید شدن فیلم همراه با صدای جادویی و سحرانگیز کیانوش گرامی که می‌فرمود: من آن مرغ سیه بالم …!

پ.ن 2) یکی از بزرگترین دردهای صاحبان تجربه اینه که همیشه قادر نیستن تمام چیزهایی که به بهای عمر و جوونی به دست آوردن رو در قالب کلمات بیان کنن. اصلا قرار هم نیست که انسان بتونه هر چیزی رو به کلمه تبدیل کنه. مخصوصاً زمانی که ازش می‌پرسن تو چطور می‌تونی در خشت خام فلان تصویر رو با کیفیت 4K ببینی؟! خب نمی‌تونه بگه چطور. ولی بهرحال می‌بینه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *