بخش یک
.
سه سالی هست که از نزدیک میشناسمش. از مجریهای قدیمی صدا و سیمای استان ما که [بزنم به تخته] چهرهاش طی این سالها تغییر زیادی نکرده و جوون مونده. البته این جوون موندن رو درمورد یکی دیگه از مجریهای معروف صداوسیما هم دیدم. جناب آقای «حسن سلطانی» که از وقتی لواشک به دست و کیف به پشت در رفت و آمد بین مدرسه و خونه بودم، اخبار میگفت و چندوقت قبل که بطور اتفاقی، تصویرش رو دیدم، متوجه شدم تا امروز تغییر زیادی نکرده.
البته حالا که صحبت به اینجا رسید بد نیست یادی هم بکنیم از قالی کرمون و اسطورۀ ماندگاری که یکتنه تمام یافتههای علمی و غیرعلمی دانشمندان در حوزۀ گذشت زمان و «روند پیری موجودات زنده در کُرۀ زمین» رو از پایه و اساس، اپیلاسیون کرد: جناب شهرام صولتی!
.باری
عرض میکردم که آقای مجری، حدود سه سالی هست که پای ثابت سمینارهای شرکتمونه. الحقوالانصاف هم توانایی بالایی در اجرا داره که هنر بسیار ارزشمندیه.
در آخرین سمینارمون که در هتل پارس مشهد برگزار شد، قبل از شروع مراسم، دوتایی نشسته بودیم و درحال نوشیدن چای، مشغول برنامهریزی در مورد نحوۀ برگزاری مراسم بودیم که مثل همیشه اجرا با ایشون بود و سخنرانی با بنده؛ تا اینکه صحبتمون رسید به موضوعی که باید از گوشیش متنی رو بهم نشون میداد. همونطور که گوشیش روی میز بود دکمۀ کناری رو زد تا قفل گوشیش باز بشه که ناگهان چهرۀ یک دختربچۀ پنج شیش ساله رو روی صفحه دیدم که بکگرند گوشیش بود. چه لبخند دلنشینی داشت این فرشته کوچولو.
.
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم:
ــ خدا ببخشه بهت. چه دختر نازی داری.
.
نگاهش به صفحه گوشیش خیره شد و گفت:
ــ همۀ زندگی منه.
.
گفتم:
ــ حق داری. دختر نعمت بزرگیه. من که از این نعمت محروم بودم.
.
لبخندی زد و گفت: «منم محروم بودم. ولی …»
کمی مکث کرد. صندلیش رو آورد جلوتر و با لحن آهسته ادامه داد:
ــ چندماه قبل، اجرای برنامه داشتم تو یکی از موسسات خیریۀ کودکان بیسرپرست. از اول تا آخر مراسم این دختر چسبیده بود بهم و از بغلم پایین نیومد! موقعی که مراسم تموم شد یه حسّ عجیبی تو دلم بود. خیلی عجیب…
.
دوباره عاشقانه به صفحه گوشی نگاه کرد و ادامه داد:
ــ الان دخترمه! همۀ زندگیم.
بعد هم شروع کرد به دادن توضیحات در مورد مراحل قانونی اخذ سرپرستی که درواقع چیزی نمیشنیدم. حال عجیبی بهم دست داده بود. خیلی عجیب
تازه فهمیدم معنای واقعی حال خوب چیه.
تازه فهمیدم تمام چیزهایی که قبل از این، به عنوان حال خوب درنظرم متصور بودم توهّمی بیش نبود.
و بعد هم به خودم لعنت فرستادم که خاک بر سرت! چه قضاوتهای احمقانهای در مورد این بزرگمرد میکردی.
.
.
بخش یکونیم
حضورتون عارضم که در طب سنتی، بحثی هست تحت عنوان مُصلح. یعنی اگه غذایی با طبع سرد خوردیم، بهتره که با یک خوراکی با طبع گرم به عنوان مصلح اون رو متعادل کنیم تا سردیمون نشه و بالعکس.
بنده هم احساس میکنم این نوشته چون ممکنه باعث ایجاد «حال خیلی خوب» در خواننده بشه پس یک حال بد رو هم چاشنی قضیه میکنم تا به مصداق «خیرالامور اوسطها» تعادل برقرار بشه!
.دیروز رفتم کارواش. یکی دو ساعت بعدش درحالیکه شیشۀ ماشین پایین بود کنار خیابون توقف کرده بودم که ناگهان شلپ!!
نامرد، نکرد روی سقف یا کاپوت ماشین کارش رو انجام بده. بلکه نشونهگیری دقیقش طوری بود که صاف افتاد روی اون قسمت بالای در. همون جایی که آرنج چپمون رو موقع رانندگی روش میذاریم؛ و شدّت هنرمندیش هم تا حدی زیاد بود که محتویاتش تا روی فرمون و داشبورد پخش شد! خدا رحم کرد که خودم بیرون بودم وگرنه …
.
نگاهی به بالا انداختم. دیدم درحالیکه لبخند محو و کمرنگ و پیروزمندانهای هم گوشۀ نوکشه، پرواز کرد و رفت.
کلاغ احمق!
.
.
بخش دو
مدتیست که وسایل موجود در صندوق عقب ماشین روی اعصابه. مدام اینطرف و اونطرف پرت میشن. تا اینکه پریشب به یکی از دوستان نجّارم گفتم از این ورقهای اضافی برام یه باکس درست کن تا وسایل رو مرتب تو صندوق عقب بذارم. ازم خواست اندازهها رو بهش بدم. منم رفتم و اندازههای چهارلیتری آب و جعبه ابزار و جعبۀ زنجیر چرخ و … گرفتم تا براش بفرستم (که البته هنوزم نفرستادم)
به لطف شغل احمقانهای که دارم و اینکه بطور مداوم (کانه مموتی) در سفرهای جادهای و استانی بسر میبرم، همیشه و در چهارفصل سال زنجیر چرخ همراهم هست. ولی تابحال یکبار هم نشده که پلیس بگه در بیار نشون بده(زنجیر چرخ رو عرض کردم دوست عزیز! حواست کجاست؟)
تا اینکه دیروز به طور ناگهانی یه ماموریت کوچیک بهم خورد برای استان خراسان شمالی. راه زیادی نبود. حدود 400 کیلومتر رفت و برگشت.
از شرکت مستقیم انداختم جاده که وسط راه، پلیس یقهمو گرفت و گفت زنجیر چرخ!!!
با گوشهای آویزون گفتم ببخشید. همراهم نیست (بعد از اندازهگیری ابعاد، تو خونه جا مونده بود)
خلاصه اینکه 30 تومن جریمه رفت تو پاچهم تا یک واقعیت بهم اثبات بشه. واقعیتی که قدیما تحت عنوان «مورچهخوار و اتوبوس جهانگردی» میشناختیم و جدیداً جزء زیرمجموعۀ «قانون مورفی» ازش یاد میشه.
.
نکته مهم: حالا که تا اینجا اومدیم بذارین یه نکته مهم هم در مورد معاینه فنی خدمتتون عرض کنم. تا چندسال قبل، معاینه فنی به صورت برچسب روی شیشه و یک کارت( کاغذ ضخیم) صادر میشد. اما مدتیه که (انشاالله بر اساس دلایل کارشناسی شده!) فقط یه تیکه کاغذ نازک کوچیک بهمون میدن. چندماه قبل در باد شدید جادهای، پلیس ازم برگه معاینه فنی خواست و زمانی که خواستم به دستش بدم کاغذ رفت رو هوا و…
نهایتاً چندکیلومتری وسط برّ بیابون چهارنعل دنبال کاغذ دویدم و صدالبته همزمان توی دلم به تمام بُزهای تصمیمگیرنده مملکتم درود فرستادم!
.
.
بخش سه
امروز با خوندن مطلبی در ویرگول با موضوع ویروس کرونا، با تعجب دیدم اسم نویسندهش سعید یگانه است! البته ایشون اسمش رو انگلیسی نوشته بود.
خوشحال شدم که یک همنام پیدا کردم. البته این دوست عزیز با بندۀ حقیر، تومنی هفتهزار توفیر دارن. هم خوشتیپ هستن، هم مهندس و هم صاحب کمالات. براشون آرزوی موفقیت میکنم.
البته ناگفته نماند که این تشابه اسمها هم ممکنه بعضی وقتا کار دستمون بده.
مثلاً با سرچ اسم خودم در اینترنت و در صفحه اول گوگل، با این تصویر مواجه شدم:
امیدوارم اون مورد آخری که باعلامت قرمز نشون دادم کار دستم نده!! اگه داد هم چارهای نیست. زندگیه دیگه. فقط خواهشاً هروقت اومدین ملاقات، سیگار یادتون نره. مرسی 🙂
باید عرض کنم فقط 2 مورد اول عکس فوق در مورد حقیر صدق میکنه. یعنی ویرگول و شوکولاگ. در مورد بقیه هیچ مسئولیتی ندارم. نه فیسبوک دارم، نه میدونم تو آپارات چطور پنچرگیری میکنن، نه هدهد بلاگ میشناسم و هیچوقت هم اینستاگرام نداشته و ندارم.
.
نتیجه اخلاقی: قلیون نکِشین. خوب نیست
فعلاً شب بخیر
.
.
«این مطلب، بازنویسیِ یکی از پستهای چندسال قبلم بود. الان در ویرگول هم فعالیتی ندارم»
سعید
پنجم تیرماه 1401