داستان کوتاه
تلق! ناخودآگاه فحش کوتاه و چیزداری زیر لب دادم، خطاب به اونایی که بعد از دو هفته هنوز این چاله رو ترمیم نکردن. معلوم نیست جلوبندی چند ماشین باید داغون بشه تا بیان خاک تو سر این چاله بریزن.
البته نباید بیانصافی کرد، خودمم بیتقصیر نیستم. چون این سومین باری بود که طی چند شب گذشته، چرخ ماشین رو مینداختم تو چاله! هر دفعه هم با خودم قرار میذارم که مثلاً یادم باشه دفعۀ بعد نندازم، ولی یادم میره.
پیچیدم داخل کوچه و جلوی درِ منزل پدرخانمم توقف کردم. تازگیها حالش بدتر شده. پزشک معالجش داروها رو قویتر کرده که باعث شده بیحالیهای بدی بیاد سراغ پیرمرد. ولی خداروشکر وضعیت به وخامت نرسید و حداقل میدونیم تا یکی دو ماه دیگه سرِپا میشه.
همسرم هفتهای سه شب میره واسه پرستاری از پدرش. امشبم شیفتش بود. مثل همیشه، بین راه کلّی سفارشهای تکراری کرد. زمان پیاده شدن هم مثل اکثر بانوان ایرانی (در نقش مادری دلسوز برای شوهر) همچنان مشغول تکرار مکرّرات بود:
مواظب خودت باش…
قرصاتو حتماً بخوری…
شام نخورده نخوابی…
باز نشینی تا صبح فکر و خیال کنی…
من ساعت هفت صبح برمیگردم…
و …
.
ـ سعید آقا. بفرمایین داخل.
صدای مهربون مادرزن عزیزم بود که طبق معمول با زانوی دردناک و پای لنگان تا پایین پلّهها اومد و دعوتم کرد برای ورود به منزل که گفتم:
ـ ممنون حاج خانوم. خستهام و صبح زود باید برم سرِکار. ایشالا یه شب دیگه.
چه دروغ بزرگی! کدوم سرِکار؟ کدوم شرکت؟ البته هنوز به اطرافیان چیزی نگفتم. لزومی به گفتنش نبود. ولی بههرحال شرکتمون تعطیل شده. مثل بسیاری از شرکتهای دیگه. با این وضعیت نوسان ارز و مشکلات اقتصادی، ما هم مثل اکثریت مردم موندیم چه خاکی به سرمون بریزیم و فقط انتظار میکشیم تا شاید در آینده وضع بهتر بشه. هرچند از زمانی که یادم میاد ما مردمِ قشر متوسط، همیشه در نوعی انتظار برای «فردای بهتر» دست و پا زدیم که هیچوقت هم بهش نرسیدیم. نمیدونم این موضوع مربوط به نسلهای معاصر ما بود یا سابقهاش بیشتر از اینهاست.
از همسرم و مادرش خداحافظی کردم و راه افتادم به طرف خونه. برخلاف تصوّر، ترافیکِ برگشت چندان سنگین نبود و بعد از یک ربع رسیدم. پارک کردم و از ماشین پیاده شدم که همزمان، صدای زن همسایۀ سمت چپ مثل پتک روی سرم فرود اومد که مثل همیشه داشت پاچۀ بچهشو میگرفت. صدای عرعر آشنا و گوشخراش بچه هم بلند بود. بازهم دعوا سرِ غذا نخوردن بچه و بازهم دیالوگ تکراری مادرش که میگفت «اگه غذاتو نخوری قوی نمیشی و شب آقاگرگه میاد میخوردت»
لاکردار چنان با تحکّمِ همراه با صداقت این جمله رو میگه که بعضی وقتا منم از پشت پنجره باورم میشه و سریع میرم غذامو میخورم. اصلاً یه پای اضافه وزنم به همین زن همسایه برمیگرده!
نمیدونم چرا بعضی والدین نمیفهمن که نباید به بچه دروغ گفت. حداقل اگه میگی هم دیگه اینقدر دروغ گلهگشاد و بیدروپیکر نگو. اونم واسه بچههای امروزی. آخه وسط شهر گرگ کجا بود زن حسابی؟! اصلاً مگه گرگ مغز سر خر خورده که کوه و دشت و صحرا رو ول کنه و بیاد شهر بین یه مشت خُل و چل و دیوونه مثل من و تو زندگی کنه؟ والا بخدا.
وارد خونه شدم. بعد از سالها زندگی مشترک، هنوزم عدم حضور همسر، حتی برای مدت کوتاه، برام سخت و دلگیره. نمیدونم چرا روشن کردن چراغ رو دوست ندارم و ترجیح میدم وقتی وارد خونه میشم چراغها از قبل روشن باشه. بههرحال قدیمیا یه چیزی میدونستن که میگفتن «زن چراغ خونهست»
بیحوصلگی عجیبی به سراغم اومده بود. کمتر سابقه داشت تا این حد برسه. انداختمش گردن استرسهای مربوط به بیکاری و وضعیت اقتصادی. نشستم پای لپتاپ. چند کامنت رسیده بود که باید پاسخ میدادم. سابقه نداشته کامنتی رو بیجواب بذارم؛ اما هرچی زور زدم دیدم اصلاً حس و حالش نیست. گذاشتمشون واسه فردا. به نظر میرسید بهترین کار خوابیدنه.
به جای یکی، دوتا قرص خواب انداختم بالا و دراز کشیدم و کتابی که بالای سرم بود برداشتم تا برای سنگین شدن چشمها بخونم. به قول یه بنده خدایی: «بعضیا کتاب میخونن برای اینکه بیدار بشن، بعضیا هم کتاب میخونن تا خوابشون ببره» البته گویندۀ این متن یادم نیست کی بود؛ اما هرکی بوده خوب با کلمات بازی کرده. درهرصورت من که همیشه از گروه دوم بودم و بعد از دقایقی خوابم برد.
.
نیمههای شب بود یا بهتر بگم نزدیک صبح؛ یعنی زمان زورآزمایی بین تاریکی و نور و از نظر خودم لذتبخشترین زمان خواب. معتقدم مرحوم سهراب در این مورد با من همعقیده بوده که خواب دمِ صبح رو به بیشـۀ نور تشبیه کرده: «در دلم چیزی هست مثل یک بیشـۀ نور مثل خواب دم صبح…»
احساس سنگینی خاصی بهم دست داد. از اون حالتایی که هرشب، چندباری به سراغمون میاد و باعث میشه برای لحظاتی بیدار شیم، تکونی به خودمون بدیم و دوباره بخوابیم. شاید یه جور استارت زدنِ دوباره. ناخودآگاه چشمام رو باز کردم و غلتی زدم تا ادامۀ خواب رو از پهلوی دیگه استارت بزنم که ناگهان با یک جفت چشم غضبناک در یک صورت وحشتناک و غیرقابل توصیف فیستوفیس شدم!
برای لحظاتی خشکم زد و فقط همدیگه رو نگاه کردیم. همین رو کم داشتم. حالا نصفهشبی این دزده رو کجای دلم بذارم؟ اونقدر بهم نزدیک بود که قادر به هیچ واکنشی نبودم. خدای من! چیکار کنم؟
به نظر میرسید فقط یک راه داشتم. یک نعرۀ غافلگیرانه. البته برای یک بار. چون به احتمال زیاد دفعۀ دومی وجود نخواهد نداشت. بنابراین تمام قدرتمو در حنجره جمع کردم و چنان نعرهای زدم که احساس کردم عضلات حنجرهام از هفت جای مختلف قولنج شکوندن.
ـ آی دزززززززززد!
شدت نعره اونقدر زیاد بود که پردههای گوش خودم هم به ارتعاش دراومد. اما با نهایت تعجب دیدم یارو انگار نه انگار! خونسردتر از حد تصور، پوزخندی زد و روشو برگردوند و پشتش رو بهم کرد. با هیچ منطقی نمیتونستم این حالت رو بفهمم. به نظر میرسید که اونم خوب میدونست که در این دوره و زمونه، چیزی به اسم کمک و یاری از در و همسایه و دیگران، رنگ و لعاب سابقش رو نداره و کسانی که به امید کمک از سوی دیگران هستن محکوم به شکست و بیچارگی خواهند بود.
با این حال دوباره نعره زدم:
ـ آی هوااااااااااار! آی دزززززززززد
بدون اینکه نگاهم کنه با بیحوصلگی گفت:
ـ خودتو پاره نکن! فایده نداره پسرجان.
عجیبه! با اون نعرههای جگرخراشی که من زدم، طبیعتاً باید همسایههای تا هفت خونه اینور و اونور میچسبیدن به سقف. ولی هیچ خبری نبود. سکوت مطلق.
از همه بدتر، با اینکه لبۀ تخت نشسته و پشتش بهم بود اما قادر نبودم ازجا بلند شم تا دستبهیقه بشیم. البته اینکه بزنم یا بخورم و نهایتاً برنده یا بازندۀ این رویارویی باشم اهمیتی نداشت. مهم، دفاع از خود بود که لااقل جای اندک افتخاری برای بازماندگانم باقی بذاره و بگن که وقتی دزد اومد تو خونهش دست به جلو و عقب نموند و حداقل کاری کرد. اما هرچقدر سعی کردم حتی نتونستم دستم رو تکون بدم که باعث شد ترس عجیبی به استرسهای دیگه اضافه بشه. خدایا! چرا اینطوری شدم؟ نکنه سکتهای چیزی کردم که نمیتونم تکون بخورم؟
از طرف دیگه، این یارو اگه میخواست کاری انجام بده تو این چند دقیقه انجام داده بود؛ اما اینکه هنوز کنارم نشسته و حملهای نکرده و صدمهای نرسونده، یعنی هنوزم جای امید هست. پس بهتره که از درِ دیگهای وارد بشم. مذاکره!
قدم اول هم اینه که بهش اطمینان بدم داداش من که چهرۀ تو رو ندیدم تا بعداً برات دردسر بشه، پس برو دزدیت رو بکن و مطمئن باش بعد از سرقت، هیچ عواقبی دامنگیرت نخواهد بود. معمولاً خوب جواب میده. تو فیلما دیده بودم؛ بنابراین بهش گفتم:
ـ ببین. من چهرۀ تو رو ندیدم و…
حرفم رو قطع کرد و برگشت. با نهایت آرامش خم شد و خیره تو چشمام نگاه کرد و گفت:
ـ بیا. حالا خوب منو ببین!
ای تف به این شانس! معلومه یارو هرکی هست خیلی حرفهای و نترسه. احتمالاً از اونایی که چندتا حکم اعدام رو شاخشونه و چیزی واسه ازدستدادن ندارن. ناچاراً به چهرهش نگاه کردم. نتونستم سن و سالش رو تشخیص بدم. یه پیرمرد بود با ریشی انبوه اما با صدایی نسبتاً جوون. دوباره سعی کردم افکارم رو متمرکز کنم. راهی بجز ادامۀ مذاکره نبود. بهش گفتم:
ـ ببین! اگه عاقل باشی جرم خودتو سنگینتر نمیکنی. برو هرچی میخوای بردار. نوش جونت. از شیر مادر حلالتر. منم شتر دیدم ندیدم.
ولی متاسفانه این کلمات، نه تنها کوچکترین تغییری در چهرهاش ایجاد نکرد بلکه نگاهی عمیق بهم انداخت و جملۀ دردناکی گفت که دنیا روی سرم خراب شد:
ـ دزد جد و آبادته مردک!
خدای من! این چه مصیبتی بود که نصفهشبی یقۀ منو گرفت؟ تا این لحظه تنها امیدم این بود که با یک دزد طرفم و میشه با مذاکره و توافق، مشکل رو حل کرد؛ اما وقتی با این اطمینان میگه من دزد نیستم یعنی وضعیت وخیمتر از اینهاست. پس این از من چی میخواد؟ جملۀ آخر افکارم رو به زبون آوردم:
ـ پس اینجا چی میخوای؟
به جای پاسخ، دست تو جیبش کرد و یه چیز دراز قد دستِ خر درآورد! وحشت عجیبی سرتاپای وجودم رو فرا گرفت. این دیگه چیه؟ در نور ضعیف هوای گرگ و میش قادر به تشخیص درست نبودم. فقط یه چیز به ذهنم رسید: چاقو!
احساس کردم تنها عضو بدن که تا این لحظه کار میکرد (زبون) هم قدرتش رو از دست داد؛ هرچند مغزم هنوز کمی کار میکرد. شروع به پردازش کردم:
یعنی این میخواد منو بکُشه؟
آخه چرا باید کسی بیاد منو بکشه؟
من که آدم سیاسیای نیستم؛ یعنی شعورم به این چیزا نمیکشه.
نه تنها سیاسی نیستم، بلکه از نظر اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی هم به اندازۀ پشم بزغاله دارای اعتبار و وزن نیستم.
پس احتمالاً برای گرفتن انتقام اومده. آره حتماً همینه؛ اما انتقام از چی؟
من که تابهحال با کسی دعوا نکردم. اصلاً سابقۀ درگیری فیزیکی در زندگیم نداشتم.
آهان چرا. داره یادم میاد. کلاس دوم راهنمایی یکی از بچهها رو مثل خر کتک زدم. خیلی پرروبازی درآورده بود و مجبور شدم یه حال اساسی بهش بدم. اسمش چی بود؟ حسن؟ آره خودشه. حسن. ولی اینکه همسن و سال من نیست. نه بابا. حسن کجا بود؟
غرق در این افکار بودم و از اون طرف میدیدم یارو خیلی خونسرد و با دقت و درحالیکه همچنان پشتش به من بود، داشت با اون دستِ خر ور میرفت. غلط نکنم داشت تیزش میکرد! آرامش عجیبی در کارش داشت و همین آرامش و خونسردیش منو عصبیتر میکرد. چون این درجه از آرامش رو فقط توی فیلمها و در مورد قاتلین حرفهای دیده بودم. با کلی سعی و تلاش، هرچه توان داشتم در حلقومم جمع کردم و با صدای خفهای پرسیدم:
ـ تو کی هستی؟
سرش رو برگردوند و بهم خیره شد. نگاهش عجیب بود. نمیتونم وصف کنم چقدر عجیب. نفس عمیقی کشید و تا زمانی که اولین کلمات از دهانش خارج بشه (کمتر از یک ثانیه) به اندازۀ یک عُمر گذشت. در اون لحظه حاضر بودم تمام داروندارم رو بدم اما فقط بدونم اون کیه و اینجا چیکار میکنه. منتظر بودم تا بگه من اومدم تو رو تیکهتیکه کنم. یا مثلاً من بابای حسن هستم. یا هر چیز دیگهای. تنها موردی که برام اهمیت داشت این بود که از بلاتکلیفی دربیام و این معمّا حل بشه.
پاسخ خیلی کوتاهی داد که متوجه نشدم. ابروهامو به علامت نفهمیدن بالا و پایین کردم تا دوباره تکرار کنه. منظورمو فهمید. خم شد و نزدیک گوشم گفت:
ـ کبریت داری؟!
احساس ضعف عجیبی کردم. پس اومده منو بکُشه و آتیش بزنه و اونقدر وقیحه که کبریتش رو از خودم میگیره! دیگه وحشتناکتر از این چی میتونست باشه؟ خدایا مگه من چه گناهی کردم که آخر و عاقبتم اینه؟
شدت ضعف طوری بود که قدرت فکر کردن هم ازم سلب شد و آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزی عقربهدارم بود که 4 و 15 دقیقه صبح رو نشون میداد و بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم.
.
.
چشمام رو باز کردم. احساس کردم توان و قدرتم تا حد زیادی برگشته. اتفاقات اخیر رو کاملاً به یاد داشتم. به نظر میرسید ساعتهای زیادی از صحنۀ آخر گذشته باشه؛ اما وقتی نگاهم به ساعت افتاد دیدم یک دقیقه هم نگذشته. چرا که اولین ثانیههای 4 و 16 دقیقه رو نشون میداد! هوا هنوز گرگ و میش بود.
سرم رو به اطراف چرخوندم، اما ندیدمش. یعنی چه؟ کجا رفت؟ نکنه خواب میدیدم؟ آره حتماً خواب دیدم. چه کابوس وحشتناکی! احساس خوشحالی عجیبی بهم دست داد. مردهشور این قرصای خواب رو ببرن که خوابیدن آدمیزادی رو از آدم سلب میکنه. دستم رو دراز کردم تا لیوان آب بالای سرم رو بردارم و کمی آب بخورم که ناگهان جلوم سبز شد! درحالیکه اون دستِ خر هم تو دستش بود!
دلم میخواست گریه کنم. ولی حتی قادر به همین کار ساده هم نبودم. اونقدر ساده که اولین رفلکس هر نوزاد ناتوان بعد از ورود به این دنیاست. چقدر سخته که از شدت استیصال بخوای گریه کنی ولی نتونی.
بالای سرم ایستاد و با کمی ناراحتی گفت:
ـ تو این خونۀ خراب شدۀ تو کبریت پیدا نمیشه؟! همهجا رو گشتم نبود.
با لکنت ناشی از ترس پرسیدم:
ـ کِ کِ کِ کبریت میخوای چ چ چ چیکار؟
ـ میخوام چپقمو روشن کنم!
پوووووف! تازه دوزاریم افتاد. پس اون دستِ خر، چاقو نبود، چپق بود. بار سنگینی از دوشم برداشته شد. نفس راحتی کشیدم و گفتم:
ـ فندکم رو میزه.
ـ امتحان کردم. گازش تموم شده.
ـ تو کشوی میزم کبریت هست.
کشو رو باز کرد و کبریت برداشت. یه چوب آتیش زد و مشغول چاق کردن چپقش شد. منم همینطور نگاهش میکردم و دنبال پاسخی برای این اتفاقات عجیب بودم. اینکه چطور ممکنه نصفه شب دزد بیاد بالا سرت و بگه من دزد نیستم و با نهایت خونسردی ازت کبریت بگیره واسه روشن کردن چپقش. حالتی بین کرختی و بیخیالی بهم دست داده بود. ازش پرسیدم:
ـ بالاخره نمیخوای بگی کی هستی؟ اینجا اومدی چیکار؟ واسه دزدی اومدی یا…
حرفم رو قطع کرد و گفت:
ـ بهت که گفتم دزد جد و آبادته پسرجان!
ـ خب پس تو کی هستی؟ از من چی میخوای؟
دوباره چوب کبریتی آتیش زد و پس از چاق کردن مجدد چپقش، هردو چوب سوخته کبریت رو انداخت تو لیوان آب بالای سرم و با آرامشی وصفناپذیر گفت:
ـ من عزرائیلم! فرشتۀ مرگ.
عجیبترین حسّ زندگیم رو در اون لحظه تجربه کردم. قبل از اون، هرگز تصور نمیکردم که روبرو شدن با این موجود ترسناک تا این حد راحت باشه. نه تنها راحت، بلکه بسیار آرامشبخش و دوستداشتنی. نفس راحتی کشیدم و از جام بلند شدم و نشستم روی تخت و گفتم:
ـ عزرائیل؟ خب عزیز من. نمیتونستی خودتو زودتر معرفی کنی؟ از ترس داشتم میر…م به خودم. فکر کردم دزده! حالا اینجا چیکار داری؟ (غافل از اینکه قسمت آخر سوالم چقدر میتونه احمقانه و خندهدار باشه!)
سری تکون داد و روی صندلی اتاق نشست و پک عمیقی به چپق درازش زد و درحالیکه دودشو تو صورتم فوت میکرد، با حالتی طعنهآمیز گفت:
ـ راستش آقا سعید، از شما چه پنهون، عروسی ننهم بود اومدم یه قِری بدم و برم! گفتم حالا که تا اینجا اومدم بین راه یه سری هم به شما بزنم. البته ببخشید که بیدارتون کردم.
یه سیخ کبریت دیگه درآورد و آتیش زد و پس از اینکه خاموشش کرد اونم انداخت تو لیوان آب بالا سرم و با لحنی جدیتر ادامه داد:
ـ آخه الاغ! من واسه چی میام سروقت تو و امثال تو؟
کمی سرمو خاروندم و گفتم:
ـ خُب… اومدن تو به اینجا به معنای اینه که من قراره بمیرم دیگه. درسته؟
لبخند مرموزی زد و درحالیکه با چپقش به اونور اتاق اشاره میکرد گفت:
ـ قرار نیست بمیری. بلکه تو مُردی. بفهم نادون! فعل ماضیه.
به جهت و امتداد چپقش نگاه کردم. خودمو دیدم که خیلی آروم و عارفانه دراز کشیدم. انگار که 100 ساله مُردم. حس عجیب و غیرقابلوصفی بود. هیچ تعلّق خاطری به کالبدم نداشتم. کالبدی که بیش از 40 سال همراه و همدمم بود. پس با این حساب، من مُرده بودم و در واقع روحم بود که داشت با عزرائیل حرف میزد.
برگشتم و گفتم:
ـ خب حالا چرا بیخبر؟ اطلاع میدادی گاوی گوسفندی چیزی …
چنان نگاهی بهم انداخت که از صدتا فحش بدتر بود. با خونسردی سیخ کبریت دیگهای آتیش زد و بعد از چاق کردن چپق، خاموشش کرد و فرستاد پیش اون 3 سیخ کبریت سوختۀ قبلی در لیوان آب بالای سرم و گفت:
ـ تاحالا شنیدی من با اطلاع قبلی جایی برم؟ چیه؟ نکنه تو هم مثل دیگران فرصت میخوای؟
و لبخندی زهرآلود با کمی چاشنی سادیسمی به لبانش نقش بست. کاملاً مشخص بود که از این صحنهها زیاد دیده.
ـ یعنی میشه کمی بهم فرصت بدی؟
ـ مثلاً چقدر؟
ـ نهایتاً نیمساعت.
چشمان غضبناک و خونآلودش از تعجب گرد شد و گفت:
ـ فقط نیمساعت؟ چقدر کم. همۀ اونایی که میرم سراغشون، عاجزانه التماس میکنن که چندسال دیگه بهشون فرصت بدم برای جبران.
ـ چند ساااال؟ نه بابا مگه میخوام چیکار کنم؟ من که یه عمر گند زدم به هیکل و زندگی خودم، مطمئن باش چند سال دیگه هم همین آشه و همین کاسه. جبران سیخی چنده داداش؟
ـ باشه بهت فرصت میدم. حالا تو این نیمساعت میخوای چیکار کنی؟
ـ گلاب به روت یه WC کوچولو برم که داره میریزه! بعدشم دو تا تلفن بزنم.
نگاهی بهم کرد و با حالتی که انگار مُچ گرفته باشه گفت:
ـ برای گرفتن حلالیت؟
ـ حلالیت کدومه عِزیجون؟ میخوام به دو نفر تلفن بزنم و یه دل سیر فحششون بدم تا ناکام از دنیا نرم.
کمی فکر کرد و گفت:
ـ از نظر من اشکالی نداره. میتونم نیمساعت بهت فرصت بدم. ولی بهنظرم خوبیت ندارهها. زشته نصفهشبی مردمو زابهراه کنی.
دیدم راست میگه بنده خدا. زمان خوبی برای تماس با دیگران نیست. ترجیح دادم بیخیال بشم و صبر کنم تا اون دنیا یقهشونو بگیرم و از خجالتشون دربیام.
به نظر میرسید کار دیگهای نمونده باشه و باید آمادۀ رفتن بشم. دلم برای همسرم تنگ شده بود. کاش قبل از رفتن یه بار دیگه میدیدمش. ولی خُب، تقدیر این بوده که من امشب در تنهایی بمیرم.
نگاه آخر رو به اطراف انداختم و طبق مرض وسواسگونهام بعد از اینکه مطمئن شدم شیر گاز و تمام چراغا خاموشه از جا بلند شدم و گفتم:
ـ من حاضرم. بریم داداش.
ـ مگه نمیخواستی بری WC؟
ـ نه دیگه. یادم رفت!
در خونه رو باز کردم که دیدم آفتاب درحال طلوعه. نمیدونم چرا هیچوقت در زندگیم، لحظۀ طلوع آفتاب رو دوست نداشتم. حتی الان که برای آخرین بار میدیدمش. درِ خونه رو بستم و با شنیدن صدای عزیجون که گفت «بریم» و جهت امتداد انگشت اشارهاش دیدم یه موتور گازی اونجا پارک شده! انتظار هرچی داشتم جز این یکی.
بهش گفتم:
ـ عزیجون! قراره با این بریم؟
ـ آره خب. مگه چشه؟ به این خوبی. یه چرخشو به صدتا موتور 1000 نمیدم.
کاملاً مشخص بود روی موتورش تعصب داره. یاد شوکتخان همسایۀ قدیمیمون افتادم که یه چرخ فولکس قورباغهای داغونشو با 100 تا سوناتا عوض نمیکرد و فرزندانش با چه مصیبتی تونستن راضیش کنن تا ماشینشو عوض کنه.
ـ ولی عزیجون! تو اون فیلمه که علی عطشانی ساخت و محمدرضا گلزار به جای تو بازی میکرد، با کادیلاک آخرین مدل میبردنشون اون دنیا نه با موتور گازی.
ـ فیلم «دموکراسی تو روز روشن» رو میگی؟
ـ آره همون.
ـ میخوای بگم جرج کلونی به جای من بیاد و با هواپیمای شخصی ببرت؟
ـ ای جانم! چه خوب. یعنی میشه؟
ـ بچه پررو! اون فیلم بود. این دنیای واقعیه. فرق این دوتا رو نمیفهمی تو؟
قبول کردم. چاره دیگهای نداشتم. اما با موتورگازی نمیتونستم کنار بیام. به دلیل صحنه تصادف دلخراشی که در کودکی دیده بودم و موتورسوار جلوی چشمم رفت زیر تریلی، یک عمر فوبیای موتورسواری داشتم. یهو فکری به سرم زد و گفتم:
ـ ببین! بیا موتورتو بذار تو پارکینگ خونه با ماشین من بریم. آخه من از موتور میترسم.
ـ از چی میترسی احمق؟ تو الان مُردی و چیزی برای ازدستدادن نداری.
اعتراف میکنم منطقیترین جملهای بود که در تمام عمرم شنیده بودم. راست میگفت. واژۀ ترس برای یک موجود مُرده چقدر میتونه احمقانه و خندهدار باشه! اونم وقتی دید به فکر رفتم و صحبتش موثر بوده، ادامه داد:
ـ نگران نباش. این که میبینی موتور عادی نیست. بلکه نوعی موتور زمانه.
ـ موتور زمان دیگه چیه؟
ـ چیجوری بگم. یعنی خیلی پیشرفتهتر از موتورهاییه که در تمام عمرت دیدی.
چشمام گشاد شد و با ذوق خاصی پرسیدم:
ـ یعنی ایربگ داره؟!
طوری بهم زل زد که نزدیک بود از سنگینی نگاهش پس بیفتم. لحظاتی گذشت تا به خودش اومد. دوباره موتورش رو روی جک گذاشت و نشست رو پلّۀ جلوی خونه و سرش رو گرفت تو دستش. فکر میکنم فشارش افتاده بود.
ـ چی شده عزیجون؟
سرش رو بلند کرد و با حالت ناامیدانهای گفت:
ـ تو چرا اینقدر خری بچه؟! من میگم پیشرفته، تو میگی ایربگ؟!
ـ خب داداش. من چه میدونم. آخه پیشرفتهترین آپشن واسه ماشینای وطنی ما این بود که ایربگ واسهشون بذارن.
از جا بلند شد و گفت:
ـ ببین. بذار یه جور دیگه بهت بگم. تو فیلمای علمی تخیلی رو میدیدی؟
ـ راستش نه. باهاشون ارتباط نمیگرفتم. از تو چه پنهون همیشه بهشون میگفتم: فیلمای ت…ی تخیلی!
نوع نگاهش طوری بود که احساس کردم ترجیح داد حرفی نزنه و بحث رو تموم کنه. سریع نشست روی زین و شروع کرد به رکابزدن و همزمان گفت:
ـ هُل بده!
چند متری هُل دادم و اونم رکاب زد تا موتور روشن شد و پریدم بالا و ازش پرسیدم:
ـ حالا چقدر باید بریم تا برسیم؟
ـ از چه نظر؟ مسافت یا زمان؟
ـ هردوش.
ـ حدود هفت هزار سال نوری!
کمی سرم رو خاروندم و گفتم:
ـ ببین. نمیخوای بنزین بزنی؟ پمپ بنزین نزدیکهها.
ـ چیه ترسیدی؟ نترس. از نظر زمانیِ شما، نهایتاً 7 دقیقه طول میکشه.
ـ آخه مگه میشه؟
ـ خُب تو شعورت به این چیزا نمیکشه! اگه فیلمای ت…ی تخیلی نگاه میکردی میفهمیدی چی میگم.
برخلاف تصورم خیلی آهسته میرفت. طوری که اگه در دنیای خاکی سوار این موتور بودم، نهایتاً سرعت 30 یا 40 کیلومتر رو میتونستم براش تصور کنم. هرطور حساب کردم دیدم مسافت و زمانی که اون میگفت با این سرعت لاکپشتی جوردرنمیاد.
سرم رو بردم نزدیک گوشش و گفتم:
ـ عزیجون. مطمئنی با این سرعت 7 دقیقهای میرسیم؟
ـ تو چیزی از بُعد زمان شنیدی؟
ـ بُعد زمان دیگه چیه؟
ـ هیچی بابا. بشین و حرف نزن!
علیرغم اینکه احساس میکردم سرعتمون خیلی پایینه اما محیط اطرافمون به صورت یک فیلم با دور تند رد میشد و نمیتونستم روی منظره یا صحنۀ خاصی زوم کنم. آخرش دیدم نمیشه از مناظر اطراف لذت برد و ترجیح دادم با همسفرم صحبت رو ادامه بدم. ازش پرسیدم:
ـ راستی من چطوری مُردم؟
ـ بهترین و راحتترین نوع مرگ. ایست قلبی در خواب. اونم به این دلیل که تهِ دلت همین آرزو رو داشتی.
ـ یعنی تو از تهِ دل منم خبر داشتی؟
ـ من که نه. از بالا دستور رسید که چون توی بدبخت به هیچکدوم از آرزوهات نرسیدی حداقل این یکی برآورده بشه.
ـ حالا چیزی از اون بالا کم میشد اگه دستور میدادن که دو تا از آرزوهای این بدبختو در دنیای فانی و در زمان زنده بودنش برآورده کنن تا ناکام از دنیا نره؟
ـ فضولی موقوف!
ـ باشه. ببخشید
کمی گذشت و دوباره حوصلهام سررفت. پرسیدم:
ـ ولی من که امشب قبل از خواب، حالم خوب بود.
ـ ببینم. چند سال قبل دکترت بعد از اینکه تو رو آنژیو کرد بهت چی گفت؟
ـ همون خزعبلات همیشگی و دستورات زندگی سالم و اینکه اگه یه نخ سیگار دیگه بکشم مُردم و این چیزا.
خندۀ کرگدنواری سرداد و گفت:
ـ خب وقتی تمام حرفای دکترت رو دایورت کردی به کتف راستت و هیچ پرهیزی انجام ندادی و مثل اگزوز تراکتور سیگار کشیدی انتظار عمر نوح داشتی؟
ـ عزیجون! یه سوال بپرسم؟
ـ پس تا الان داشتی آب حوض میکشیدی؟ بپرس ببینم.
ـ اگه به حرفای دکترم گوش میدادم و زندگی سالمی که اون دوست داشت رو پیشه میکردم چقدر به عمرم اضافه میشد؟
ـ بگیر دسته رو!
ـ دستۀ چی رو بگیرم؟
ـ دستۀ موتور رو دیگه.
از پشت سرش دستۀ موتور رو گرفتم تا تعادلمون حفظ بشه و اونم از جیب اینوریش کاغذی درآورد که توش جدولی قرار داشت و از جیب اونوریش هم یه ماشینحساب درآورد و مشغول محاسبات شد و بعد از مدت کوتاهی گفت:
ـ یک سال و سه روز دیگه بیشتر عمر میکردی… نه نه نه صبر کن.
و دوباره مشغول محاسبات شد و گفت:
ـ دقیقاً یک سال و یازده روز دیگه بیشتر زنده میموندی.
ـ به نظرت میارزید عزیجون؟
ـ به نظر من که نه.
ـ راستش همیشه اعتقاد داشتم که آدم عاقل حرف دکترها رو نباید زیاد جدی بگیره. مخصوصاً اگه متخصص قلب و عروق باشن. اصلاً میدونی چیه عزیجون! به نظر من باید ب.ش.ا.ش.ی به زندگیای که قراره از صبح تا شب آب کرفس بخوری و چیزبرگر و پیتزا و کلهپاچه توش جایی ندارن.
ـ عجیبه. اصلاً به قیافۀ عقبمونده و عقل ناقصت نمیخوره این چیزا رو بفهمی!
ـ دستت درد نکنه.
ـ قابلی نداشت.
خواستم بحث رو ادامه بدم که جلوی یه درِ بزرگ توقف کرد و گفت:
ـ پیادهشو رسیدیم.
ـ اینجا کجاست؟
ـ جهنم!
ـ جهنم؟!
ـ آره خب. جهنم
ـ آخه چرا جهنم؟
ـ پس خونۀ عمهم؟
ـ نه منظورم اینه که چرا بهشت نرفتیم؟
برگشت و کمی نگاهم کرد و خیلی محبتآمیز و پدرانه گفت:
ـ ببین سعید. اولاً تا بهشت 7 دقیقه دیگه راه بود و تو سر منو میخوردی با اون سوالای احمقانهت. ثانیاً مدتهاست بهشت دیگه تعطیل شده و همه رو میبریم جهنم. ثالثاً یک قانون مهم یادت باشه:
«احمقها هرگز به بهشت نمیروند»
کاملاً گیج شده بودم. پرسیدم:
ـ خب این موضوع چه ربطی به من داره؟
ـ بدبخت! یه عُمر تو اون دنیا مایۀ عبرت دیگران بودی. با اونهمه زمانی که به بطالت گذروندی و اونهمه موقعیتهایی که به فنا دادی انتظار داشتی مجسمۀ حماقت و بلاهت نباشی؟
یه خورده فکر کردم و دیدم راست میگه طفلک. حرفاش همگی حرف حساب بود. با حرف حساب هم که نمیشه مبارزه کرد.
از موتور پیاده شدم و کمی به اطراف نگاه کردم و بعد هم شروع کردم به بازکردن دکمههای لباسم. پرسید:
ـ چیکار میکنی؟
درحالیکه مشغول درآوردن لباسام بودم گفتم:
ـ خب جهنّمه و آتیش و گرما. دارم از الان لباسامو درمیارم که زیاد گرمم نشه.
نگاه عاقلاندرسفیهی بهم انداخت و گفت:
ـ کِرِم ضدآفتاب نمیخوای احیاناً؟
و بعد هم با حالتی ناامیدانه ادامه داد:
ـ آخه مردک! مُردی و آدم نشدی؟ مگه آوردمت کنار ساحل؟
ـ ای بابا. چرا داغ کردی؟ مگه حرف بدی زدم؟
ـ اصلا به من چه. هر غلطی دوست داری بکن. میل خودته. ولی پیشنهاد میکنم این کارو نکنی چون هنوزم بازماندگانی از قوم لوط در جهنّم حضور دارن!
یه خورده نگاهش کردم و به سرعتِ برق مشغول پوشیدن دوبارۀ لباسام شدم! فکر میکنم دلش برام سوخت. چون با خنده گفت:
ـ نترس سعید! این جهنم، اونی نیست که در تصوّرته.
و قبل از اینکه بتونم سوالی بپرسم گازشو گرفت و رفت. الان که فکر میکنم میبینم برخلاف تصوراتمون در دنیای خاکی، رفیق و همراه دوستداشتنی و خوبی بود. هرجا هست خدا حفظش کنه. تا جایی که تونستم رفتنش رو با چشمام مشایعت کردم تا از نظر محو شد. برگشتم و دیدم جلوی یه درِ بزرگ و قدیمی ایستادم که روش نوشته بود:
«به جهنّم خوش آمدید»
.
.
دقالباب کردم.
مرد مسن و خوشلباسی درو باز کرد و با دیدن من لبخند موذیانهای زد و خیلی مودبانه و لفظقلم گفت:
ـ درود بر تو ای تازهوارد. من راهنمای تو هستم. به دوزخ خوش آمدی.
ـ سلام آقای راهنما. عجب! یعنی کار من اینقدر درست بوده که برام راهنما گذاشتن؟
با همون لبخند موذیانه زد تو برجکم و پاسخ داد:
ـ خیر. اتفاقاً کارت اصلاً هم درست نبوده! بلکه از ابتدای پیدایش خلقت، قانونی هست که طی آن باید هر دوزخی یک راهنما و هر بهشتی یک حوری به صورت تمام وقت در کنارشان باشد؛ بنابراین من هم تمام وقت در خدمت تو هستم ای تازهوارد.
حرفای راهنما باعث خوشحالیم شد. احساس کردم در این مکانِ نه چندان خوشنام، حداقل چیزی به اسم قانون حُکمفرماست. باهاش دست دادم و گفتم:
ـ بسیار خوشحالم از آشنایی با شما جناب راهنما.
ـ من هم همینطور ای تازهوارد.
ـ ببین. منو سعید صدا کن. باشه؟
ـ به روی چشم ای تازهوارد!
وارد جهنم شدیم. کمی گرم بود اما نه اون گرمایی که فکر میکردم. یه جورایی میشه گفت مثل محیط شهرهای خودمون اما خیلی آرومتر که با نظم عجیبی هم اداره میشد. هرکسی مشغول کار خودش بود. بدون توجه به دنیای اطراف و بدون توجه به نگاه دیگران. با کمی دقت، چهرههای آشنای زیادی رو دیدم.
معمر قذافی خروس زردرنگی زده بود زیر بغلش و سوار بر یک بز سفید، دنبال دوتا مارمولک میکرد. جدیت فوقالعادهای در چهرهاش موج میزد. عجیب اینکه عینک دودی معروفش روی چشمهای بز سفید قرار داشت و عجیبتر اینکه، دو تا شاخ گنده روی کلۀ قذافی قرار داشت.
ارنست همینگوی درحالیکه کف پیادهرو دراز کشیده و پاهاشو روی دیوار گذاشته بود داشت کتابی مینوشت با عنوان: «رژیم غذایی سالم با خوردن گلوله»
وینستون چرچیل دکۀ سیگارفروشی باز کرده بود ولی همۀ سیگارا رو خودش میکشید و سرفههای شدیدی هم میکرد، طوریکه چندبار بند تنبونش کنده شد.
بخشی از سبیل نیچه لای درِ ماشین گیر کرده بود و جیغوداد میکرد. ویکتورهوگو رفته بود کمکش. یه خورده با هم جروبحث داشتن. نیچه حاضر نبود بخشی از سبیلش قیچی بشه که سرانجام ویکتور بهش قول داد قسمتی از ریشش رو به جای سبیل بریده شدۀ نیچه براش بچسبونه؛ اما بازم مشکل حل نشد. چون نیچه اصرار داشت که فقط جنس و رنگ ریش داستایوفسکی با سبیلهاش تناسب داره. نهایتاً یکی رو فرستادن بره دنبال داستایوفسکی که نفهمیدم ادامۀ ماجرا به کجا رسید.
داروین یه کلنگ دستش گرفته بود و دوتا بیل هم داده بود دست دوتا میمون و با جدیت و تلاش عجیبی مشغول کندن زمین بودن. بهنظرمیرسید به دنبال گمشدۀ ارزشمندی میگردن. نفهمیدم گمشدهشون چیه. ولی قیافۀ میمونا خیلی جدی بود. حتی جدیتر از چهرۀ خود داروین.
از کوچۀ کناری، صدای بحث و دعوا میومد. رفتم سرک کشیدم. دیدم جروبحث سختی بین راسل و استالین درگرفته سر یه پیپ. هرکدوم ادعا داشت که پیپ مال اونه و از موضعش کوتاه نمیومد. استالین ادعا میکرد به خاطر همین موضوع حاضره کل جهنمو به آتیش بکشه. آخرشم دست به یقه شدن که چند نفری اومدن برای مداخله. ترجیح دادم محیط رو ترک کنم که نفهمیدم آخر داستان به کجا رسید. هیچوقت تحمّل دعوا و سروصدا رو نداشتم.
چارلیچاپلین هم با هیتلر بحث میکرد سرِ اینکه سبیل کدومشون قشنگتره. از شما چه پنهون، شیفتۀ فنّ بیان هیتلر شدم. چقدر فصیح صحبت میکرد.
راسپوتین رو دیدم درحالیکه پتوی ضخیمی دور خودش کشیده بود و از سرما میلرزید، لنگان لنگان میرفت به طرف یک آهنگری تا سنگ بزرگی که توسط زنجیر به پاش متصل بود رو دربیارن.
پرنسس دایانا و همسرش زده بودن تو کار خرید و فروش اتومبیلهای تصادفی و اسقاطی. به نظر زوج خوشبختی میومدن.
مرلین مونرو مشغول نوشتن کتابی بود با عنوان «روش قطعی درمان بیخوابی» یه مشت قرص رنگارنگ هم کنارش بود. چندتایی میخورد و بعد دراز میکشید و دوباره بلند میشد، کمی فکر میکرد، چندخطی مینوشت و دوباره قرص بعدی و الی آخر. نفهمیدم فازش چیه. میخواستم ازش بپرسم که صدای آهنگ زیبا و عاشقانهای توجهمو جلب کرد. کمی بالاتر یک نمایش خیابونی درحال برگزاری بود.
رفتم جلو. دیدم لاوازیه و ماری آنتوانت در گوشهای از خیابون، مشغول اجرای نمایش «عشق زیر تیغ گیوتین» هستن. انصافاً خیلی حرفهای و عاشقانه اجراش میکردن. فکر میکنم اگه این دوتا ازدواج میکردن زوج خوشبختی میشدن.
کمی بالاتر دیدم آلفرد هیچکاک ملافۀ سفیدی انداخته رو سرش و بچهها رو میترسونه. با اینکه چندتا پسگردنی آبدار هم از بابای دوتا از اون بچهها خورد اما دست از این کار برنمیداشت. خدابیامرز، جدیت در کارش همیشه ستودنی بود.
جرج اورول یه مزرعه کوچولو تاسیس کرده بود و در عالم خودش عشق و حال میکرد و سرش با چندتا جونور گرم بود. نمیدونم حیووناش در اینجا بالاخره شورش میکنن یا نه؛ اما اون جونورایی که من دیدم اهل این چیزا نبودن و در آرامش کامل در کنار جرج زندگی میکردن. حتی دیدم یه مادیون زیبا با عشوه و ناز جرجی جون صداش میکنه و ازش قند میگیره.
اگزوپری همچنان درگیر تعمیرات طیاره قراضهاش بود و کمافیالسابق به دنیای آدم بزرگها فحش میداد. البته شنیدم که زیر لب چندتا فحش آبدار هم نثار شازده کوچولو کرد که گویا رفته بود براش آچار بُکس بیاره ولی سرش با روباه و مار گرم شده و مشغول بازی گرگمبههوا بودن. تا اون موقع کیفیت بازی گرگمبههوا توسط یه مار رو ندیده بودم. جالب بود.
کمی جلوتر چهرۀ آشنایی دیدم و کمی طول کشید تا بشناسمش. عجب! انتظارشو نداشتم. «هرژه» بود که فارغ از تمام شلوغیهای محیط اطراف، داشت نقاشی میکشید. بدونشک خاطرات کودکی میلیونها نفر از مردم دنیا، از جمله خودم با آثار تکرارنشدنیِ این مرد نازنین گره خورده. دوست داشتم بپرم و ماچش کنم ولی از اونطرف صدای زمزمه مشکوکی شنیدم و گوشام سیخ شد.
ردّ صدا رو گرفتم و دیدم صدامحسین و عزت ابراهیم درحالیکه سیگار برگ میکشیدن مشغول طراحی نقشۀ حمله به «بخش ایرانینشین جهنم» بودن. صدام هم مدام جمله معروفش رو تکرار میکرد: من از ایرانیها متنفرم!
از راهنما پرسیدم:
ـ مگه جهنم بخش ایرانینشین هم داره؟
ـ آری ای تازهوارد.
ـ میتونی منو ببری اونجا؟
ـ امر، امر شماست ای تازهوارد.
ـ ببین قرار شد منو سعید صدا کنی.
ـ ببخشید. یادم رفته بود ای تازهوارد!
برای رسیدن به بخش ایرانینشین جهنّم راه زیادی نبود. از منطقه قبلی خارج شدیم و بعد از دو ساعت پیادهروی به تپهای رسیدیم و بعد از گذشت از سراشیبی تپه وارد منطقه دیگری شدیم. شبیه جادههای خارج شهر بود. هنوز چند قدمی جلو نرفته بودیم که ناگهان یه چیزی مثل جت از بیخ گوشم رد شد.
راهنما منو محکم هل داد عقب. طوریکه هردو پخش زمین شدیم. دیدم یه پیکان گوجهایِ فنرخوابیده شیشه دودیه که نزدیک بود بهمون بزنه. ترمز شدیدی کشید و ایستاد و راننده سرش رو آورد بیرون و نعره زد:
ـ هوووووووووش الاغ! مگه کوری فلانفلانشدۀ بوووووووووق!
و دوباره نشست و گازشو گرفت و رفت.
راهنما از جا بلند شد و درحالیکه با خونسردی مشغول تکوندن گردوخاک لباسش بود گفت:
ـ به بخش ایرانینشین جهنم خوش آمدید!
ورودی منطقۀ ایرانینشین جهنم، بسیار کثیف و بههمریخته بود و هیچ شباهتی به محیطی که قبل از اون تجربه کردم نداشت. کمی جلوتر رفتیم که به مورد عجیبی برخورد کردم. هندوانههای بسیار بزرگی کنار دیوار چیده بودن. ابعادشون چیزی بود در حد گوسفند. در دلم احسنت گفتم بر شیرپاکخوردهای که تونسته چنین محصولات کشاورزی خوبی عمل بیاره. واقعاً هم آفرین داشت. با خوشحالی به راهنما گفتم:
ـ چه خوب! مثل اینکه از میوههای بهشتی، اینجا هم میارن.
راهنما سر کچلش رو تکون داد و با لحن یکنواخت و سرد همیشگیش گفت:
ـ اینها میوههای بهشتی نیستند ای تازهوارد. بلکه میوههای جهنّمی هستند.
ـ میوههای جهنّمی؟ خب چه فرقی میکنه؟ میوه میوهست دیگه.
ـ بله. میوه همان میوه است؛ اما با این تفاوت که میوههای جهنمی کاربرد دیگری دارند.
ـ کاربرد دیگهشون چیه راهنماجان؟ اینا رو میخورن دیگه.
ـ اشتباه میکنی ای تازهوارد. این هندوانهها درواقع برای انجام فعل تپانیدن در بدو ورود تدارک دیده شده که نوعی خوشامدگویی به دوزخیان است.
لرزۀ وحشتناکی بر اندامم افتاد. عاجزانه ازش پرسیدم:
ـ ببین راهنماجان. میشه این فعل تپانیدن رو کمی بیشتر برام توضیح بدی؟
راهنما سرشو آورد نزدیک گوشم و گفت:
«……»
این بخش به دستور کارگروه تعیین مصادیق خاکبرسری حذف شد. خودتون عکس گل و شکوفه تصور کنین.
از شدت استیصال و درموندگی ضعف کردم و نشستم زمین و تا به خودم اومدم دیدم اتفاقی افتاده که از بیانش معذورم. به خودم لعنت فرستادم که چرا قبل خروج از خونه WC نرفتم!
دیدم راهنما مثل مجسمۀ بلاهت واستاده و منو نگاه میکنه. با عصبانیت بهش گفتم:
ـ چرا مثل بُز منو نیگا میکنی؟
ـ منتظر امر تو هستم ای تازهوارد. من فقط وظیفه خدمت به تو را برعهده دارم.
کمی فکر کردم و گفتم:
ـ ببین میتونی یه چاقوی تیز برام پیدا کنی؟
ـ امر، امر شماست؛ اما جسارتاً چاقو برای چه کاری میخواهی؟
نگاهی به اطراف انداختم و آهسته گفتم:
ـ ببین اگه به کسی نمیگی، میخوام یکی از این هندونهها رو قبل از تپانیدن، قاچقاچ و خلالی کنم. به جان عزیز خودت راهنماجان، هرطور فکر میکنم جور درنمیاد!
لبخند احمقانهای زد و گفت:
ـ جای نگرانی نیست ای تازهوارد. تو پرسیدی اینها برای چه کاریست. من هم کاربرد اصلیشان را عرض کردم. اما درواقع، این میوهها که باید به دوزخیان تپانیده میشد، مدتهاست که به صورت هدفمند برای مصرف خوراکی در بخش ایرانینشین توزیع میشود.
ناخودآگاه جنس کلماتم مثل خودش لفظ قلم و کتابی شد و با خوشحالی پرسیدم:
ـ یعنی اینها بر ما تپانیده نمیگردد؟
ـ خیر ای تازهوارد.
از شدت خوشحالی پریدم و یک ماچ آبدار رو صورت راهنما چسبوندم که از خجالت کمی سرخ شد و گفت:
ـ ممنون ای تازهوارد. سی و سه هزار سالی میشد که کسی مرا نبوسیده بود!
ـ قربون تو راهنماجان. قابلی نداشت.
ادامۀ مسیر دادیم. کمی جلوتر به منطقه وسیعی رسیدیم و برای دومین بار با صحنه عجیب دیگری مواجه شدم. صحنههایی که با شنیدهها و تصوراتم بسیار متفاوت بود.
کورههای سرد و خاموش
بشکههای قیر منجمد
شمشهای سرب دستنخورده
و مارهای غاشیه و عقربهای جرّارهای که با ایرانیانِ اهل جهنم مشغول بازی گرگم به هوا بودن.
پرسیدم:
ـ چرا کورهها خاموشه؟ مگه قرار نیست قیر و سرب مذاب به حلقوم ما بریزن؟
راهنما آهی کشید و گفت:
ـ خبر نداری ای تازهوارد. مدتی قبل حدود سه هزار تُن از سوخت گرانقیمت کورههای اینجا ناپدید شد و آخرش هم فهمیدیم آقایی به اسم باختری همه را بالا کشیده و هماکنون در بهترین منطقۀ جهنم ساکن است. حتی دو ماه قبل یکی از کورهها به همراه یک دکل از بیخ و بُن ناپدید شد و هنوز هم پیدا نشده. قیرهای اینجا که قرار بود ذوب بشود تا در حلق امثال تو ریخته گردد، بارها و بارها از بازار آزاد و پیمانکاری ساخت بزرگراههای بهشت سردرآوردهاند. شمشهای سربی که طبق قانون، باید ذوب میشد و در فیهاخالدون امثال تو ریخته میشد هم به دلیل نبودن سوخت گوشهای افتاده و …
حرفشو قطع کردم و پرسیدم:
ـ این چه وضعیه آخه؟ مگه اینجا حساب و کتاب نداره؟
راهنما مجدداً آهی کشید و گفت:
ـ حساب و کتاب داشت ای تازهوارد؛ اما چندسال قبل گروهی آمدند و گفتند که ما در دوران حیاتِ دنیای فانی، از مدیران بخش دولتی بودیم و اصلاً از شکم مادرمان مدیر زاییده شدیم و سیستم اینجا را متحول خواهیم کرد و نهایتاً طی زدوبندهایی، مدیریت بخش ایرانینشین جهنم را برعهده گرفتند و از آن زمان به بعد، افتادیم در این منجلاب فلاکت و مصیبت و بدبختی و بیچارگی و دربدری و آوارگی و دریوزگی و …
ـ اوکی فهمیدم راهنماجان. خوب هم فهمیدم. نمیخواد ادامه بدی.
ـ به روی چشم ای تازهوارد.
ـ ببین من سعیدم. سعید!
ـ شرمنده. فراموش کرده بودم ای تازهوارد!
کمی بعد، وارد منطقۀ شلوغی شدیم که به گفتۀ راهنما مرکز بخش ایرانینشین جهنّم بود. بازهم صحنهای عجیب و البته آشنا. از در و دیوار و ستون و درخت، پوستر و بنرهای انواع سمینار، سخنرانی و دورههای آموزشی کوتاهمدت و بلندمدتی بود که به چشم میخورد. چیزی وحشتناکتر از دنیای خاکی.
به راهنما گفتم:
ـ این مصیبت، اینجا هم دست از سرِ ما برنمیداره؟
ـ بهجانمادرم، این هم جزء قوانین ما نبود ای تازهوارد. بلکه فقط چند سال است که این مصیبت در اینجا بهوجود آمده.
رفتم سراغ یکی از پوسترها. روش نوشته بود:
سمینار یک روزۀ
«چگونـه فرزند هنرمندی بزاییم که تا سـن 70 سالگی جوان بماند»
سخنران: ننۀ شهرام صولتی
زمان …
مکان …
به راهنما گفتم:
ـ آخه این چه جور سمینار آموزشیایه؟ به چه دردی میخوره؟
ـ مهم نیست چه کاربردی دارد. حتی مهم نیست که اصلاً به درد کسی میخورد یا خیر بلکه تنها چیزی که اهمیت دارد این است که برای ننۀ شهرام صولتی» درآمدزایی خوبی خواهد داشت.
ـ اوکی فهمیدم.
پوستر دیگهای دیدم که روش نوشته بود:
کارگاه آموزشی 3 روزه با عنوان:
«روش تربیت فرزندی صالح که تا 7 نسل بعدتان را بیمه نماید»
سخنرانان: بابای م.خ و دایی ب.ز
زمان…
مکان …
ترجیح دادم سوالی نپرسم. تا اون زمان تصور میکردم عشق و علاقۀ هموطنانم به زکات دانش و تجربه فقط مربوط به دنیای خاکیه که متوجه شدم تصورم اشتباه بوده.
تصمیم گرفتم از راهنما بخوام که منو از اون منطقه بیرون ببره و برگردونه به نقطۀ اول جهنم که صدای موزیک آشنایی بلند شد.
پرسیدم جریانش چیه که راهنما توضیح داد این سرود رسمی جهنمه و باید خبردار بایستیم و باهاش زمزمه کنیم.
منم خبردار ایستادم و همراه با دیگر اهالی دوزخ، مشغول همراهی شدم که دستی از پشت سر منو تکون داد. برگشتم و به پشت سری گفتم:
ـ نکن. تکون نده. مگه نمیبینی دارم سرود رسمی رو زمزمه میکنم؟
اما تکونها شدیدتر شد و از خواب پریدم. همسر گرامی رو دیدم که بهم گفت:
ـ سرود رسمی رو بعداً بخون! ساعت 8 صبحه.
موقع صبحانه، همسرم گفت:
ـ این خوابها هنوزم اذیتت میکنه؟
ـ آره خیلی. راستش دیگه خسته شدم از این کابوسهای احمقانه. باورت نمیشه چه خزعبلاتی میبینم تو خواب.
ـ اینقدر با خودت لجبازی نکن. الان بیشتر از دو ماهه که خواب و خوراک نداری. با دکتر تماس بگیر. چند جلسه میری و حالت خوب میشه.
ـ راست میگی عیالجان. الان زنگ میزنم.
موبایلم رو برداشتم و شمارۀ روانپزشکی رو گرفتم که از دوران بچگی همکلاس و دوست بودیم. البته دوستیمون کیفیتی داشت بر پایۀ ارتباط سگ و گربه!
ـ الو. بفرمایید
ـ سلام دکتر
ـ سلام. شما؟
ـ منم سعید
ـ کدوم سعید؟
ـ یگانه
ـ آهان همون دیوونه! گفته بودم که باید بستری بشی. تازه اونم با زنجیر! حالا چی میگی این وقت صبح؟
خیلی بهم برخورد. طوریکه جوش آوردم و داد زدم:
ـ دیوونه ایل و تبارته. دیوونه جد و آبادته مرتیکۀ الدنگ! میام زنجیر میارم باباتو میبندم به درِ طویله…
و گوشی رو قطع کردم.
همسرم با دلخوری گفت:
ـ این چه طرز حرف زدن بود؟
ـ مرتیکۀ بزغاله بهم میگه دیوونه.
ـ حالا عیبی نداره. بهرحال تو هم چندان موجود عاقلی نیستی! شاید ناراحت شده از اینکه اول صبحی بهش زنگ زدی. شاید…
ناگهان تلفنم زنگ زد. شمارۀ دکتر بود.
من: دکتره. چی میخواد به نظرت؟
همسر: شاید میخواد معذرتخواهی کنه. تو هم ازش عذرخواهی کن. خیلی بد صحبت کردی.
ـ آره درست میگی عیال جان. الان از دلش درمیارم.
گوشی رو جواب دادم.
من: الو
دکتر: ببین. یادم رفت بگم به فروشنده تاکید کن زنجیری که بهت میده حتماً ضد برش و ضد اسید باشه. واسۀ تو سه متر کافیه!
و پشت سرش صدایی مشابه شیهۀ قاطر سر داد و سریع قطع کرد.
همسر: چی شد؟ چی گفت؟
من: هیچی. مثل اینکه اون بیشتر از من به درمان نیاز داره!
خواستم لباس بپوشم و برم سر کار که یادم اومد سرِکاری وجود نداره. شرکت تعطیل شده. ترجیح دادم دوباره برم بخوابم. رفتم تو اتاق و دراز کشیدم. خوابم نمیومد. احساس تشنگی کردم. لیوان آب رو برداشتم و نزدیک دهنم آوردم که ناگهان دیدم چند چوب کبریت سوخته توی لیوانه!
مثل برقگرفتهها از جا پریدم. تمام صحنههای دیشب مثل فیلم از جلوی چشمم عبور کرد. کاغذ کوچکی کنار لیوان بود و چند خط نوشته:
سعید عزیزم!
امروز و فرداش مهم نیست. یه روزی سراغ همهتون خواهم اومد.
فقط خواستم بگم چه خوب، چه بد این هم میگذره.
قوی باش
دوستدار همیشگیات
عزیجون
…