با استیوجابز از شیراز تا بغداد

داستان کوتاه

پیش مقدمه:

چندسال قبل در یک شب نه چندان دل‌انگیز و در خلال دست‌ و پنجه نرم‌ کردن با یک بیماری زودگذر و تب شدید، نشستم و این داستان رو در وبلاگ قبلیم نوشتم و قصد داشتم بعد از مدت کوتاهی از وبلاگ بردارم. اما بازخورد عجیب و دور از انتظار مخاطبین باعث شد که بعد از کمی ویرایش در اینجا منتشر کنم. ضمن اینکه بالاترین بازدید وبلاگ قبلی بنده (با بیش از 450 نوشته) مربوط به همین پست بود. داستانی درهم‌آمیخته با خاطرۀ خرید گوشی موبایل، همراه با اشاره‌ای به بحث آنتروپومورفیسم با بیانی کاملاً ساده. و از همه مهم‌تر: رسیدن به این نتیجه که نوشتن یک داستان پنج هزار کلمه‌ای در مدتی کوتاه، به مدد قرص‌های مسکّن و تب‌بُر به راحتی انجام‌پذیره!

مقدمه:

از حوالی سال 76 شمسی که انگلِ مزاحمی به نام موبایل وارد زندگی‌ ما شد، من هم مثل بقیۀ مردم، افتخار همراهی با دستِ‌خری رو پیدا کردم هم‌قد یک خربزه و هم‌وزن نیم‌کیلو عسل که نام شریفش صاایران بود و گویا قرار بود که هر روزش بهتر از دیروز باشه که گویا نشد.

البته گوشی‌های صاایران در اون زمان، مجهز به ‌فنّاوری‌های اعجاب‌آوری هم بودن. امکاناتی منحصربفرد که گوشی‌های به ظاهر پیشرفتۀ امروزی، قادر به لحاظ کردن اونها در امکانات خودشون نبوده و نخواهند بود. مثلاً در کنار ایفای نقش اصلی‌شون در مقام گوشت‌کوب هنگام تناول دیزی، ما با وجود اون گوشی‌ها مشکلی به نام عدم‌آنتن‌دهی رو اصلاً احساس نمی‌کردیم. چون هنگام مکالمه باید ‌چنان نعره‌های جگرخراش و کرگدن‌واری از اعماق لوزالمعده سرمی‌دادیم که مخاطبمون، از هر مکان دور یا نزدیک، بدون هیچ واسطه و ابزاری صدای ما رو به صورت کاملاً زنده و پویا می‌شنید که صدالبته باعث تقویت تارهای صوتی و عضلات حنجره هم می‌شد. طوری که اعتقاد دارم ورود اولین نسل خوانندگان موزیک پاپِ بعد از انقلاب در سال‌های میانی دهه 70 به عرصۀ هنری کشورمون(ازجمله خشایار اعتمادی عزیز) در اصل به مدد همین موضوع، یعنی تقویت عضلات حنجره به واسطۀ مکالمات با گوشی‌های صاایران بوده است.

بعد از دوران مرحوم صاایران تا به امروز در میان گوشی‌هایی که داشتم، سه مدل گوشی، نقش پررنگ‎تری در همراهی مکالمات بنده ایفا نمودن. ازجمله نوکیا 6300 و سونی‌اریکسون ویواز که هردو هم توسط برادرم خریداری شد. چون خودم هرگز در طول زندگی، دغدغۀ گوشی نداشتم و تا زمانی که به مدد اردنگی و پس‌گردنی اطرافیان، ناچار به خرید نبودم، گوشی تازه‌ای نمی‌خریدم (و البته هنوزم همینطورم)

بنابراین وظیفۀ تامین و خرید گوشی برای بنده، جزء وظایف نانوشتۀ برادرم بود که برخلاف خودم در تعویض و خرید گوشی‌های گوناگون ید طولایی داشت.

نوکیا 6300 بعد از سال‌ها همراهی وفادارانه، سرانجام (حوالی سال 87) در خلال یک مورد اطفای حریق انبارهای کارخونه که باعث شد تمامی متعلقات طبیعی و غیرطبیعی حقیر از داخل ریه‌ها تا فیهاخالدون همراه با ساعت مچی و گوشی موبایل، همه با هم مملو از پودر CO2 بشن، تیر خلاص رو برای خداحافظی با نوکیا 6300 شلیک کرد و چنین شد که گوشی مذکور در لحظات واپسین به سخن اومد و گفت:
ـ سعید! من سعی کردم تا آخر زندگی همراهت باشم ولی دیگه نمی‌تونم. به فکر من نباش خودتو نجات بده [چیزی نیس فقط یه خراشه] برو یکی دیگه واسـه خودت پیـدا کن…

و طبیعتاً منم رفتم یکی دیگه پیدا کردم (سونی‌اریکسون ویواز)

البته باید اعتراف کنم ویواز گوشی بسیار خوبی بود و تا سال 91 در کنار هم بودیم که به دلایلی (یعنی یکی خوشش میاد و برمی‌داره واسه خودش) مجبور به گرفتن تصمیم در راستای خرید گوشی جدید شدم و این تصمیم مهم رو به اطرافیان اعلام کردم.

بر اساس این واقعیت که خرید گوشیِ جدید توسط اینجانب، ارتباط مستقیمی با رویت ستاره دنباله‌دار هالی دارد، جماعت حاضر همه باهم یکّه خورده و مشغول صرف فعل تعجب‌کردن شدن و چیزی نگذشت که این خبر، گوش به گوش پیچید و در و همسایه جمع شده و گوسفندی قربانی کردن و جشن کوچکی به مناسبت فرخنده و میمون و مبارک “سعید می‌خواد گوشی بخره” برگزار شد!

قرار شد فرداش بریم بازار موبایل و منم مثل دفعات قبل از زیر این کار شونه خالی کرده و به اخوی عرض کردم که من نمیام و خودت برو یک گوشی خوب بخر. ولی برادرم گفت که این بار نمی‌شه. چون تنوع مدل‌ها بالا رفته نمی‌تونم مثل سابق برم برات گوشی بردارم. بهتره خودت هم باشی و در ادامه یادش اومد که فردا تعطیل رسمیه. بنابراین اضافه کرد:
ـ چون فردا تعطیله و برای اینکه تا روز شنبه بدون ‌گوشی نباشی، یک گوشی نیمه‌خراب اضافه دارم که موقتاً برات کار می‌کنه.

و بلافاصله رفت سراغ کمد معروفش. کمدی که بنام کمد آقای ووپی می‌شناختیم و از شیرمرغ تا نعش آدمیزاد توش پیدا می‌شد و بعد از کلّی بهم‌ریختن و گشتن، با یک جعبه برگشت که متعلق به همون گوشیِ نیمه‌خراب اضافه بود.

یک عدد آیفون 3GS چندین‌سال کارکرده. گوشی‌ای که جزو حذفیات زندگیش بود. کمی باهاش ور رفت و گفت:
ـ فکر می‌کنم یکی دو روزی برات کار کنه تا سر فرصت بریم بازار.

پشت گوشی، تَرَک بزرگی داشت و محو شدن نیمی از لوگوی سیب گاز زده نشون‌دهندۀ این واقعیت بود که احتمالاً این گوشی نگون‌بخت در کنار کارهای تعریف‌شده‌اش و با حفظ سمت، نقش حریف تمرینات جودو و کُشتی برادرم رو هم بر عهده داشته.

اما نقطۀ عطف داستان از جایی آغاز شد که فردای اون روز کمی با این گوشی کار کردم و نمی‌دونم چه اتفاقی افتاد و چه فعل و انفعالات هورمونی و شیمیایی در مغزم ایجاد شد (قدیما بهش می‌گفتن عاشق‌شدن) که به برادرم گفتم چند روز دست نگه‌دار، عجب گوشی خوش‌دست و خوبیه.

و البته هیچ‌کس تصوّر نمی‌کرد که این چند روز به پنج‌سال افزایش پیدا کنه!

گوشی‌ای که به قول برادرم هیچ موبایل‌فروشی حاضر نبود پنجاه هزار تومن بابتش پول بده و حتی شک داشتیم که بتونه یک هفته دووم بیاره.

الحق‌والانصاف که همراهِ خوبی بود. با داشتن حافظۀ 8 گیگ همه کارامو بدون هیچ مشکلی راه مینداخت. البته همون روزهای اول نصف برنامه‌هاشو به اضافه تمام بازی‌ها حذف کردم و فقط تماس و پیامک و وبگردی رو با همین انجام می‌دادم.
اما یک مشکل اساسی هم وجود داشت که یک عیب بزرگ از دیدگاه اکثریت جامعه ما تلقی میشد. گرفتن این گوشی در دست، از دیدگاه اطرافیان یه جورایی باعث آبروریزی هم بود!

در طی این پنج سال، چندبار اهل منزل و اطرافیان دست‌به‌دست هم دادن که با سیاست‌های اخلاقی و غیراخلاقی شرّ این گوشی رو از سرم کم کنن که البته موفق نشدن. چندبار هم رئیس گیر داد که باباجان. جمعش کن این دستِ خر رو. آبرومونو بردی! خلاصه اینکه هرجایی می‌رفتم باید جواب این و اونو می‌دادم که این چیه دستم گرفتم.

البته از اون طرف هم بعضی افراد وقتی می‌دیدنش با تعجب و ذوق فراوانی می‌گفتن:
ـ واااااای! این تری‌جی‌اسه؟ هنوز داریش؟…

طوری‌که احساس می‌کنم اگر یک توله‌ماموت ماقبل‌تاریخ رو به عنوان حیوان خانگی نگهداری می‌کردم کمتر تعجب می‌کردن تا در سال 96 یک 3GS داغون دستم ببینن.

حدود دوسال پیش به دلایلی مجبور شدم عشقم(!) رو ببرم نزد تعمیرکار که مشکلش رو رفع کنه. دکمۀ کم و زیاد کردن صداش کنده شده بود. بنده خدا موبایل فروشه تا گوشی رو دید هفت بار سرشو کوبید به دیوار و هرکاری کرد بهش بدم، ندادم.

گفت ازت میخرم (تا بندازم تو سطل آشغال) قبول نکردم.

پیشنهاد داد که بیا هر گوشی‌ای که می‌خوای بهت میدم و قسطی باهات حساب می‌کنم. و منم با جدیت و صدای پر احساس آمیتاب پاچان در فیلم‌های هندی گفتم:
ـ نه. من دوستش دارم!

درنهایت، دکمه کناری قابل درست‌شدن نبود و همونجوری آوردمش و دوسال دیگه هم باهاش کار کردم. ضمن اینکه شکستگی پشت قاب باعث شده بود که به مرور زمان، گردوخاک زیادی واردش بشه و طوری شد که وقتی عکس می‌گرفتم، عکس موردنظر جوری دیده میشد که انگار از پشت شیشۀ مشجر حموم پر از بخار ازش عکس‌برداری شده باشه.

درنهایت کار به جایی رسید که هر زمان قصد و نیّت عکاسی داشتم، سوژۀ موردنظر به اذن خدا پا درمیاورد و برای حفظ آبروش چهارنعل فرار می‌کرد.

تا اینکه در شهریور 96 بعد از یک روز خسته‌کننده اومدم خونه و شب آماده خواب شدم. مثل همیشه دراز کشیدم و چند خط کتاب خوندم و خوابم برد…

«شب اول»

درخواب دیدم شخص سفیدپوشی بهم نزدیک شد. چهره‌اش خیلی آشنا می‌زد. انگار قبلاً دیده بودمش. آرامش خاصی در نگاهش بود. احساس می‌کردم کسیه که مُرده و الان اومده به خوابم. اومد جلو و گفت:

ـ سلام سعید!

با کمی تردید گفتم:

ـ سلام. ببخشید شما؟

ـ یعنی منو نشناختی؟

ناگهان یاد دوست مرحومم فریدون افتادم و با ذوق و خوشحالی داد زدم:

ـ فری تویی؟!

نگاه معناداری بهم کرد و گفت:

ـ فری جد و آبادته! استیوَم مردک!

تازه دوزاریم افتادو گفتم:

ـ استیو؟ آره دارم یادم میاد. جناب آقای استیوجابز. درسته؟ استیو جابز معروف؟

ـ ابله! مگه استیوجابز غیرمعروف هم داریم؟!

ـ خیلی خوشحالم از دیدارتون جناب استوجابز عزیز. عجیبه. شما کجا؟ اینجا کجا؟

ـ ببین سعید! یه‌راست میرم سر اصل مطلب. اومدم تو خوابت تا ازت خواهشی بکنم.

ـ تو جون بخواه عزیزم.

ـ جون تو به درد من نمی‌خوره. ولی جون هر عزیزی که دوست داری، تو رو به هر مقدساتی که قبول داری قَسَمِت میدم برو یه گوشی بخر که آبرو اعتبار و حیثیت منو به گند کشیدی!

با تعجب گفتم:

ـ آخه برای چی؟ اتفاقا دارم با این کارم اثبات می‌کنم که محصول تو چقدر باکیفیته.

ـ آخه مرد حسابی. سال 2017 کسی 3GS دستش می‌گیره؟ زشته عزیز من. برو یه نوکیای ساده بخر اما اینو دستت نگیر. باور کن روزی صدبار جنازه‌م توی گور می‌لرزه.

چهرۀ پاک و معصومی داشت. اونقدر معصوم که دلم براش سوخت و همون‌جا تصمیم تاریخی‌ام رو گرفتم و گفتم:

ـ باشه استیو جون. از فردا میفتم دنبال خرید گوشی. حالا به نظرت چی بخرم؟

ـ ببین! اصلاً مهم نیست چی می‌خری. فقط جون عزیزت اینو بذار کنار.

مشغول گفتگو بودیم که ناگهان سروکلّۀ یک بانوی باوقار و صالحه و ماجده پیدا شد. استیو معرفی کرد:

ـ ایشون خانوم حورالعین بهشتی هستن.

سلام کردم، جواب نداد. رو به استیو کردم و گفتم:

ـ استیوجون! ببخشید. ولی گویا ایشون یا ادب ندارن یا اینکه لال تشریف دارن.

ـ اولاً که اون زبون تو رو نمی‌فهمه. ثانیا نمی‌تونه با تو ارتباط بگیره چون باید حتماً مُرده باشی.

ـ پس تو چطور تونستی با من ارتباط بگیری؟

داغ کرد و با کمی غیظ و اندکی خشم گفت:
ـ مرد حسابی! اونقدر رفتم پیش حضرت حق عجز و لابه و ناله و مویه و التماس کردم و گفتم که یک جونور از خدابی‌خبر در سال2017 با در دست گرفتن 3GS داره آبرو و اعتبار و شرف و حیثیت منو در بین مردم جهان خاکی می‌بره که شخصاً فرمان داد بیام به خوابت.

گفتم OK و مشغول برانداز کردن حوری‌خانوم شدم. از بالا تا پایین و از پایین تا بالا که صدای استیو دراومد:

ـ هووووو! به چی نیگا میکنی؟

گفتم:

ـ استیو! مطمئنی این حوری بهشتیه؟ آخه این‌جوری نیستن اینا.

ـ مگه تو دیدی؟

ـ ندیدم. ولی شنیدم قدشون خیلی بلنده. اما الان دارم می‌بینم که قد و قوارۀ این حوری اندازه من و توئه.

و یواش دمِ گوشش گفتم:

ـ باورکن بهت انداختنش استیو !

استیو کمی فکر کرد و گفت:

ـ اینایی که گفتی رو از کی شنیدی؟

بادی به غبغب انداختم و شروع کردم به سخنرانی:

ـ عرضم به حضور آقای خودم که شما باشی، راستش ما بزرگی داشتیم به نام سعدی شیرازی که در کتابش نوشته:

« شخصی بالای منبر گفت: ایهاالنّاس! من به شما دعایی یاد می‌دم که اگه اونو بخونین خداوند متعال در اون دنیا به شما حوری‌ای خواهد داد که سرش در مشرق‌زمین و پایش در مغرب‌زمین باشد. یکی بلند شد و گفت: حاجی دعاتو واسه خودت نگه‌ دار که من از این حوری‌ها نمی‌خوام. پرسیدن چرا؟ گفت: اون حوری‌ای که سرش پیش من باشه ولی در شیراز و بغداد ترتیبشو بدن(!) به چه دردم می‌خوره؟»

رنگ استیو پرید. کمی بهم زل زد و گفت:

ـ خیلی بی‌ادبی سعید!

ـ بی‌ادب چیه داداش؟ من فقط نقل‌قول کردم. تازه مودبانه هم ترجمه کردم. خود سعدی که خیلی بدتر از این نوشته.

ـ حالا این آقای سعدی کی هست؟

دوباره بادی به غبغب انداختم و با غرور گفتم:

ـ شاعر و بزرگِ ادب ایران.

با چشمانی گشاد گفت:

ـ بزرگ ادبتون این بوده؟!!! پس بگو به‌خاطر همینه که شما ایرانی‌ها اینقدر با ادب تشریف دارین. وقتی بزرگِ ادبتون سعدی باشه بهتر از این درنمیاین دیگه. همۀ دنیا می‌شناسنتون با هنرمندی‌هایی که در پیج این و اون انجام دادین.

از شما چه پنهون، خیلی بهم برخورد. هرکی هم که باشه قرار نیست با بزرگِ ادب کشورم اینطور حرف بزنه. بنابراین گفتم:

ـ ببین به کشورم توهین نکن که بهم برمیخوره‌ها. منم به امریکا فحش میدم.

ـ بده ببینم.

ـ آمریکای پدرسگ!

یه خورده نگاهم کرد و گفت:

ـ این چه‌جور فحشی بود؟

سرمو خاروندم و گفتم:

ـ راستش به قول “ابراهیم رها” چهل ساله داریم به امریکا فحش می‌دیم فقط خواستم تنوعی بشه و فحش تکراری ندم. همین

استیو نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد و گفت:

ـ فعلا بیا این بحثو بذاریم کنار. داره صبح می‌شه. بابای حوری خانوم هم ممکنه نگران بشه که دخترش شب کجا بوده! من برم برسونمش خونه‌. فردا دوباره میام. یادت باشه تا فردا باید گوشی رو خریده باشی ها.

از خواب پریدم. احساس کردم این خواب، پیام خاصی داره. از طرف دیگه، حرفای دبیر دینی مدرسه‌مون در مورد رویای صادقه و چند خاطرۀ معروفش از نگون‌بختانی که به پیام‌های غیبی رویاهای صادقه‌شون عمل نکرده و دهنشون سرویس شده بود افتادم و درنهایت، بعدازظهر همون روز به این نتیجه رسیدم که بهتره به خوابم عمل کنم.

بنابراین درکمال شگفتی و ناباوری به اطرافیانی که پنج سال در حسرت تعویض این گوشیِ درپیت بودن اعلام کردم که قصد دارم گوشیمو عوض کنم.
دوباره گوسفندی بود که به قربانگاه فرستاده شد و پرچم و بنرهایی بود که اعلام می‌کرد فلانی قصد خرید گوشی داره. حتی چندنفر از همسایه‌ها شربت و شیرینی توزیع کردن و یک گروه از هنرمندان و خوانندگان محلّی هم به‌مدت چند شب در کوچه‌مون برنامه‌های شاد و آموزنده اجرا کردن.

به برادرم گفتم یه گوشی ایرانی برام بخر. چون کار سنگینی با گوشیم انجام نمی‌دم. یه GLX هم کارمو راه میندازه. اما ایشون به اتفاق همسرم این‌‌بار مثل دیوار سفت جلوم ایستاده و یکصدا فرمودن که دیگه به حرفای احمقانه‌ات گوش نمی‌کنیم و به‌قول‌معروف بعد از یک عمر روزه‌داری اجازه نمی‌دیم با … افطار کنی! یا یک گوشی آدمیزادی(!) انتخاب می‌کنی یا خودمون می‌ریم می‌خریم.

حتی یکی دو ساعت هم در این مورد بحث کردیم ولی درنهایت برندۀ میدون اونها بودن و تصمیم نهایی بر این قرار گرفت که بنده به مدت یکی دو روز برم تحقیق کنم و گوشی‌های مختلف رو ببینم و یک مدل غیر ایرانی(به قول خودشون آدمیزادی) انتخاب کنم و چنین شد که بالاجبار و ناخواسته وارد بازی “انتخاب گوشی” شده و دغدغۀ جدیدی به دغدغه‌های روزمره‌ام اضافه شد.

ورود به بازی انتخاب گوشی

برای اولین بار در عمرم در مقام مشتری به بازارچۀ موبایل شهرمون رفتم. مکانی که هیچ‌گاه هنگام گذر، توقف نکرده و ویترین‌هاشو نگاه نکرده بودم. چه دریای عظیمی. تنوع گوشی‌ها به‌طور عجیبی بالا بود و درنتیجه انتخاب بسیار سخت شد.

یاد صحبت‌های دکتر بری‌شوارتز در کتاب معروف “دشواری انتخاب” افتادم (با ترجمه ارزشمند محمدرضا شعبانعلی) مخصوصاً قسمت اولش که دکتر شوارتز گفته بود یک روز رفتم بازار تا شلوار جین بخرم اما هنگ کردم و برگشتم. درواقع دکتر شوارتز قصد داشت فقط یک شلوار جین معمولی بخره. اما متوجه شد که گویا در دنیای امروز، خرید معمولی هم به این آسونی‌ها نیست.

هرچند شخصاً فکر می‌کنم آخرش هم نتونست شلوار بخره. چون همه دیدیم که در یکی از سخنرانی‌هاش با شورت (ببخشید شلوارک) واسه خلق‌الله سخنرانی می‌کنه!
منم فقط می‌خواستم یک گوشی معمولی بخرم که کارمو راه بندازه. ولی به‌عنوان یک فرد بی‌اطلاع که تا قبل از اون روز چنین دغدغه‌ای نداشته در بین صحبت‌های فروشندگانی که بر اساس سود خود و پروموشن شرکت‌های مختلف مثلاً راهنمایی‌ام می‌کردن قادر به تصمیم‌گیری درستی نبودم.

بنابراین اینجا نیاز به یک فیلتر داشتم.

فیلتری که بر اساس اون، بتونم سریعاً گزینه‌های اضافی و درگیرکنندۀ بیهوده در ذهنم رو کنار گذاشته و روی چند انتخاب محدود کار کنم.
اما چه فیلتری؟

اجازه بدین به گذشته‌ها برگردم. به دوران کودکی که با دیدن خودروهای مختلف در کوچه ‌و‌ خیابون، انسان‌های زنده‌ای درقالب شخصیت‌های گوناگون برام تداعی می‌شد.

  • پژو 504 تناقض عجیبی داشت. طراحی چراغ‌های جلوی این خودرو، طوری بود که انگار با یک آدم عصبانی و خشن روبرو هستم که اخم شدیدی کرده ولی در نمای پشت، مظلومیت عجیبی رو حس می‌کردم که دلم براش کباب می‌شد.
  • تویوتا کارینا با دو چراغ دایره‌ای‌شکل معروفش برام تداعی‌کنندۀ یک بچۀ خوب و درس‌خون و پاستوریزه بود که همیشه نمرۀ 20 می‌گیره.
  • بی‌ام‌دبلیو آقای جوانی بود که خیلی باهوشه (و نه الزاماً درس‌خون) و البته چندان هم پاستوریزه نیست و شیطنت‌هایی انجام میده.
  • بنزهای اون زمان(با چراغ‌های خربزه‌ای شکل) برام تداعی‌کنندۀ حاج‌آقاهایی با یک‌متر شکم بود که درحال رفتن به حجره‌شون بودن.
  • کادیلاک رو به نوعی سالار ماشین‌های دیگه می‌دیدم که همه بهش احترام می‌ذارن و انگار مواظب بقیه است و راهنمایی‌شون می‌کنه.

امروز همه می‌دونیم که این‌ها نمایانگر پدیده‌ای به نام آنتروپومورفیسم در ذهن افراد بوده که ریشه‌ای به قدمت تاریخ داشته و براساس اون، ویژگی‌های شخصیتی یک موجود زنده رو در اشیاء می‌بینن که یکی از علل موفقیت برندهای مطرح جهانی پررنگ‌کردن همین پارامتر در ذهن مصرف‌کننده است.

ضمن اینکه بعضی افراد هم به اشتباه از معادل واژه انسان‌نگاری بهره می‌برن که الزاماً درست نبوده و می‌تونه هر موجود زنده‌ای باشه. مثل همون خرگوش معروف و بی‌ریخت برند دوراسل.

داشتم عرض می‌کردم که برای راحتیِ انتخاب در انتخاب گوشی، باید به فیلتر کردن گزینه‌ها می‌پرداختم. اما فیلتر کردن بر اساس چه چیزی؟

کیفیت؟
اعتبار؟
خوشنامی؟
برتری فنّی؟
یا …؟

درحقیقت مانوردادن بر روی هرکدوم از گزینه‌های بالا فقط اتلاف‌ وقت بود. چرا که همۀ برندهای موجود در بازار موبایل از دیدگاه خودم “شناخته‌شده”، دارای “اعتبار بالا”، “باکیفیت” و “قابل‌احترام” بودن.

از طرف دیگه چون مطلقاً با گوشی بازی نمی‌کنم، فیلم نگاه نمی‌کنم، دغدغۀ کیفیت بالا برای عکس و فیلم ندارم و درنهایت کار سنگین و خاصی انجام نمی‌دم، پس ورود به بحث برتری فنی این گوشی بر اون یکی هم هیچ دردی ازم دوا نمی‌کرد و همه گوشی‌های میان‌رده نیازهای منو به خوبی برطرف می‌کردن. پس چه پارامتری برای فیلتر کردن باقی می‌مونه؟

پاسخ کاملاً روشنه:
طراحی ظاهری

بنابراین در اینجا بحث آنتروپومورفیسم به‌زیبایی و بدون منّت به کمکم میاد.

سوال:
اگه قرار بر این باشه که گوشی موبایل رو در قالب یک انسان ببینم، دوست دارم چه پارامترهایی داشته باشه؟

پاسخم این بود:
جنس مرد
سن و سال تقریبا بالا و جا افتاده
کمی موی جوگندمی
متین و باوقار
و البته نه‌چندان فراگیر که دست همه‌کس باشه!

خب کارم بسیار راحت شد. چون در همون وهلۀ اول دو برند ال‌جی (که همیشه خانم می‌بینمش) و سامسونگ (به علت فراگیر بودن) از دور انتخابم حذف شد.
به همین سادگی

بعد از اون رسیدم به تازه‌وارد جمع. تازه‌واردی که معتقدم باید برای مدیران این برند کلاه از سر برداشت که به این زیبایی و هنرمندی بازار رو تسخیر کردن: هواوی
علیرغم طرح‌های زیبا و فوق‌العاده‌ای که داشت و اینکه ایمان دارم در آیندۀ نزدیک، بازیگر اصلی عرصه گوشی‌های موبایل دنیا خواهد شد (الانم تقریباً در همین جایگاه قرار داره) اما به‌نوعی در ذهنم تداعی‌کنندۀ خانم جوان آرایش‌کرده‌ای بود که بعد خروج از حموم، داستانش به‌کلّی عوض می‌شه! و نمی‌دونم چرا هرچقدر به خودم فشار آوردم نتونستم آقا ببینمش. چه برسه به یک آقای متین و جا افتاده و موقر.

درنهایت، جستجو برای پیدا کردن یک موجود خاص و نسبتاً کمیاب، منو رسوند به آقای جنتلمن! بلک‌بری (هنوز هم بلک‌بری رو در مقام یک آقای جنتلمن می بینم)
فروشنده وقتی دید نگاهم به بلک‌بری متفاوته، شروع به تعریف کرد و کلّی درمورد اینکه گوشی‌های بلک‌بری عالی هستن و اطلاعاتتون محفوظ می‌مونه و همون شایعات همیشگی که از رئیس‌جمهور امریکا تا رانندۀ پیش‌نماز مسجد محلۀ ما (یعنی افراد مهم و تعیین‌کننده سرنوشت سیاسی) همه بلک‌بری دستشون می‌گیرن سخن‌ها گفت.

به‌عبارت‌دیگه بر اساس عامل «امینت ذهنی خریدار نسبت به محفوظ بودن اطلاعات شخصی» سعی بر فروش جنسش داشت که در جوابش توضیح دادم که من نه رئیس‌جمهورم و نه آدم مهم و هیچ چیز خاصی در گوشیم ندارم و حتی اگر دزدیده بشه، دزد گرامی به تنها چیزی که دست پیدا می‌کنه احتمالاً فقط لیست مخاطبینمه و نه بیشتر. چون نه عکسی تو گوشیم نگه می‌دارم، نه با گوشیم از تلگرام استفاده می‌کنم (با لپ‌تاپ میرم تلگرام) و نه سیستم ایمیل گوشی رو فعال کردم. حتی برای گوشیم قفل هم نذاشتم! و البته نیازی نبود که بخوام براش تشریح کنم که برای چه منظوری به سمت بلک‌بری (مدل پریو) اومدم.
درنهایت انتخاب اولم مدل “پرایو” بلک‌بری بود (هنوزم دوستش دارم)

و ازاون مهم‌تر اینکه درخلال بازدید از مدل‌های مختلف، متوجه شدم طراحی گوشی‌های مستطیلی بدون انحنای لبه‌ها بیشتر با سلیقه‌ام جور درمیاد.

شب آرام آرام از راه رسید و با ذهنیت بلک‌بری priv به خواب رفتم…

 

«شب دوم»

استیو این بار تنها اومد. سراغ حوری‌خانوم رو گرفتم که گفت با هم قهر کردیم! پرسیدم چرا؟ گفت:

ـ امروز چندساعتی گُم شده بود. وقتی اومد کلّی سوال‌پیچش کردم که هیچی بروز نداد کجا بوده. ولی من فکر می‌کنم رفته بوده طرفای شیراز و بغداد!

نمی‌دونم چرا اینقدر غیرتی شده بود. با حالتی ملتمسانه گفتم:

ـ استیو جون! گیر دادی بابا بی‌خیال. اصلاً غلط‌کردم یه داستان برات تعریف کردم. شیراز و بغداد کجا بود عزیز من؟ این یه اصطلاحی بود که قدیما به جای شرق و غرب عالم استفاده می‌کردن. حالا ول‌کن و غیرتی نشو. می‌خوای بیام وساطت کنم آشتی‌تون بدم؟ بگم اصلا اشتباه از من بوده که به تو اطلاعات غلط دادم؟

ـ نه ولش کن. راستی برای گوشی چیکار کردی؟

ـ نظرم رو بلک‌بریه.

یهو داغ کرد و گفت:

ـ تو آیفون رو می‎ذاری کنار، بلک‌بری می‌خری الاغ؟! نبینم این کارو بکنی که خودم بیچاره‌ت می‌کنم!

اونجا بود که فهمیدم به برند بلک‌بری حساسیت خاصی داره. براش توضیح دادم که اولاً اونی که تا الان دستم بوده دیگه اسمش آیفون نبوده! و درثانی بقیه برندها نظرمو جلب نکردن و فقط از طراحی خاص این آقای جنتلمن خوشم اومده.

با حرص و لحنی تمسخرآمیز گفت:
ـ اسمم که گذاشتی براش! حالا می‌شه بفرمایید واسه آیفون چه اسمی گذاشتی؟

ـ راستش استیوجون. ببخشیدا روم‌به‌دیوار. ولی اونقدر این سیب گاز زده رو دست این و اون دیدم که کلاً ر…ده شده به کلاس و ابهتش(!) ترجیح میدم اسمی براش نذارم.

فکر می‌کردم الان دوباره داغ می‌کنه و آمادۀ گاردگرفتن شدم که در کمال تعجب گفت:

ـ اینو قبول دارم. راست میگی. از این بالا دارم می‌بینم که بچه‌های 10 ساله هم کمتر از آیفون نمی‌خوان. حیف اون‌همه خون دل. راستی سعید! تو دنبال چی هستی؟

ـ اینم پرسیدن داره؟ خب معلومه. دنبال گوشی. تازه اونم تو گیر دادی. وگرنه من که داشتم زندگیمو می‌کردم و شب‌ها به جای همنشینی با توی نرّه خر، داشتم خواب جزایر قناری و سواحل هاوایی رو می‌دیدم!

ـ نه. منظورم اینه که چه پارامترهایی در انتخاب گوشی برات مهمه؟

براش توضیح دادم که تنها پارامتر مهم برای من فقط طراحی گوشیه. یک طراحی سنگین و متین و باوقار. و کمی هم از مشخصات موردعلاقه‌ام در طراحی گوشی گفتم. کمی فکر کرد و در جوابم گفت:

ـ متوجه شدم. پیشنهاد می‌کنم از فردا برو دنبال آقای خاص بگرد.

ـ آقای خاص دیگه کیه؟

ـ احتمال می‌دم همونی باشه که تو دنبالشی. طراحی خاص که از دور امضای خودشو داره. مستطیلی بدون انحناء و به قول خودت ریشه‌دار و متین: سونی! ضمناً من دیگه باید برم. معلوم نیست این جونورکجاست. شیرازه یا بغداد؟!

از خواب بیدار شدم. کمی فکر کردم و دیدم مثل اینکه خدابیامرز راست می‌گفت. سونی همه مشخصاتی که در بالا گفتم رو یک‌جا داشت. یک آقای موقر و میانسال و جاافتاده با موهای جوگندمی.

البته یک مشکل اساسی هم بود. اینکه در شهر ما نمایندگی رسمی سونی وجود نداره و اکثر فروشندگان تمایلی به فروش این برند ندارن. احتمالاً به دلیل حاشیه سود پایینش.

به چند فروشگاه سرکشی کردم. متاسفانه حتی فروشندگانی که پشت ویترینشون سونی بود بازهم تمایل به فروختن هواوی و سامسونگ داشتن و حتی از سونی بد هم می‌گفتن. اینکه هرکی خریده پشیمون شده! و از این جملات کودکانه که واضح بود نمایندگی سونی در اعطای آفر و پروموشن به این عزیزان در مقایسه با رقبای خودش خیلی کوتاهی و خساست به خرج داده.

احساس کردم که بهتره اطلاعات درست رو از جای دیگه‌ای بگیرم. بنابراین رفتم سراغ چند سایت ارزشمند مثل دیجی‌کالا و زومیت و امثالهم که اطلاعات مفیدی داشتن و درنهایت از طریق گوگل هدایت شدم به یک سایت عجیب و غریب که چند ساعتی توش بودم و نهایت حُسن استفاده رو از گفتگوهای کارشناسانه بردم!

اولی نوشته بود سونی گوشی خوبیه. اصلا خداست…

بعد، یکی اومد و کلّی حرفای تخصصی نوشت و ثابت کرد که سامسونگ بهتره.

یکی دیگه از راه رسید و گفت داداچ همه اشتباه می‌زنین. اچ تی سی یه چیز دیگه‌ست.

یکی دیگه پرید وسط و نوشت: شما تابحال آیفون دستتون نگرفتین بدبختای دهاتی که اینقدر زر زر می‌کنین!

قبلیه هم بلافاصله در جوابش گفت : داداچ اونی که دستت گرفتی [بووووووووووووق] من بوده نه آیفون!

خلاصه خر تو خر شد و کل کافه بهم ریخت.

یکی گفت خاک تو سرتون که ادب ندارین.

یکی دیگه نوشت: مگه اینجا چاله میدونه؟ اگه خونوادۀ تو توی چاله میدون بزرگ شدن ولی ما ایرانی بافرهنگ هستیم و تمدن درخشانی داریم و بهم احترام می‌ذاریم و این چیزا

قبلیه هم دوباره برگشت و گفت: خفه شو مادربوووووووق! (این یکی بوق تریلی بود البته)

باری
علیرغم اینکه از این سایت اطلاعات بدردبخوری در مورد مشخصات گوشی نصیبم نشد اما چیزهای دیگری دستگیرم شد! …
(بگذریم)

درنهایت یک‌مدل از گوشی‌های سونی اکسپریا رو انتخاب کردم و به کسانی که بی‌صبرانه منتظر شنیدن “بعله” معروف بودن اعلام کردم که زمان گُل‌چیدن به پایان رسید و تصمیم نهایی بر روی فلان مدل گرفته شد و دوباره رقص و پایکوبی و جشن و قربانی‌کردن گوسفند و ادامه داستان.

«شب سوم»

استیو دیر کرده بود. بعد از مدتی انتظار مجبور شدم در اون فضای ناشناس برم جلو تا رسیدم به یک رودخونۀ زیبا. دیدم استیو و حوری اونجان. استیو داشت یه گُل زیبا می‌داد به حوری و خلاصه یکسری صحنه‌های نزدیک به 18+ ! خوشحال شدم که باهم آشتی کردن. یک اهن و یاالله گفتم و رفتم جلو. خودشونو جمع و جور کردن. گفتم:

ـ مبارکه استیو مثل اینکه سوءتفاهم برطرف شد.

با خوشحالی گفت:

ـ آره خداروشکر. دیروز بعد از رفتن تو، کلّی باهم حرف زدیم و قسم خورد که نه شیراز رو می‌شناسه و نه حتی اسم بغداد به گوشش رسیده.

ازش پرسیدم:

ـ راستی این بانوی محترمه که نه شیراز رفته و نه بغداد، چند سالشونه؟

ـ دوازده‌هزار و هفتصدسال.

یه خورده فکر کردم و بعد از کمی سبک سنگین گفتم:

ـ ولی خیلی خوب مونده‌ها. خداوکیلی بهش نمی‌خوره بیشتر از هشت‌هزاروپونصدو هشتادوپنج سال داشته باشه!

یه چندثانیه‌ای فکر کرد و ناگهان پرید یقه‌مو گرفت و گفت:

ـ منظورت از این حرف چی بود؟!

ـ کدوم حرف استیو جون؟ ول کن یقه رو.

ـ نه تو منظوری داشتی که عمداً گفتی 8585 سال!! من ذات خراب شما ایرانی‌ها رو می‌شناسم. این عدد خاص رو شماها برای مسائل خاک‌برسری استفاده می‌کنین.

یقه‌مو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:

ـ ببین احترام خودتو نگه‌دار. من بی‌منظور گفتم. ضمناً آخرین بارت باشه به ایرانی فحش می‌دی. یادت هم باشه هیچ‌وقت یک ایرانی رو تهدید نکن.

ـ اگه بکنم مثلا می‌خوای چیکار کنی؟

سریع گفتم: آمریکای پدرسگ و بلافاصله چند قدم حمله رو به عقب انجام دادم!

دوباره دست‌به‌یقه شدیم و شروع کردیم به کتک‌کاری. یکی من می‌زدم و یکی اون. اعتراف می‌کنم که فن‌های خوبی بلد بود، طوریکه وسط کتک‌کاری به این نتیجه رسیدم که در اولین فرصت برم کلاس رزمی ثبت‌نام کنم.

بالاخره تونستم در یک لحظه از غفلتش استفاده کرده و مثل مار بپیچم دورش و بخوابونمش زمین. چندین متر روی زمین غلت زدیم و از روی یه باغچه کوچیک پر از شوید هم رد شدیم. تا اینکه حوری اومد و خواست جدامون کنه که برگشتم و به حوری گفتم:
ـ شما دخالت نکنین حوری خانوم تا من اینو آدمش کنم!

اما تکون‌ها شدیدتر شد و ناگهان از خواب پریدم و خودمو وسط آشپزخونه دیدم درحالیکه متکا رو بغل کردم و البته چهرۀ همسری خشمگین که براش مهم نبود هنگام غلت‌زدن از اتاق تا آشپرخونه، تمامی شویدهایی که برای خشک‌کردن وسط هال پهن کرده بوده رو به گند کشیدم، بلکه مهم فقط یک چیز بود:

حوری خانوم کیه؟!

به عنوان جریمه، اجازه رفتن به سرکار پیدا نکردم و تمام روز مشغول تمیزکردن خونه و شویدهای نیمه‌خشک بودم و همچنین جمع‌ کردن خرده‌شیشه‌های دو ظرف کریستال که بین راه دعوا با استیو شکسته بودم.

به‌هرحال هرچی بود بخیر گذشت و تونستم وضعیت بحرانی رو تا حد زیادی رفع و رجوع کنم.

شب از راه رسید و آرام آرام خوابم برد.

«شب چهارم»

استیو از راه رسید و بدون مقدمه منو در آغوش گرفت و معذرت‌خواهی کرد. بعد از آشتی‌کنون، ازم در مورد جریان خرید گوشی پرسید که گفتم:

ـ با آقای خاص به توافق رسیدم و فردا یه مدل برمی‌دارم.

ـ سونی؟

ـ آره دیگه. هرچند هنوز هم یه خورده بلک‌بری رو دلم مونده.

ترجیح داد بخش دوم حرفمو نشنیده بگیره و گفت:

ـ سونی از برندهای مورد علاقۀ منم بود. خیلی دوستش داشتم. هرچند رتبه جهانیش دیگه مثل سابق نیست. اما برای امثال ما قدیمی‌ها همچنان اعتبار و وجهه خاصی داره.

ـ راستی شنیدم یک برند دیگه هم بوده که خیلی بهش علاقمندبودی: MIELE

ـ آره. میله آلمان واقعاً خاص بود. یادش بخیر. من که مُردم ولی لباسشوییش هنوز تو خونه‌مون داره کار می‌کنه. راستی سعید! بین این بمباران سنگین تبلیغات تونستی بدون مشکل گوشی انتخاب کنی؟

جریان دعواها و درگیری‌های لفظی در اون سایت‌ها رو براش گفتم. سری تکون داد و به افق خیره شد. پرسیدم:

ـ چی شد؟ چرا رفتی تو فکر؟

ـ یاد حرفای شهریار افتادم.

ـ منظورت شاعر معروف تبریزه؟

ـ نه بابا. دکتر شهریار شفیعی مرد اول برندینگ کشور خودتون.

با تعجب پرسیدم:

ـ مگه تو هم می‌شناسیش؟

ـ هم می‌شناسم و هم بسیار براش احترام قائلم. الانم دارم فکر می‌کنم به اینکه دکتر شفیعی در جایی گفته بود:
«… ببینین اونوری‌ها چیکار کردن که کالاشون (گوشی آیفون) با اینکه به صورت قاچاق میاد ایران و هیچ گارانتی جوابگویی هم در ایران نداره و حتی نمی‌دونیم از کجا اومده، اما طوری برندسازی کردن که وقتی اسم آیفون میاد و بهش میگن بالای چشمت نوعی ابرو وجود داره، رگ گردن مردم می‌زنه بالا و حاضرن به پاش دعوای ناموسی بکنن …»

گفتم:

ـ خب تو که باید حداقل خوشحال باشی که از اونور دنیا اینطوری گند زدی به فرهنگ انتقاد و گفتگو در کشور ما!

ـ ای بابا. دیگه چه فایده‌. این‌چیزا موقع زنده ‌بودن به دردم می‌خورد نه الان.

ناگهان به خودش اومد دید حوری خانوم نیست. دوباره رگ‌های گردنش برافراشته شد. دوتایی دنبالش گشتیم و دیدیم اونطرف‌تر کنار رودخونه رویایی و زیبایی نشسته و مشغول آماده کردن بساط قلاب ماهیگیریه.

ترجیح دادم تنهاشون بذارم. از استیو خداحافظی کردم و بیدار شدم.

گوشیمو قبل‌ازظهر آوردن. هنوزم نفهمیدم کی پولشو داد. هربار پرسیدم گفتن کادوئه. چند ماهی هست که دارمش. علیرغم اینکه زمان زیادی رو با گوشی موبایل حروم نمی‌کنم اما با این حال روزبه‌روز بیشتر به سونی این پیرمرد سالخورده که مدتهاست از مقام‌های نزدیک قهرمانی به میانه‌های جدول برترین برندهای دنیا سقوط کرده علاقمند می‌شم. نصف برنامه‌هاشو پاک کردم. همچنین بازی‌ها رو. همکارم چند اپلیکیشن مختلف نصب کرد از جمله اینستاگرام که سریع حذفش کردم. ترجیح دادم همونطور که از اول اینستا نداشتم بعد از این هم نداشته باشم.

اما 3GS همچنان روی میز کارم حضور داره و یادگاریست از دوران عشق پاکی که با هم داشتیم!

یادگاری از استیو عزیز.

مردی که نامش تا ابد جاودانه خواهد ماند.

00608.jpg

«شب آخر»

استیو اومد و گفت:

ـ سعید! خیلی خوشحال شدم از آشناییت. احتمالا دیگه نمی‌بینمت. اما منتظرم اگه اومدی اینجا با همدیگه یه کسب و کاری راه بندازیم.

ـ منم خوشحالم از اینکه دیدمت استیوجون! اینم بدون که در بین تمامی بزرگان معاصر یکی از افرادی که شخصاً براش احترام زیادی قائل بودم و هستم، تویی.

همدیگه رو بوسیدیم و حلالیت گرفتیم و خواستم برم که یاد حوری افتادم و سراغش رو گرفتم. استیو گفت:

ـ نمی‌دونم. همین دورووراست.

ـ از شک کردن بی‌مورد دست برداشتی یا نه استیوجون؟

ـ آره. مشکلمون کلاً حل شد و باهم حرف زدیم. حتی پیش یه روانشناس حرفه‌ای هم رفتیم که اون دنیا رفته بود زیر تریلی و اینجا دم‌ودستگاهی راه انداخته و مشکل انسان‌ها و حوری‌ها رو حل می‌کنه. بهرحال نمی‌شه زندگی رو با شک و تردید ادامه داد.

ـ احسنت. خیلی خوشحالم که اینو می‌شنوم. بهش سلام برسون. مواظب خودت باش.

اشک تو چشماش حلقه زد و گفت:

ـ منتظرتم سعید! زودتر بیا !

خداحافظی کردم و خواستم بیدار شم که ناگهان گفت:

ـ سعید!

ـ جانم استیو

کمی فکر کرد و گفت:

ـ هیچی. برو

ـ مثل اینکه یه چیزی می‌خواستی بگی

ـ ولش کن مهم نیست.

با لحنی پدرانه گفتم:

ـ این آخرین دیدارمونه. نذار چیزی تو دلت بمونه. بگو عزیزم.

سرشو انداخت پایین و درحالیکه با نوک کفشاش با چند سنگریزه بازی می‌کرد آهسته پرسید:

فاصلۀ شیراز تا بغداد چقدره؟!

سعید(1397)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *