پردۀ اول یه رفیق داشتم به اسم اشکان. بابابزرگ پیری داشت که همون موقعها ۱۰۰ سال رو رد کرده بود و در تمام فصول سال با پیژامۀ راهراه و کت و بلوز پشمی و پیراهن یقه بسته، روی پلۀ جلوی خونه تلپ بود و آفتاب میگرفت. طبق گفتههای اشکان، بابابزرگش در دوران جوانی، یک زمین…
زبانِ سرخ، سرِ سبز
پردۀ اول یکی از بزرگترین مصیبتهای زندگیم بدغذا بودنمه که متاسفانه بخشی از بهترین و خوشمزهترین غذاهای ایرانی و غیرایرانی هم در این لیست ممنوعه قرار گرفتهاند. ازجمله فسنجون، قیمه، شیرینپلو، ماکارونی، لازانیا، هر نوع ماهی و غذای دریایی و چندتای دیگه که هیچوقت نتونستم باهاشون کنار بیام. در کنار همۀ اینها جوجهکباب رو هم…
به احترام «پیرزن درون»
از دوران کودکی، صحنهای خاص از سریال بینوایان، در ذهنم موندگار شده و پاک نمیشه. جایی که ژانوالژان درحال انتقال ماریوس زخمی از راه فاضلاب به جای امن بود. حالا چرا اون صحنه؟ راستش نمیتونستم بفهمم یه آدم چطور میتونه از کانال پر از گُ… بدون خفهشدن رد بشه؟! (هنوزم نمیتونم بفهمم) اصلاً چطور میشه…
رفیقتر از صدتا رفیق
حوالی سال ۸۶ برای مدتی کوتاه در کارخونهای کار میکردم که کنار محل دپوی زبالههای شهرمون بود. یعنی افتخار همجواری با یک سرزمین معطّر! با اینکه روزهای اول از بوی وحشتناک اونجا دچار سردرد شده بودم، ولی بعد از مدتی این موضوع برام کاملاً عادی شد. یادمه یه بندهخدایی از شرکت بیمه اومده بود برای…
لطف یا خیانت؟
تجسّم صبح شنبه اونهم در میان جوّ سنگین و مهوّع این روزها نویددهندۀ یک روز عالی(!) بود که منو به مسلخگاه دعوت میکرد. از پلههای شرکت که بالا میرفتم، احساس میکردم پاهام قدرت نداره. انگار وزنههای سربی بهشون وصل بود. مطمئن بودم امروز هم یک دعوای اساسی داریم. حالا با کدوم کارخونه، الله اعلم. وارد…
تب کرد و مُرد
امشب قصد دارم یکی از بهترین، موثرترین، کارآمدترین و گرانبهاترین تجربیات دوران کاری خودم رو با شما عزیزان مطرح کنم. مثل همیشه مفت و مجانی! امیدوارم قدر این وبلاگنویس پیر رو بدونین که آخر عمری یه گوشه نشسته و تجربیات گهربارش(!) رو صادقانه در اختیارتون قرار میده! 🙂 باشد تا دستِجمعی، همگی با هم [البته…
از اعترافات یک جنایتکار
«… در مدت بیش از ۳۰سال وکالت دادگستری، تعداد زیادی زن و شوهر که برای طلاق مراجعه کرده بودن رو دوباره آشتی دادم…» این عبارت، از بیانات گُهربار یکی از اساتید بزرگوارمون در دانشکدۀ حقوق بود که هربار به انحاء مختلف با کلّی افتخار ازش یاد میکرد. از شما چه پنهون ما هم مثل یه…
جِنهای خوشخوراک!
چندسال قبل مدیری داشتیم اعجوبه. بخوام بهتر عرض کنم ضربالمثل معروف «سوراخ سوزن و دروازۀ شهر» در موردش مصداق عجیبی داشت. اتفاق میفتاد که برای چندرغاز کارگر بیچاره رو به صلّابه میکشید، اما وقتایی هم بود که ناگهان کُتش رو درمیآورد و فردین خونش میزد بالا و بذل و بخششهای عجیبی میکرد (بیشتر زمانایی که…
کلاهگیس
چرخهای هواپیما کمی خشنتر از انتظار باند فرودگاه رو لمس کرد، طوریکه احساس کردم خلبان هم مثل من از برگشتن به کشورش راضی نیست! اصلاً به نظرم هر بازگشتی الزاماً نباید خوشحالکننده باشه، مخصوصاً اینکه بعد از دو هفته زندگی بیاسترس در سواحل وارنای بلغارستان، حالا در مسیر برگشت به ایران باشی! روزمرّگیها شروع شد….
هزینۀ اعتماد
حدود یک ماه قبل به یکی از نمایندگیهای بوش (BOSCH) شهرمون سرکشی کردم و تجدیددیداری شد با یکی از دوستان که تازه به محل جدیدش نقل مکان کرده بود. با ورود به فروشگاه، با پوستر تکاندهندهای مواجه شدم که به دیوار نصب شده بود. محتوای داخل اون پوستر، یک عکس از موجودی نه چندان خوشتیپ…